October 07, 2005

نشسته ای رو به روی من و می گویی از صبح چیزی نخورده ای، می گویی همین سه ساعت را هم صبر کنی می شود روزه؛ می گویم خوب، نیت کن، نگاهش می کنم و شیطنت آمیز می گویم از صبح چی کار کردی؟ شروع می کنی به شمردن و خالی بستن، بعد یک دفعه ول کردی و نگاهم کردی و جدی گفتی فکر کن، آخر ِ گناه ِ تو ذهنمون اینه که با فلانی بودم و با هم حال کردیم و رفت، آخرش همینه؟ مگه نه؟ ( با دستت اشاره کردی به اطراف ت و گفتی) فکر کن این همه دور و برمون دارن همه می خورن و ما فکر می کنیم گناه چیه ( خندیدی ) فکر کنم روز قیامت هم که بشه خدا بگه شما ها برین فعلا بهشت رو جارو بکشین تا من به کار این بقیه ها برسم و بعد ببینم چه می شه

خندیدم. اطراف مون دانشگاه بود، در آفتاب عصر می درخشید، تو همین طور نشسته بودی، آشفته و نا آرام، خسته، نه، خسته تر از تو هم دیده بودم، نا آرام تر هم، آشفته تر هم

نگاه ت بی حالت بود. مثل همیشه حرف به مهاجرت ختم شد و این که چه جوری می شه رفت، این بحث را این مدت چند بار شنیده ام؟ خدا می داند

* * * *

بسته ی سیگار ت را بر می داری و نگاهی می کنی و می اندازی ش روی صندلی، نگاه ش می کنم، مونتانا، توضیح می دهم که فقط برای روزه بودنم نیست که نمی خواهم نزدیکم سیگار بکشی، می گویم که دود سیگار چه طوری آزارم می دهد. لبخند می زنی و نگاه ت خیره است در خیابان رو به روی مان، آشفته ای، مثل همه، بد تر از همه، بد تر از هر کسی که این روز ها دیده ام، فکر می کنم، آره بد تر از تو هم دیده ام

با پرشیا آمدی دنبالم، دم دانشگاه، ترمز کردی و اشاره کردی به من که بیا، آمدم جلو، لبخند زدم، از نوشته هایت لاغر تر بودی، نه، همین قدر بلند بود قدت که فکر می کردم، موج انرژی اطرافت ساکن بود. می ترسم نگاه ت کنم، فکر می کنم توی چشم هایت را نگاه کنم تمام نوشته هایت زنده می شود. چرخ می زدی توی خیابان ها، مهم نبود چه خیابانی، فقط شلوغ نباشد، حرف هایمان کم کم از بین یخ ها راه باز می کرد، عروسک کیف کوله ام را نشان ت دادم، عصبانی شدی، گفتی مگه تو دختری، خنده ام گرفت


نگاه ت می کنم و یاد شعر فروغ می افتم

برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار و سعی
می کند که بگوید
بسیار درد مند و خسته و مایوس است
او نا امیدی ش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک
و خود کارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدی ش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود

دوست داشتم مثل شعر های فروغ باشی، فکر می کردم تن ت سنگین تر نشسته باشد روی این دنیا با یک خنده ی روی لب ها که شما ها همه تون با این زندگی های تماما مسخره

نه، یک جور دیگر بودی، یک جوری خسته که گم بودی، نه، مست کردن و بسته های سیگار و هوی راک هم کمکی نمی کند، می دانی هوای شب چقدر ملالت بار است، می دانی و مست می کنی و مشت هم نمی زنی به در و دیوار

می گویی که من چقدر خوشبختم، می گویی آینده دارم، می گویی که چند سال بعد را نمی دانی، الان کلی کار می توانم بکنم، من نگاهم روی ماشین های گذران خیره است، من . . . من . . . من روانم آرام نیست، من روحم را گم کرده ام، نگاه می کنی به رو به رویت و می گویی روان همه مان مشکل دارد

پیاده شدم از ماشین اذان بود. زنگ زدم، کلید را جا گذاشته بودم، در خانه که باز شد فکر می کردم چقدر فاصله هست بین آرامشی که پشت این در انتظارم را می کشید و آشفتگی تمام روز

تمام روز

تمام ساعتی که توی کلاس به کتاب جیمز لستر خیره بودم و گوش نمی کردم و توی ذهنم یک شعر از اخوان پر پر می زد و من . . . هر دفعه که می خواهم کسی را ببینم که تا حالا ندیده ام همین جوری می شوم، یک جوری آشفته
. . .

وقتی وبلاگم را می خوانید و بعد هم می گویی با من چت کن، میل می زنی و بعد هم شاید هوس می کنی و یک قرار با من می گذاری و وقتی که رفته ای فکر می کنم نا امید شده ای، نا امید شده ای از چیزی که دیده ای، نمی دانم چرا هر دفعه همین فکر را می کنم، شاید هم این منم که نا امید می شوم، نه، نه مست می کنم و نه مشت می زنم به دیوار، می شینم به خواندن ِ یک کتاب دیگر، همیشه همین طور است، نوشته های آدم ها از خود شان چاق تر است

* * * *

می دانستی ابعاد خیابان ها موقع اذان توی رمضان چقدر خفه می شود، وقت هایی که از دانشگاه می آیم خانه نزدیک اذان است، تمام مغازه ها بسته اند، فقط سوپر ها باز مانده اند، من آشفتگی خیابان ها را دوست دارم توی این ساعت. توی این ساعت همه توی همان جنونی هستند که دنیای واقعی شان هست، ماشین ها طوری گاز می دهند که انگار زمان واقعا وجود دارد، که انگار واقعا گاز بدهی و سرعت بگیری چیزی هم فرق می کند

توی راه از یک گاری انگور می گیرم و برای خواهر زاده هایم دو بسته چیپس، هنوز نیامده اند، من نشسته ام و دارم آهنگ گوش می کنم، زمان، زمان، آه بورخس که می گفتی البته، زمان وجود ندارد

* * * *

نوشته های امروزم مال دو روز بود، خوب نمی دانید کدام مال کدام روز است، مهم نیست، اصلا مهم نیست، اوهوم، هنوز هم بیمارم، نمی دانم چرا خوب نمی شود، حوصله ام سر رفته است دیگر


* * * *

آخرین شماره ی مجله ی مترجم را همان روز های اول مهر از آفاق گرفتم، رفته بودم کتاب های درسی را بخرم و این را هم خریدم و سه روزی بیشتر وقتم را گرفت تا خواندم ش، برای کسانی که ترجمه را به عنوان یک مقوله علمی دوست دارند مجله ی مترجم تقریبا تنها منبع موجود است، آن هم فقط با دو شماره در سال. دو تا آدرس اینترنتی در مجله بود که هنوز خودم هم ندیده ام، می گذارم اینجا با هم ببینیم

www.motarjem-mag.com

http://translatornotes.blogspot.com

* * * *

باید اعتراف کنم که این وبلاگ را تا همین امروز نخوانده بودم، بین وبلاگ های موجود در دانشگاه نشان می دهد که خوب کار کرده است، موفق باشید

http://turning-the-tide.blogfa.com/

سودارو
2005-10-06
هفت و بیست و چهار دقیقه ی شب