پدرم از مخالفان اسلام گرای شاه بود، محمد مختاری از مخالفان متمایل به چپ زمان شاه بود. هر دو در مشهد زندگی می کردند. هم را می دیدند و سلام و علیک داشتند و بحث می کردند و بر ضد شاه فعالیت. پدرم کوچک ترین دختر یکی از روحانیون معروف آن زمان مشهد را به زنی گرفت، روزی محمد مختاری را در خیابان دید که فامیل شدیم، او هم یکی از وابستگان به همان روحانی را به زنی گرفته بود. سال 1363 که من به دنیا آمدم همه چیز فرق کرده بود. زمان عوض شده بود، همه چیز آتشین بود. بعد از بنی صدر که فرار کرد و عصر جنگ شروع شد همه چیز فرق می کرد. ترور ها شروع شدند، مرتضی مطهری ترور شد. چند سال بعد آقای زمانی – شوهر خاله ام، از روحانیون نزدیک به مطهری، مولف و مترجم حدود نود کتاب – مرد. وقتی آقای زمانی مرد، پدر م هر روز با موتور که می رفت برای تدریس، هر روز از یک مسیر می رفت تا ترور نشود، که بعد ها یکی از دانشجو های چپ گفته بود می خواستند بکشند، محمد مختاری اما شاهد زندانی شدن و اعدام گسترده ی همراهان ش بود، و فرار آن ها به خارج از کشور، خودش هم تا جایی که یادم هست به زندان افتاد
وقتی جنگ تمام کشور را به آتش کشیده بود من داشتم بزرگ می شدم، از همان کودکی به بازی های زبانی معروف بودم و حرف های فیلسوفانه ای که می زدم، زن عمو صدایم می زد آقای خندان، همه چیز چقدر خوب بود، چقدر خوب
. . .
دور دوم انتخابات مجلس پنجم بود در مشهد – یا مجلس چهارم؟ - ، روز جمعه بود، من بچه بودم آن موقع، یادم هست که تلویزیون داشت تو برنامه کودک تشویق می کرد برای انتخابات و برگشتم به مامان و بابا که رای نمی دهید؟ مامان با صورت تلخی گفت به کی رای بدهیم؟ مجلس پنجم را در مشهد راست ها بردند، من آن زمان نمی دانستم محمد مختاری نامه ی ما نویسنده ایم را امضا کرده ام، نامه ای که سال ها بعد وقتی خواندم خنده ام گرفت، خنده ای تلخ، که یعنی فقط برای همین نامه بیش از یک صد نفر بازداشت و زندانی و بازجویی شدند؟ آن زمان نمی دانستم کتاب ها را سانسور می کنند که نویسنده مبادا نوشته باشد: اتاق لخت بود و آفتاب می تابید از میان پنجره، همان سال ها بود که محمد مختاری نشست و مهم ترین کتاب ش را، و یکی از کتاب های مهم ناشناخته ی ادبیات را نوشت: انسان در شعر معاصر، کتاب که چاپ شد خیلی نمانده بود به دوم خرداد
دوم خرداد که شد خانواده سکوت سنگین چند ساله را شکست و همه رای دادند به خاتمی، خاتمی شد رئیس جمهور، هشت سال و خورده ای پیش بود، من تازه داشتم کتاب های ذبیح الله منصوری را می خواندم آن زمان
روز هایی که ترس دوباره تو رگ های جامعه ی روشنفکری ایران افتاد من تازه داشتم می فهمیدم که چه هست وضع کشور، قتل ها از کی شروع شد؟ هر کسی حرفی می زند، روزی که محمد مختاری را یافتند خفه شده در اطراف تهران و دیگر کسی برای دختر گریان پوینده حرفی نداشت که پدر ش را ربوده بودند که او را هم چند روز بعد یافتند، مرده. عکس دختر خاله ام را پیام امروز چاپ کرده بود در صف مشایعت کنند گان محمد مختاری
من تازه فهمیده بودم کسی هست به اسم محمد مختاری. وقتی فامیل ها آمدند مشهد و حرف ها شروع شد تازه فهمیدم که محمد مختاری دوست خانوادگی و دایی زن دایی ِ – فامیل خیلی خیلی دور – من می شود. من دو سالی گذشته بود از ترور ایشان، همان روز هایی که جامعه تب و تاب داشت که چه بود داستان؟ همان زمان ها بود که انسان در شعر معاصر را خریدم، یک سال دنبال ش گشتم تا کتاب پیدا شد
دیشب افطار خورده بودیم که خواهر م و خواهر زاده ها آمدند، تلفن زنگ زد و پسر دایی مشهد بود و با خانواده می آمد دیدن مان، دیر تر آمدند، رسیدند بابا نماز می خواند، بابا که آمد و نشست، سوال همیشگی اش را پرسید، سیاوش مختاری چه می کند این روز ها؟
مهمان ها که رفتند من تلخ بودم، فکر می کردم که اگر محمد مختاری زنده بود . . . اگر، اگر ها زیادند، اگر زنده بود شاید می شد نامه ای می نوشتم در مورد کتاب ش و اینکه باید وقت گذاشت برای نسل جدید حسابی ویرایش ش کرد، اگر زنده بود نشسته بود و در دنباله ی انسان در شعر معاصر و چشم مرکب، کتاب دیگری می نوشت، نشسته بود و شعر کار می کرد، نشسته بود و می دید اینترنت چگونه کمک کرده است به ادبیات ایران
اگر زنده بود . . . اگر
بیدار می شوم اشتها ندارم. فقط چند قاشق می خورم و بقیه ی غذا را بر می گردانم توی قابلمه، می گویم حالم خوب نیست
سودارو
2005-10-23
چهار و سی و دو دقیقه ی صبح