October 25, 2005


تو هپروتم، گیج ِ گیج. هفده ساعته که سر پام، دیشب که می خواستم بخوابم حساب کردم که هجده ساعت ِ یک سره دارم این ور و اون ور می چرخم، سرم گیج می رفت وقتی خواستم بخوابم و اینقدر خسته بودم که سرم را گذاشتم روی بالشت خوابم برد. نمی دانم چه کار می کنم، این روز ها خیلی کم درس می خوانم، نشسته ام به آهنگ گوش کردن، فیلم تماشا کردن و اینترنت، ساعت ها از زیر انگشت هام سر می خورند
. . .

نمی دانم کسانی که درس می دهند چه جوری تحمل می کنند پشت سر هم ایستادن و درس دادن را، کارگاه نقد ادبی تمام انرژی م را می خورد، ساعت دوازده با چهار نفر شروع کردیم و بعد از نیم ساعت دوازده نفر نشسته بودند و دو ساعت تمام روی داستان مان کار کردیم، نفسم بند آمد، بعد از کارگاه هم توی راهرو داشتیم هنوز حرف می زدیم، آخر هایش دیگر نمی فهمیدم چه دارم می شنوم، فقط گفتم اکسیژن کم دارم و رفتیم توی حیاط دانشگاه، همین جوری فقط ایستاده بودم و سعی می کردم ذهنم را متمرکز نگه دارم، طول کارگاه دو بار تخته را پر از نوشته کردم، آن هم با خط خرچنگ قورباغه م، طفلک کسانی که دست خط م را می خوانند
. . .

این را دیشب نوشتم. دیگر نتوانستم. رفتم و خوابیدم و صبح چهار بار آمدند سراغم تا توانستم بیدار شوم، سردم بود و رختخواب گرم بود و نمی خواستم بلند شوم. مثل دیشب بود. نمی خواستم راه تمام شود. با مجید تا سجاد آمدم و پیاده شدم و تاکسی نبود و شروع کردم به پیاده راه رفتن و بعد هم زدم توی پیاده رو و خلوت بود خیابان و چند نفری آدم توی پیاده رو بود و ماشین ها دم افطار فقط گاز می دادند و من سردم بود و خسته بودم و تشنه م بود و حوصله نداشتم و سرم رو انداخته بودم پایین و فقط می رفتم و فکر می کردم و نسیم یخ می خورد به گونه هام و تمام تنم تلخ می شد. سئوال ندانستن آزارم می داد. نمی دانستم چه دارد می شود. نمی دانستم که چرا همه چیز یک دفعه این جوری شده است، همه چیز خیلی خوب است، من می ترسم. من . . . قدم می زدم و شانسی یک تاکسی گرفتم و یک کم بعد از اذان رسیدم خانه، در را باز کردم و لبخند زدم و گفتم سلام
. . .


می دانی، فکر می کردم الان که چقدر شعر تلفن ِ رابرت فراست را دوست دارم

‘When I was just as far as I could walk
From here to-day
There was as hour
All still
When leaning with my head against a flower
I heard you talk.
Don’t say I didn’t, for I heard you say-
You spoke from that flower on the window sill-
Do you remember what it was you said?’


‘First tell me what it was you thought you heard?’


‘Having found the flower and driven a bee away-
I leaned my head,
And holding by the stalk,
I listened and I thought I caught the word-
What was it? Did you call me by name?
Or did you say-
Someone said “come” – I heard as it as I bowed.’


‘I may have thought as much, but not aloud.’

‘Well, so I came.’

Robert Frost



سودارو
2005-10-25
چهار و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح