October 05, 2005

ظاهرا ماه از پشت ابر ها سرک کشیده است و ماه مبارک رمضان شروع شده است، مبارک باشد

* * * *

بالا می آورم، چهار بار، چهار تا کلاس دارم و تمام شب را غلط زده بودم. آشفته ام، تمام شب هی از خواب می پریدم و می دانستم که حالم خوب نیست، صبح چشم هایم را که باز کردم نمی توانستم بلند شوم، وقتی خواستم بلند شوم بدو بدو خودم را به دست شویی رساندم و بالا آوردم همه چیزی را که در معده ام بود

معده ام اعتصاب کرد. گفت حوصله ام سر رفته. حرف هیچ کسی را هم گوش نمی کرد. بار دوم که بالا آوردم گند زدم به همه چیز، تخت خوابم، دیوار، زمین، لباس هایم، صورتم
. . .

نمی دانم دقیقا چه شده بود درونم. نصف استکان آب خوردم و تاکسی گرفتم رفتم دانشگاه. دکتر اسراری به معنای واقعی کلمه شاداب بود. کلاس را با این حرف که هر روز یک نو روز است شروع کرد. یاد فیلم زیبای امریکایی افتادم که می گفت هر روز یک روز ِ نو است، به جز آن روزی که در آن می میری. نه، این را سر کلاس نگفتم. تمام طول کلاس حالت تهوع داشتم. سردم بود. ضعف داشتم

کلاس رمان تشکیل نشد، توی هپروت محض نشستم توی کتابخانه و توی بیست دقیقه پاراگراف اول داستان در جستجوی آقای گرین را ترجمه کردم، پرده ی اول نمایشنامه ی خانه ی عروسکی را خواندم، وقت تلف کردم، و ساعت یک شد، رفتم توی محوطه ی دانشگاه قدم زدم، بوی غذا حالم را بد می کرد. صبح را با یک لیوان چای و یک لیوان آب گذراندم

آقای امیری را توی سالن می بینم، نگاهم می کند و می گوید هر روز بیشتر از معصومیت خودت دور می شوی، قهقهه، خنده ام می گیرد و می رود، تنها خنده ی تمام روز

کلاس نمایشنامه نشستم و پا هام هم درد می کرد. تحملم تمام شده بود وقتی تمام شد کلاس. لیست نمایشنامه ها را هم دادند، بد نیست، حداقل اینجا نمایشنامه ی شاو را بخوانم که دو سال پیش فوتو زدم

کلاس آقای کلاهی شروع می شود. هر چقدر کلاس خرچنگ وحشتناک و نا امید کننده بود، کلاس آقای کلاهی خوب است، ترجمه ی توی هپروتم کلاس را منفجر می کند، آقای کلاهی می گوید ترجمه ی جسارت آمیز، عبارت اول عجیب است، بقیه اش خوب است، هر چند جمله هایم فرق می کند با بقیه، یک عبارت را می توانم ترجمه کنم که توی کلاس کسی نتوانسته، تمام وجود م شاد می شود، هر چه انرژی مانده بود درونم را توی کلاس مصرف می کنم، همه اش دستم بالا است، آخر های تابستان آقای کلاهی گله می کردند که سر کلاس نمایشنامه ساکت بودید، زده ام به دنده ی حرف زدن، همه اش سوال می پرسم و بحث می کنم، امروز حالم خوب هم نبود، امیدوارم جلسه ی بعد فعال تر باشم

کلاس تمام می شود هم نام را صدا می زنم که یعنی چی حرف نمی زنی، می گویم مگر کار ترجمه نمی کنی، می گویم کی بهتر از آقای کلاهی برای ترجمه؟ اینجا می نویسم که یاد ش باشد قول داده سر کلاس فعال تر باشد، نمی داند برای آینده اش چقدر مهم است سر این کلاس همه اش حرف بزند

توی اتوبوس گیجم. سرم را می گذارم روی میله ی صندلی جلو و چشم هایم را می بندم، ترافیک است توی ملک آباد، یک ترافیک وحشتناک، خیلی خسته ام

می آیم خانه، کسی نیست، شماره ات را می گیرم، سرم گیج می رود، جواب نمی دهی، چرا؟

می خوابم. بیدارم می کنند که رمضان شده، روزه می گیری یا نمی توانی؟ می گویم می گیرم، پا می شوم، نمی توانم بخورم، نصف بشقاب را می خورم، سرم درد می کند

* * * *

آقای امیر مهدی حقیقت، در مورد همایش ترجمه ی ادبی در مشهد ننوشته ام، چون آن جا نبوده ام، چهار شنبه ظهر رسیدم مشهد و تا شب نمی دانستم روز اول همایش گذشته است، روز دوم هم که سرما خوردگی ام شروع شد، ماندم از همایش، از خودم و از شما و از دیگران معذرت می خواهم، تمام تابستان دنبال رفتن به این همایش بودم و وقتی شروع شد من نبودم

کلاس ادبیات اسپانیا ی آقای کوثری را هم از دست دادم، دوم تا دهم مهر اسم نویسی بود و من یازدهم بود که تازه شنیدم چنین کلاسی هست، مرده شور اطلاع رسانی را ببرند توی این شهر، سه ماه دنبال این بودم که همایش ترجمه ی ادبی توی چه روزی است و آخر سر وقتی فهمیدم که روز اول گذشته بود، این کلاس ها را هم . . . خوب از دست رفت

سودارو
2005-10-05
چهار و چهل و پنج دقیقه ی صبح