October 27, 2005

Julia Dream

ژوزفینا را روشن می گذارم و مثلا دارم حاضر می شوم بروم دانشگاه. دارد آهنگ رویای جولیا را برایم پخش می کند، پینک فلوید. آهنگ تکرار می شود، تکرار می شود و من همین جوری راه می روم توی اتاق، مبهوت، گیج، چرخ می خورم
. . .

ایستاده بودم و از در آمدی توی کلاس و من سری تکان دادم که یعنی سلام، آمدی وسایل ت را گذاشتی روی صندلی و من داشتم مقاله ای را که برای یکی از بچه ها پیدا کرده بودم نشانش می دادم و یعنی که این جا خوب است و آن جا اینجوری و صباغ به این دلیل مقاله را قبول خواهد کرد، ایستاده بودی پشت سرش، یک کاغذ دست ت بود، وقتی رفت آمدی و کاغذ را دادی به من، ساکت بودی، باز کردم، یک نقاشی و جمله های نوشته شده بالایش، چشم هایم را نگاه نمی کردی، ندیدی برای یک لحظه پر از اشک شد، حالم خوب نبود، گفتی اگر کسی صبح وبلاگ ت را نخوانده باشه فکر می کنه سرما خوردی، لبخند زدم

کلاس که شروع می شود غمگینم، سرم پایین، خودم را کنترل می کنم، چشم هایم آشفته اند، انگاری یک تلنگر . . . دفتر قهوه ای را باز می کنم، شروع می کنم به نوشتن

مرد تنها، تق تق باران روی شیشه، خمیازه میان چشم های خمار
. . .

می نویسم و حواسم هست که خط را هم از روی کتاب گم نکنم، آرام می نویسم، خط می زنم، چشم هایم آشفته اند، پاراگراف سوم بودم

نگاه خسته، دود سیگار، سکوت، تنهایی

نوشتم و استاد صدایم زد که یعنی بخوان. ذهنم برایم خط را نگه داشته بود، کتاب رو به رویم بود، روی دفتر، یک کلمه خواندم، نامبر وان، مکث، گیج بودم، درست نمی دانستم که همین جا است یا نه، سکوت کلاس یعنی هست، ادامه می دهم، کلمه ها را درست نمی بینم، مهم نیست، هیچ وقت وقتی از روی کتاب می خوانم سر کلاس کلمه ها را درست نمی بینم، ذهنم اجازه ش را نمی دهد، می خوانم، استاد می گوید مکث و شروع می کند به توضیح دادن، ادامه می دهم

همیشه تماشای خیابان وقت غروب

دوباره از روی کتاب می خوانم، مکث، سریع می نویسم

تئاتر سرد زندگی پیچ در پیچ
تصویر محو کوچه های سکوت

باید دوباره بخوانم، می خوانم و بخش تمام می شود. استاد دارد درس می دهد و من شعرم را تمام می کنم، وقتی دفتر را می گذارم کنار و قلبم آرام شده است بالاخره، پنج دقیقه ای بعد ش کتاب ها را می بندیم، از درس فقط اولش را فهمیدم، مهم نیست، کی گوش کردی تو این ماه های اخیر که این بخواد دفعه ی دوم ت باشه، مگه نه که آخر ش هم می ری توی خونه و از روی کتاب می خوانی و یک امتحان ملالت بار می دهی و تمام، هوم؟


ظهر توی آوارگی رفتن به دانشگاه رفتم علامه، برای خواهرم هری پاتر را خریدم – الان دارم می خوانم ش، جلد دوم از کتاب شش – و برای خودم هم گزینه اشعار نصرت رحمانی را، توی کتاب خانه شروع کردم به خواندن و خانه که بودم رسید صفحه ی هفتاد و سه، خوب است کتاب، کلا وقتی آرام شده باشم همه چیز خوب می شود، همه چیز، بعد از کلاس ایستادم کنار پنجره و با یکی از بچه های کلاس حرف زدیم، خندیدیم، بغض کردیم، برایش شعری که سر کلاس نوشته بودم را خواندم، از کتاب نصرت رحمانی یک شعر خواند، یادداشت کرد شعر را، حرف زدیم از صد سال تنهایی، از وبلاگ، از فیلم، از همه چیز، خوب بود، خیلی خوب بود
. . .

ابلیسم آی رهگذر ابلیس زندگی
مردم فریب و رهزن و خودخواه و خون پرست
خورشید من سیاهی و فریاد من سکوت
هستی من تباهی و پیروزی ام شکست

نصرت رحمانی – شعر کویر – صفحات پنجاه و نه و شصت کتاب
گزینه ی اشعار نصرت رحمانی – چاپ سوم – انتشارات مروارید


سودارو
2005-10-27
چهار و بیست و چهار دقیقه ی صبح