October 17, 2005

یک آهنگ غمگین، و ماه بالای سر مثل یک توپ درخشان، پوک، لم داده ای روی صندلی عقب و چشم های بی حالت دارند ماه را نگاه می کنند، و شهر را، چراغ های همیشه ی روشن را، چراغ های روانی، چرا ها، سراب ها، درد ها، ماشین توی اتوبان ویراژ می دهد، ماشین توی خیابان ویراژ می دهد، ماشین توی کوچه ویراژ می دهد. شهر در سیگار ها و الکل ِ شبانه اش قهقهه می زند، ماه مبارک، دوازدهمین روز، بای بای

و توی خانه حوصله نداری، نه فایل های اینترنت، نه کتاب های همیشه، و نه ترجمه، همه چیز در سکوت، خانه در سکوت، همه می خوابند، ساعت ده شب، و حوصله نداری راه بروی توی اتاق، نه حتا یک فایل موسیقی، نه یک فایل تصویری، میل ها غمگین اند، می خواهی دو تا دیدار را به لبخندی سلام گویی و تمام روز هایت برنامه های ابله گونه ی دانشگاه، درس های کسالت بار، کنکور، کنکور، کنکور ِ مسخره، فحش می دهی و میل را می بندی و این بار هم نمی شود، دوشنبه، کلاس، سه شنبه، تمام روز پر، پنجشنبه . . . نمی دانی، سرت گیج می رود و رابینسون کروزئه دارد شر و ور می گوید، خانه عروسک ها مانده است، بالاخره داری رمان ولف را تمام می کنی، خطوط در ذهن ت گم می شوند ( خانوم رمزی یک شب ناگهان مرد) و تو سرت گیج می رود و دنیا بدون خانوم رمزی طعم تلخ کون خیار می دهد، هدایت، صادق

و همه ی دنیا . . . همه ی دنیا خلاصه شده است در همین لحظه ای که داری دور می ریزی، امروز، دیروز، فردا، فکر می کنم ماه چقدر ساده است، پوک، روی آسمان می درخشد، من . . . من، من؟ لم داده ام در ماشین و جلو اس ام اس بازی می کنند، جلو خیابان روی مدار دختر هایی با مو های سیاه که از پشت بسته اند می گردد، دنیا روی لبخند تف می کند، و تو ذهن ت سنگین می شود، برای روز جمعه باید داستانی در مورد عشق بنویسی، و تو فکر می کنی دیوار های خانه همه ترک خورده اند، تو فکر می کنی سوسک ها چقدر زشت اند، تو توی خواب می بینی چیزی می شکند، تو گم می شوی، تو . . . باید داستانی در مورد عشق بنویسی، و دوستت دارم، سکوت، تنهایی، و آخرین بار تصویر محو ت بود پشت چشم هایم وقتی برگشتم و لبخند زدی و دستت را بالا بردی و من تمام دنیا توی کوله پشتی ام سنگین بود و از پیچ کوچه گذشتم، سر خیابان تاکسی ها دود بودند، سر خیابان ایستادم و فکر کردم دلم می خواهد بمیرم، سر خیابان تمام تنم درد می کرد، تمام وجودم می سوخت، تمام لحظه ها گنگ بودند، من فکر نمی کردم، من باید بر می گشتم خانه و مهمان داشتیم و شب هم مهمان می آمد و من تمام وجودم در لحظه های گنگ زجر می کشید و آینه ها دروغ می گفتند، نوروز، هشتم، هزار و سیصد و هشتاد و چهار

یک آهنگ غمگین، آهنگ ِ غمگین پاپ، مارک آنتونی، و یا هر چیز دیگر، و سکوت، سکوت، سکوت
. . .

می دانی این روز ها چقدر سرد است؟ سرما را دوست دارم، این سرما ی مسخره را دوست دارم، وقتی توی حیاط دانشگاه می نشینم و باد مو هایم را ویران می کند، می دانی، سرما ی تمام این روز ها از درونم گرم تر است، احمقانه از درونم گرم تر است
. . .

سودارو
2005-10-17
چهار و بیست و دو دقیقه ی صبح، خیره به مانیتور