October 01, 2005



شماره را می گیرم و بعد از چهار بار تلاش در دو شب این بار جواب می دهی. یک جایی هستی بین نور و نو شهر، رفته بودی جلسه ی نقد شعر و دکتر سید مهدی موسوی را هم دیده بودی، کاش من هم بودم، دلم می خواست شاعر آن شعر های عجیب را یک کم بو بکشم ببینم چه جوری است، همه چیز در سکون است و آرامش

آن قدر حرف زدیم که دیگر خط نمی داد و صدای تو بود و من صدایم نبود، گفتی قطع می کنی و من صبر کردم تا صدای تق بگوید رفت

گوشی را گذاشتم. آهنگ بود از ژوزفینا و سکوت، تازه از کلاس نقد ادبی آمده بودم، هنوز پاکت کتاب ها را باز نکرده و همه چیز در هم بود، ذهنم . . . تا آمدم خانه بابا گفت شماره ی همراه شوهر خواهرم را بگیرم . . . این بار لازم نبود بستری شوی

خوابیدم
بیدار شدم
زمان گذشت

نگاهم گیج می خورد در کوه کتاب ها، این ترم چقدر همه چیز سنگین شده، سال آخری شده ای دیگر، پدربزرگ های دانشگاه، خنده ام می گیرد، با این قیافه ی شلوغ پلوغ و کیف کوله ی خاکستری و عروسک آویزان به آن و موهای ژل زده، لابد همه تازه وارد ها فکر می کنند من سال اولی م، هه، هر سال جوان تر می شم دلتون بسوزه
. . .

همه چیزی در سکوت خودش گم می شود

پنجشنبه شب حدود نه شب ماشین های گشت ثامن، همان امر به معروف های سابق توی راهنمایی و احمد آباد رژه می روند

من می ترسم

اینترنت را مرور می کنم و خبر ها ترسناک شده اند

من می ترسم

من کابوس آن سه زن عرب ِ توی ترمینال غرب را می بینم که برای پسرشان که دیگر نبود گریه می کردند. من کابوس حرف هایی را می بینم که از جنگ می زنند. از مردی که توی قطار برگشت بود، که می گفت از جبهه، از کردستان، که از چهارصد و خورده ای آدم، در یک روز، صد نفر برگشتند، می گفت و من رویم را برگردانده بودم به سکوت کوه ها نگاه می کردم

من می ترسم

من می ترسم

می خواهم در روز های آینده از زشتی های جنگ توی این وبلاگ تصویر هایی را نشان تان بدهم

تصویر هایی که مدت ها است فراموش مان شده است

. . .

این سکوت این روز ها خیلی غمگین است، می دانستید؟

سودارو
گیج تر و آشفته تر و نگران تر از همیشه

2005-10-01
دوازده و سی و هفت دقیقه ی ظهر