October 20, 2005

مرده لبخند می زند و هوای گرم ذوب می شود در نگاهی که خیره است رو به رویش، روی زمین، جایی که هیچ چیز هیچ وقت انتهایی ندارد. دیده ای مرا، مستقیم می آیی و من ایستاده ام، نا آرام، آرام، ساکن، تمام جهان درونم خیره است، تمام جهان به صورتت خیره است، تمام جهان . . . دست می دهیم و صورتم را می بوسی یک بار و راه می افتیم و سکوت می شکند و سکوت خیره می شود و نیم نگاهی می کنی به من و من، من، مرده ام، میان ابر ها و هوا مرده ام، سکوت زجر می شود و تمام نیمکت های پارک نقش تنی بر خود دارد، بی هدف می گردیم، بی هدف، تمام راه ها انتهایی ندارند، تمام راه ها به جنون ختم می شوند، تو که می دانستی، تو که گفته بودی

و من . . . من گناهانم را هم می زنم با شکر و چایی و سر می کشم، من هر شب میان رویا هایم نقش شیطان بازی می کنم در سرسرای زندگی، من دور شده ام، خیلی دور شده ام، تمام جهان سر گیجه گرفته است، نمی بینند، نمی دانند، تو می نشینی کنار ِ من و . . . پرنده ها گریخته اند، تمام آسمان پارک تهی است، هوا گرم است، هوا تعفن بالا می آورد روی شهر، شهر مرده است، شهر نقش هزار هزار خیال است، هزار آواره روحی سر گشته که می دوند بی هیچ
. . .
هیچ

پوک می شود زمین و من میانه زار زار درونم روحم را می جوم تمام راه که بر می گردیم توی تاکسی، خیره می پرسی چی شده؟ من سر تکان می دهم و باز هم روحم را می جوم و می جوم و می جوم، طعم تلخ چای بدون شکر را می دهد، در یک فنجان آبی تیره، سر می کشم و مست می شوم و تلو تلو می خورم و دست هم دراز نمی کنم

تو می بینی من عوض شده ام، هر چند گاگول مثل قبل، هر چند دست و پا چلفتی، هر چند خنگ، می بینی که عوض شده ام، مصطفی یات که روزی برای متلکی که پسرک پرانده بود به دختری دست به یقه شد و یادت هست جدای مان کردی و داد زدی بس کنید، یادت هست؟ توی تاکسی می آیم به سمت آفتاب و دختر سوار می شود و خودش و کوله اش پرت می شوند روی شانه ام، من خیره ام در سکوت بیرون آفتاب روی زمین نقش کدام راه می زند

گم می شوم

ماشین ترمز می کند و من می مانم و آفتاب روی تمام وجودم، تشنه می شوم و تو می آیی از دور، دور و من ایستاده، ساکن، تمام وجودم موج بر می دارد، یک بار صورتم را می بوسی و من نمی گذارم دوباره ببوسی مرا، تحمل ندارم، می خواهم خودم را پرت کنم توی دست هایت زار بزنم، نمی توانم، من نمی توانم، من فقط راه می افتم مثل یک احمق توی خیابان های پارک و حرف می زنم از چرت و پرت ترین چیز های ممکن، من راه می افتم و تمام جهان ایستاده دارد پوزخند می زند، من خرد می شوم و راه می روم، هیچ چیز
. . .
هیچ

گم می شوم

سر بالا می آورم، زمان ایستاده و اذان می گویند و ظرف آش رشته ی داغ رو به رویم، گناه های تمام زندگی را هم می زنم با چای سر می کشم خسته مثل یک روح

سودارو
2005-10-19
هشت و پنجاه و نه دقیقه ی شب