October 15, 2005

میل را باز می کنم و چشم هایم را می بندم، همان شده بود که فکر می کردیم، تو ننوشته بودی چه روزی و من که مسنجر را باز کرده بودم دیده بودم و فکر کرده بودم روز قبل فرستاده ای، صبح خیلی زود بود، تو منظور ت پنجشنبه بود و من فکر کرده بودم چهارشنبه، همه چیز چقدر ساده است، در بازی واژگان گم شده بودیم. پنجشنبه توی اون ساعتی که تو منتظر من بودی من نشسته بودم و داشتیم تکلیف های کارگاه را نقد می کردیم


هوا سرد بود، کارت دستم بود و تلفن را دستم گرفتم و شماره، نهصد و . . . . منتظر ماندم، فکر می کردم بر می داری، مثل هر بار که امیدوارم بر می داری، برداشتی، روی زنگ سوم بر داشتی، صدایت گرفته بود، من کلی نگران شده بودم، روز قبل ش فکر می کردم که نکنه سرماخوردگی ت بد تر شده باشه، نکنه تصادف کرده باشی و الان تو بیمارستان باشی، نکنه . . . اینقدر داستان می ساختم که گریه م می گرفت و بعد می گفتم به خودم که تو چقدر خری، خوب نمی خواد جواب بده، بعد هم می گفتم خودت خیلی خری که اصلا هیچی حالیت نیست که اگه الان . . . و باز گریه م می گرفت، تلفن را برداشتی، خوب نبودی، می دانستم خوب نیستی، حرف زدیم، حرف زدیم، آنقدر حرف زدیم که کارت تلفن م داشت تمام می شد، مجبور شدم بگم خداحافظ، نگاه که کردم ده دقیقه هم نشده بود، چقدر زود کارت خالی می شد، من دوست نداشتم

هوا سرد بود و من آمده بودم صبح جمعه ای اندوه روز های تعطیل را توی جمعه بازار کتاب خفه کنم، شلوغ بود، خیلی شلوغ بود، نیویورکر هم نداشت، یعنی داشت شماره هایی که من دوست داشته باشم نداشت، روز قبل ش حس کمبود شدید خواندن مجله ی انگلیسی بهم دست داده بود و ول گشتم، نه ناظم حکمت داشت که تو می خواستی و نه چیزی که نظرم را جلب کند، آخر سر هم یک شماره از نشنال جئوگرافیک گرفتم، شماره ی ویژه ی آفریقا، آمدم خانه بسته ی مجله را باز کردم و ورق زدم دیدم خدایا چقدر فوق العاده است این مجله، پر از عکس، عکس هایی که در دو صفحه چاپ شده اند، با بهترین کیفیت روی کاغذ های گلاسه، من فقط هزار تومان پول مجله را داده بودم، مال سپتامبر 2005 بود، ورق زدم و تا شب هر وقت مغزم داغ می کرد از کتاب هایی که می خواندم مجله را باز می کردم و می خواندم و فکر می کردم چقدر خوب است یک مجله ی قشنگ بخوانی و چقدر خوب است این آرامش

صدایت را شنیده بودم و تمام دنیا آرام بود، هر چند هنری تمام عصر واق واق می کرد و چقدر هم عصبانی بود، ولی تمام دنیا آرام بود

* * * *

هورالد پینتر ِ نازنین نوبل ادبیات سال دو هزار و پنج میلادی را برد. من کلی شاد شدم و کلی داد و هوار و هورا سر دادم، هورالد پینتر یک نمایشنامه نویس انگلیسی است و توی تابستان دو تا از نمایشنامه هایش را خوانده بودم و کلی دوست می داشتم ش و دو روز قبل از اعلام نتیجه ی جایزه ی نوبل هم شروع کرده بودم نمایشنامه ای از او را به ترجمه کردن، نه برای چاپ کردن، نه برای هیچ کدام از چیز هایی که فکر ش را بکنید، فقط می خواستم ترجمه اش کنم تا بدهم یک دوست ببیند وضع همه ی آدم ها همین قدر مزخرف است، ببینید آسمان همه جا آبی است و شاید آدم شود دوباره شروع کند به نوشتن

کلی امیدوار شدم، دیروز بعد از ماه ها که متن کتاب ِ رابرت فراست آماده بود، کتاب را گذاشتم جلو م و دو صفحه ترجمه کردم، می بینی خانوم بودنت چه نعمتی است، که من می توانم کار کنم، که ذهنم آنقدر آرام می شود که خود نویس را دستم بگیرم و بنویسم و بنویسم و مغزم انرژی مصرف کند

سایت هورالد پینتر

http://www.haroldpinter.org/home/index.shtml

هورالد پینتر نوبل را برد، بی بی سی
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/10/051013_aa_pinter.shtml

خبر در خبرگزاری میراث فرهنگی

http://www.chn.ir/news/?section=4&id=2157

رقبای هورالد پینتر

http://www.chn.ir/news/?section=4&id=2161

پیتر گونه، نامه های ایرانی

http://www.iruniha.persianblog.com/1384_7_iruniha_archive.html#4181993


همه چیز خوب است، خیلی خوب است، باد می وزد و یخ می کنی توی خیابان، همه چیز ولی خوب است
. . .

سودارو
2005-10-15
چهار و چهل و هفت دقیقه ی صبح

در کوچه های بی قراری، من قرار بود حدود زمان تولد مسیح (ع) به این وبلاگ لینک بدهم، یک جور هایی زمان گذشت و من در باد گم بودم، ببخشید

http://sovanda.persianblog.com/