October 13, 2005

آدم ها از چهار طرف می آمدند. دود بود و صدای ماشین ها و یکی از شلوغ ترین ساعات، یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر، کیفم سنگین است، شانه هایم را اذیت می کند، نه حوصله دارم هر دو بند آن را بیندازم و نه دوست دارم دسته اش را به دست بگیرم و منتظرم. زمان مثل یک ابر کسل کند حرکت می کند، می آیی؟ نمی آیی؟

چشم هایم خسته است، خوابم، سر ظهر است، هوا خیلی گرم است، می دانم تا چند ساعت دیگر نمی شود آب خورد، خیره ام، هی سر بر می گردانم و به یکی از چهار سمت خیره می شوم، می آیی؟ نمی آیی؟

چقدر آدم ها عجیب شده اند، آدم هایی که از خودم کوچک تر اند را اصلا نمی فهمم، می شود گذاشت رد شوند و گفت خوب همین جوری اند، آدم هایی که خودم بزرگ تر اند اصلا درکی از آنچه من هستم ندارند، نه، هیچ نمی بینند، حتا نمی گذارند راحت رد شوی، خیره نگاه ت می کنند و سر تکان می دهند بعضی وقت ها

می آیی؟

صبح خودم را رساندم به دانشگاه، خیابان های مشهد افسرده بود، ساعت ده تمام خیابان ها افسرده می شوند، ظهر که می شود همه ی شهر آواز جنون می خواند. صبح دانشگاه مثل همیشه بود. منتظر ماندم و یکی از اساتید را دیدم، آمدم بیرون خودم را پرت کردم توی یک تاکسی، صندلی جلو نشستم و همان طور که دستم توی اتوبان تندی باد را احساس می کرد توی فکر بودم، تصویر ها، تصویر های لعنتی بعد از این همه مدت

می رسم سکون است، آفتاب است، و چقدر گرم است هوا، چراغ سبز می شود خیابان می شود دود، چراغ قرمز می شود خیابان می شود دود های ساکن، من گیج می خورم و هی سر بر می گردانم

می آیی؟

نمی آیی
نمی آیی
یک ربع از وقتی که گفتی گذشته، می روم، سرم پایین، آرام، سنگین، انگار هر قدم که بر می دارم جزئی از وجودم فرو می ریزد. چهارمین اتوبوس که می آید سوار می شود، با اندوهی ناگزیر، سه تای قبلی ایستادند و رفتند و من خیره بودم، من نمی توانستم سوار شوم، فکر می کردم که شاید
. . .
زمان شاید ها گذشته است، خیلی وقت است زمان شاید ها گذشته است

* * * *

شب خانه رسیدم، منتظر بودم، سرم را گذاشتم روی تخت، خوابم برد، بیدار شدم همه جا غریبه بود، تمام مدت بعد از افطار داشتم تکنو گوش می کردم، سه آهنگ را هی تکرار می کردم، مثل تکرار تمام لحظه ها، چقدر سرد می شود هوا عصر ها

سودارو
2005-10-13
چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح