October 26, 2005

ببین، لازم نیست هر چرت و پرتی که من می نویسم را بخوانی، دیشب حالم خوب نبود و زار زدم توی پستی که نوشتم، ببین، این همه وبلاگ خوب هست که نویسنده های با شعور داره، امروز برو یکی از اون ها، خوب؟ فقط؛ برام دعا کن، خیلی به دعا احتیاج دارم

* * * *

دو تصویر در هم گم می شوند. چشم هایم را می بندم. خوب نیستم. روز مثل سردی تمام سال های گذشته بود، تمام سال های لعنتی ِ نوجوانی، تمام سال های لعنتی ِ آواره بودن . . . هیچ وقت تمام نمی شود، هنوز هم آشفته ام، آنقدر آشفته که سرد می شوم، سرد می شوم مثل هوای لعنتی این روز ها، می دانی، گم شده ام، نمی دانم، نمی دانم، این را هزار بار داد زده ام همین جا، و هنوز هیچ چیز، هنوز هم هیچ چیز

فکر می کنم جهنم دارد روی دست هایم لبخند می زند الان که می نویسم، فکر می کنم تمام دنیا می میرد و من می سوزم، مثل یک تکه زغال سیاه می شوم، فکر می کنم تمام این حرف ها دروغ است، فکر می کنم دارم پیر می شوم و هر روز بعد از ساعت هایی که گذشته است فکر می کنم که هیچ چیز نبوده است

می دانی، مرده شور مسنجر و جی میل لعنتی و مرده شور تمام راه ها که ختم می شوند به یک کارت تلفن که با سه بار تماس گرفتن تمام می شود، می دانی، اعصابم خرد است، می دانی دارم فکر می کنم که خوب است، خیلی خوب است که داری دوباره وبلاگ می نویسی، دارم فکر می کنم کارگاه های ادبیات ِ طول هفته خوب است، فکر می کنم غرور و تعصب که دارم می خوانم خوب است، فکر می کنم کتاب هایم همه خوب اند، فکر می کنم کلی فیلم روی هارد دارم، فکر می کنم چه آهنگ های قشنگی دارم گوش می کنم، فکر
. . .
فکر
. . .

می دانی که من چقدر ضعیفم
می دانی من چقدر تنها م، با تمام این دوست دارنده های لعنتی

می بینی که هر روز وجودم را تقسیم می کنم بین دست های هر کسی که بخواهد، و آخر شب که می شود برای خودم هیچی نمی ماند، هیچی؛ و باز هم گرمم نمی شود

می دانی نه تکنو کمکم می کند، نه لینکین پارک، می دانی همیشه دوست داشتم والس برقصم و هیچ وقت یک قدم ش را هم یاد نداشتم، ای لعنت به جی میل کوفتی که باز نمی شود، شونصد تا میل برات فرستادم، لعنت به مسنجر که تمام آی دی هات مردن

ای ... به این زندگی

می دانی، آره می دانی چقدر از دست خودم عصبانیم، می دانی چقدر سخته برام همه چیز، می دانی و باز گم می شوی یک جایی هزار کیلومتر . . . حالا گیرم مثل بهشت باشه، گم می شوی و گم می شوی و گم می شوی و هوای مشهد دارد آنقدر سرد می شود که من توی خیابان ها که آواره می شوم باز سینوزیت بگیرم و بسته های مسکن یکی یکی تمام شوند و من خوب نشوم

الان کجایی؟ چرا تمام راه های تماس توی عصر انفجار تکنولوژی احمقانه و مسخره و چرت تان شده است نوشتن توی این بلاگ؟ کجایی؟ کجایی الان؟

لابد هنوز داری خاطرات پس از مرگ ِ باراس کوباس را می خوانی

الان من نشسته ام اینجا و دست هام دارن می لرزن و سردمه و دارم دیونه می شوم و فکر می کنم که کاش، کاش، کاش خدا نبود که خودم را راحت می کردم از دست همه چیز، می دونی همیشه فکر می کنم چرا وقتی همه چیز بن بسته چرا نمی شه خودت رو بکشی، فکر می کنم و نیچه از اون دور قهقهه می زنه که شب های بلند را مگه می شه با چیز دیگه ای به جز فکر کردن به خود کشی به صبح رسوند؟

برام دعا کن. من خیلی تنهام
خیلی
خیلی

می دانی تنهایی من با هیچ چیز پر نمی شه، نه با کتابخانه ام، نه با آرشیو فیلم هام، نه با تمام روز های همیشه موفقیت لعنتی، نه با کارگاه های ادبیات، نه با هیچ چیز دیگر

برایم دعا کن

این روز ها وقتی خودم را گم می کنم فقط چون روزه ام حفظ می شوم، این روز ها وقتی آواره می شوم می لرزم، این روز ها جرات ندارم پرده را بکشم و بیرون پنجره را تماشا کنم

برایم دعا کن

.
.
.




روی کتاب خط خطی ام خواب می روم
قصه شروع می شود از هیچ کس نبود

مونا زنده دل
باران، صدای موجی زن، جیغ رادیو
صفحه نود و هفت

سودارو
2005-10-25
یازده و چهل و سه دقیقه ی شب