October 04, 2005

شوخی . . . نمی دانم تب هنوز هم هست یا نه، گیجم، همه چیز در هم قاطی پاطی شده و من چشم هایم را فرق نمی کند باز بگذارم یا ببندم، در هر صورت ساعت شش کلاس ریشه های انقلاب اسلامی دارم و باید بروم دانشگاه، هر چقدر هم حالم بد باشد مهم نیست، باید جلسات غیبت را حفظ کرد برای روز هایی مهم تر

تب دارم. همه چیز آشفته است. داغم و خوابم می آید و نمی توانم درس بخوانم. تپه ی درس ها شده است دو تا، توی کمد کتاب ها، پشت سرم. کتاب ها چشمک می زنند و من خسته ام، خوابم می آید، رابینسون کروزئه را شروع کردم بالاخره، دو هفته ای وقت دارم تمام ش کنم، برای کلاس رمان، مثل حلزون می خوانم، گیجم، کتاب حوصله ام را سر می برد، همه اش می گوید چون بر خلاف میل پدرم بود اینقدر بدبخت شدم، طفلک، نظریه ی روان شناسی کمال آن روز ها نیامده بود، اگر اینقدر به حرف پدرت فکر نکرده بودی اینجوری نمی شد پسر جان، خودت در ذهن خودت همه چیز را ریختی بهم نشستی به آه و ناله کردن

آخی . . . رمان را سیصد و خورده ای سال پیش نوشته اند خوب، حق دارد، مگر نه؟
. . .


بلاگ رولینگ بهم خورده است، آپ دیت بودن را نشان نمی دهد، از یک طرف دیگر شایعات تایید نشده می گویند فیلترینگ جامع که قرار بود توی تابستان بیاید بالاخره دارد کامل می شود، یعنی بای بای، برو درست رو بخون پسر جان کنکور داری، وبلاگ چیه دیگه
. . .

و من دارم با یک مدل سرماخوردگی حال احوال می کنم. حالم خوب نیست، توی قطار برگشت برای نماز صبح تو شاهرود نگه داشت و من یخ زدم تو اون هوای سرد، اومدم مشهد و حسابی حالم خراب شد، حوصله ی دکتر جماعت را ندارم، آنتی بیوتیک می خورم و استامینوفن و اکسپکتورانت، همین ها را می داد اگر می رفتم دکتر، تحمل مطب های شان را ندارم
. . .

ساعت ها گذشته اند و من برگشته ام الان از کلاس. به قول مجید سرما نخورده ام، سرما منو خورده، چه خوش اشتها هم هست
. . .

حس نوشتن از درونم رفته است. این روز ها همه اش نمی دانم شده است. سر می خورم از این کار به آن کار و هیچ. وبلاگم هم بیخود شده است. نمی دانم چرا وقتی هیچ چیزی درونم نیست می آیم اینجا پست می گذارم

می ترسم فیلتر شوم دیگر نشود نوشت؟ نمی دانم

پریشب دو تا نمونه ترجمه پرینت کردم فرستادم تهران. نمی دانم نتیجه اش چه می شود، نمونه ها را نماینده ی یکی از ناشران مهم ِ این روز ها چک می کند، یک جور رانت خواری است. این روز ها یک کتاب را شروع کرده ام به خواندن که می خواهم ترجمه اش کنم، فکر می کنم بتواند همان شروعی باشد که می خواستم، آخرین بار که چیزی را مرتب ترجمه کردم مال دو سال پیش است، نیمه کاره ماند ترجمه ام، توی یک متن سخت گیر کردم و . . . این روز ها همه اش فکر می کردم چقدر دور شده ام، دلم می خواست بیشتر می توانستم کار کنم

روحم جواب نمی دهد. این روز ها خیلی پیر شده ام. همه اش به خودم داد و فریاد راه می اندازم که الان اگه افتادی مردی هیچ کاری نکردی. همه اش کار های نیمه تمام، همه اش نیمه تمام
. . .


باد اذیتم می کرد توی اتوبوس. توی خیابان. قیافه ها همه شان غریبه شده اند. نمی شناسم. دیگر شهر را نمی شناسم. همه چیز در همه چیز گم شده است. من گم شده ام. آدم ها گم شده اند. زمان گم شده است. نمی بینی؟
. . .

نه، نمی بینی، خیلی خوابم می آد

سودارو