October 14, 2005

یک ربع زود تر رسیدم. دنبال تلفن کارتی بودم و تمام تلفن ها شلوغ بود. تا دم در بیمارستان تلفن دیگری نبود. زود تر از تاکسی پیاده شده بودم. قدم می زدم و فکر می کردم هنوز زود است، به مسجد بیمارستان که رسیدم ماندم سر و ته اش کجا ست، شروع کردم به دور زدن، نه اینجا به یک کلینیک ختم می شد، بر گشتم و راه پله را پیدا کردم، دختر جوانی همان جا ایستاده بود، پرسیدم که می دانید دفتر انجمن اسلامی اینجا کجاست؟ نگاهم کرد – یک جوری – بعد هم گفت برای کارگاه آمده اید؟ اوهوم، برای کارگاه آمده بودم

همه چیز از همان روزی شروع شد که تو همین جوری که داشتی راه می رفتی و یک جوری همه چیز رو نگاه می کردی که یعنی شما دانشجو ها چقدر خنده دارید با این مسخره بازی درس خواندن تان، گفتی که کارگاه داری، گفتی باید یک متن سمبولیک بنویسید و ننوشته ای، خوب بعد ش هم دیر شد نرفتی دیگه، بعد از چند هفته یک جایی بودیم گفتی بیا بریم به این کارگاه، من ذهنم رفت به آن روزی که برای بار اول با هم بیرون بودیم و منو بردی به یک شب شعر و چون جا نبود من رو نشوندن روی یک صندلی درست وسط اتاق تو ردیف جلو و تمام مدت من خیره شده بودم به کفش دختری که جلوی من نشسته بود و فکر می کردم چقدر شعر های شان مسخره است – آخه بود، یکی شان که خیلی هم تحسین شد برای زمان رضا شاه خوب بود، آدم های توی جلسه خواب بودند، خیلی وقت بود که خواب بودند، یعنی درست از قبل از تولد شان – و بقیه هم زل زده بودند به من و تمام جلسه فکر می کردم که تو می آیی کنار من می نشینی و از آن صندلی آن ور دنیا می آیی بیرون و تو نیامدی و من هم لج کردم تا آخر جلسه روی همون صندلی نشستم و اخمو بودم و شعر هم نخواندم و تا آمدیم بیرون هیچ چی نگفتم و همه اش اخم کرده بودم. چند روز پیش که زنگ زدی گفتم شماره تلفن دکتر را بده به من، شماره را گفتی، من یادداشت کردم و چهارشنبه توی هپروت زنگ زدم و خودم را معرفی کردم، جلسه روز پنجشنبه بود، ساعت ده صبح

یک ربع به ده آن جا بودم. اون خانومه همین جور که هی مو هاش رو مرتب می کرد – و باز مو هاش بهم می ریخت – تمام چیز هایی که لازم بود را از من پرسید – کی هستم و چی کار می کنم و چقدر با ادبیات آشنا هستم و چه جوری به این کارگاه راه پیدا کرده ام و سامره الان خودش کجا ست و بقیه چیز ها - و من هم هیچی نپرسیدم جز اینکه جلسه چه جوری قراره باشه و چه وبلاگ هایی می خونه

پدر مقدس هم از دور آمد، یک جوری راه می رفت که انگار زمین و هوا جایی از هم جدا شده اند و جایی بهم پیوسته اند که دیده نمی شود، درست همان جایی که زمین از هوا جدا می شد راه می رفت، آمد نزدیک سلام و اینکه کی هستم و بعد هم همان خانومه گفت صندلی های مان نیست – پا قدم من، می شه من یک جایی برم اون جا بهم نریزه؟ - و تا جا مان درست شود – روی نیمکت های آهنی مال وضو گرفتن نشستیم – همان طور بود که فکر می کردم، مثل عکس هایی که دیده بودم وحشتناک نبود، نه، خوش تیپ هم بود

کارگاه آنقدر خوب بود که من چهار ساعت تمام یک جا بشینم و ذهنم به جایی پرواز نکند – این عجیب بود، من همیشه یک جا می شینم به خیلی چیز ها و خیلی جا ها و خیلی مسائل مهم بشری هم می پردازم، دیروز فقط نشستم و گوش کردم و فقط یک ساعت آخر خسته شده بودم و فکر می کردم الان باید بروم سر کلاس صباغ هم بشینم – نشستم و جلسه شروع شد

پدر مقدس دیکتاتور است، کلی دعوا می کند با همه، خوب است، برای ادبیات چی های بی خیال و عادت به وقت کشی خیلی خوب است، کلی قانون دارد کارگاه که همه شان بر اساس ماده بیست و دو تفسیر می شوند ، کلی حرف زدیم، من خیلی وقت بود اینجوری حرف نزده بودم، فقط وقت هایی که مجید پیانیست می آید مشهد می نشینیم و حرف می زنیم و بحث می کنیم، خیلی خوب بود، کلا هر چی تو به من معرفی می کنی کلی خوب است

پدر می خواهد مرا معرفی کند – بعد از کلی که توضیح دادم کی هستم و کلی فکر کرد و آخرش معلوم شد توی این دنیا فقط خودم سودارو را درست تلفظ می کنم و بقیه همه اش اصرار دارند آن او ی دوم توی املای انگلیسی را هم تلفظ کند، اون هم او ی غلیظ، چرا؟ - و گفت که من یک دانشجویی هستم که مطالعه می کند – مثلا تو مایه های آخرین بازمانده ی عصر پارینه سنگی، حیف شاخ نداشتم، مگر نه تصویر م کامل می شد
. . .

آقای صباغ نگاه می کرد به سه تا مقاله ای که آورده بودم، مقاله ی اول از نیویورکر بود، یک مقاله ی توپ، کلی پسندید، بعد هم مقاله ویرجینیا ولف را نشان دادم و آخر سر هم مقاله ی والت ویتمن را، گفت هر سه تا خوب است،و گفت کدام را دوست داری؟ من هم گفتم خوب من هر سه تا را دوست دارم، آخر سر هم مقاله والت ویتمن انتخاب شد، به قول آقای صباغ حالا که دارم وقت می گذارم، چند صفحه بیشتر چیزی نیست در عوض بعدا می توانم بگویم که من این مقاله را در مورد والت ویتمن ترجمه کرده ام و می شود آن را جایی چاپ هم کرد

تمام طول کلاس خسته بودم، خیلی خسته، دوازده ساعت بود که یک سره بیدار بودم و همه اش کار می کردم – صبح اینترنت و بعد هم ویرجینیا ولف می خواندم، بعد ترجمه می کردم، بعد هم کارگاه چهار ساعتی ادبیات، بعد هم کلاس صباغ، رسیدم خانه هم نشستم با ژوزفینا فایل های اینترنتی خواندن، ژوزفینا کلی آهنگ های قشنگ برام پخش کرد، یعنی تا اون موقع که تقریبا داشتم غش می کردم

خوابیدم و شهر همان شهر است و دنیا همان قدر دیوانه و تو، تو تلفن ت را جواب نمی دهی، من نگرانم، کلی تنگیده شده ام دختر، کجایی؟

سودارو
2005-10-14
پنج و چهار دقیقه صبح

این چند وقت خیلی وقت کم دارم، آن قدر که چهارشنبه یک لحظه سرم را گذاشتم روی تخت خوابم برد، با این وجود می نویسم، نوشته هایم خوب نمی شود، ولی می نویسم، ننویسم چگونه بگویم زنده ام هنوز؟ چگونه؟