October 09, 2005

یک قوطی جوهر خود نویس آبی رنگ خریده ام مانده است روی میز، کنار جعبه ی خود نویس که چقدر گرد و خاک گرفته است، گرفته ام مثلا خیر سرم کار کنم، نمی دانم پس بالاخره کی می خواهم شروع کنم، خیلی خونسرد م توی کار های نگارشی، حالا می خواهد نوشتن باشد یا ترجمه، قبلا با مداد فشاری بیشتر کار می کردم و گاهی با خود نویس و جوهر مشکی. الان چند ماهی است که رنگ آبی برایم آرامش بخش شده است، آبی را دوست دارم و جوهر آبی خوب است، نه، از هر نوع فوتبال به شدت متنفرم

* * * *

ظهر بود و مهر توی مشتم بود و راه می رفتم در فضای اتاق پذیرایی، ظهر ها دوست دارم آن جا نماز بخوانم، راه می رفتم و فکر می کردم و تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن، می خواستم با خدا صحبت کنم خدای دیگری خودش زنگ زد، خودت بودی، اولش صدایم را نشناختی و خیلی جدی صحبت می کردی که منزل آقای . . . و من هم دوست داشتم صدایت را جدی بشنوم به روی خودم نیاوردم که تو هستی، وقتی هم که گفتی آقا مصطفی هستند؟ یک جور هایی خوشحال بودم و گفتم سلام، خودتی – می خواستم بگم خودمم، بچه ت گیجه خوب دیگه – حرف زدیم و حرف زدیم و همه چیز خوب بود و من می خندیدم و شاد بودم و تو می گفتی و من صدا ت رو دوست داشتم، داشتی سی دی هایی که بهت داده بودم را گوش می کردی و رسیده بودی به لینکین پارک و گفته بودی اِ مصطفی و زنگ زده بودی به من، من خوب توی خانه بودم و مامان هم نزدیکم بود و نمی توانستم ابراز احساسات کنم، یک کم جدی بودی – خوب مامان می فهمه، مگه نه؟ از خنده هام و لحن صحبتم می فهمه، مگه نه؟ مامانه دیگه – و وقتی بار اول قرار شد بگم خداحافظ همین جوری نشستم و ساکت و بعد تو گفتی داری دست تکون می دی؟ من که نمی بینم از اینجا، باید بگی خداحافظ و بعد حرف زدیم و بار دوم که گفتم خداحافظ باز حرف زدیم و بار سوم گفتم خداحافظ و گوشی را گذاشتم، باز حرف می زدیم مامان لابد می اومد می شست می گفت شیرینی بخوریم؟

* * * *

زلزله شده است، پاکستان و افغانستان و هند، تلویزیون دیشب خبر ش را می گفت، بیش از هفت ریشتر و سی ثانیه هم طول کشیده است. خیلی از آدم ها هستند توی ایران که تا حرف زلزله و سیل و بلایای طبیعی می آید زود می روند سراغ اینکه این ها مردم خوبی نبوده اند و گناه کار بوده اند و این عذاب الهی است و از این حرف ها که خوب می دانید، من دارم فکر می کنم اگر این قدر سرزمین های کفر زیاد شده است آن هم درست وسط بلاد اسلام، چطور است دسته جمعی برویم ژاپن، که نه تو زلزله کسی کاریش می شود و نه توی سیل و نه تو طوفان و نه . . . راستی دقت کرده اید یک سالی است اگر یک اتوبوس توی ژاپن بیافتد توی دره و مثلا هفده تا دانشجو زخمی – و نه کشته – شوند بلافاصله خبرش توی تلویزیون پخش می شود، انگار صفحه ی تلویزیون ِ ما شده است بخش حوادث ژاپن، که یعنی بابا ژاپن هم چندان چیزی نیست، آره جون ِ خود تون

* * * *

دیشب آخرین بازمانده های قوم آپاچی آمده بودند اینجا، خواهر زاده هایم جیغ می کشیدند و می رقصیدند و می پریدند توی بغلت و باید مواظب می بودی وقتی می پرند دنده ای چیزی توی تن ات خرد نشه، امیر حسین هم حوصله نداشت جیغ می زد که ساکت شین من خوب نخوابیدم

سودارو
2005-10-09
چهار و بیست و نه دقیقه ی صبح و دیشب هم نمی دانم کی دو تا پاراگراف اول متن امروز را نوشتم

ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه اذان است و ساعت شش باید سر کلاس ریشه های انقلاب حاضر باشم، حالا اگر شما بودید یک چیز هایی نمی گفتید به این ساعت کلاس گذاشتن؟ خدایش نمی گفتید؟