February 28, 2006

الان که می نویسم، هفت و نیم شب، لابد داری بر می گردی خانه، لابد تب دار و خسته، مثل تمام این شب ها، بر می گردی و شب می خوابی – و اگر خل نشوم کاری می کنم که یک خواب آرام ببینی – و بعد بیدار که بشوی، صبح، چشم هایت را باز کنی و هشت و سی دقیقه ی صبح پردیس، نمی دانم در کدام حوزه . . . . می دانی، چقدر خوب می شود توی دانشکده ی ادبیات باشی، روی یک صندلی بشینی که شاید چهل و هشت ساعت بعدش، ساعت هشت و سی دقیقه ی صبح من می نشینم، چقدر سوال دارید جواب بدهی، دفترچه ی اول 230 تست و دفترچه ی دوم 120 تست و سه ساعت وقت و وقتی بلند شوی، یک نفس عمیق می کشی، همین جور مثل همیشه ات سرت را می اندازی پایین و از پله ها که بدوی پایین خنده ات می گیرد، که تمام شد

آره تمام شد

خوب که بخوابی و بیدار که بشوی، من هم کنکور داده ام و روز های آرام، شلوغ، پر از کار، پر از برنامه های از پیش تعیین شده، پر از زندگی، دور از کنکور، برای سه ماه دور از کنکور
. . .

من جمعه که بشینم روی صندلی شماره ی یک میلیون و یکصد و سی و دو هزار و هشتصد و هفتاد و هفت و گیج منگولی بزنم توی هشتاد تا سوال عمومی، و بعد دفترچه ی شماره ی دو، 240 سوال که من فقط باید هشتاد تای ادبیات را جواب بدهم، شاید نگاهی باندازم به سوال های ترجمه، شاید هم تیچینگ را هم نگاه کنم، شاید هم فقط هشتاد تا سوال را جواب بدهم و بزنم بیرون و نفس عمیق بکشم و از پله ها که می آیم پایین چشم هایم تار بشود و یک لحظه بیاستم و نفس عمیق بکشم که تمام شد

آره تمام شد. خوب که بخوابم شنبه شده است، می روم دانشگاه، می روم سر کلاس های ملالت بار لحظه ها را بکشم، می روم سر کلاس مجله بخوانم، سر کلاس چرت بزنم، سر کلاس به استاد خیره بشوم و به چشم های تو فکر کنم و به گرمی دست هایت و به وقتی که آن شب مو های بهم ریخته م رو ناز می کردی، اون شب که توی سجاد راه می رفتیم و تو می گفتی این کلاه رو لازم نیست بگذاری – یعنی کلاهم را برداشتی – و راه می رفتیم و می خندیدیم و چقدر همه چیز خوب بود، آرام بود، رنگ همه چیزی تازه بود
. . .

* * * *

از اتوبوس پیاده شدم و ورونیکا را دیدم که توی یک دنیای دیگه ایستاده بود توی ایستگاه اتوبوس، رفتم جلو، خم شدم و آرام دم گوشش گفتم بونژور مادمازل، جا خورد، یک کم طول کشید تا از دنیای دیگه بیاد بیرون، خندید، پرسیدم صبح چی شد دانشگاه؟ اتوبوس دیگه ای ایستاد، بلیس پرید از پله ها پایین و خندان سمت ما دو تا، ورونیکا کارت ورود به جلسه را گرفته بود، با بلیس رفتیم سمت پردیس، توی راه می خندیدیم، از هم جدا شدیم، بلیس سمت دانشگاه اقتصاد و من دانشگاه الهیات – قبلا بر عکس بود – رفتم و چشمم به صف ها که افتاد گیج خوردم، ابهت رو حفظ کردم و رفتم از ته صف پرسیدم اینجا مال شصت و سه ای هاست؟ سر تکان داد که نه، گفتم تنک یو، و خونسرد پشت سرش را نگاه کردم، یک صف دو برابر این صف، پشت سرش، رفتم و خیلی خونسرد ایستادم، یک دقیقه بعد ایلیا آمد و صادق و حرف زدیم و حرف زدیم و چهل و پنج دقیقه ای طول کشید کارت گرفتن، خدا را شکر همه لیسانسه بودند، مگر نه چه می شد – یک جور هایی وحشت می کردی اون آخر هاش که سی نفر حجوم برده بودند به یک پنجره و یک نفر از اون پشت هی اسم داد می زد، من کلی بالا پایین پریدم تا منو دید و کارت و برگه ها را بهم داد، آمدم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم، نفس عمیق

. . .

* * * *

اینجا می توانید صفحه های اول چند تا از روزنامه ی انگلستان را ببینید، مثل دیلی میرر یا استاندارد، هووم، با چیزی که سر کلاس خواندن متون مطبوعاتی با هامون کار کردند، هووم، یه چیزی حدود . . . آره، حدود صفر درصد عین هم هستند، باور ندارید؟ خوب نگاه کنید، اگر کوچک ترین شباهتی بود بهم بگید، ممنون می شوم

ضمنا حواس تان باشد عفت تان لکه دار نشود موقع تماشای صفحات

http://www.pressdisplay.com/

این دو تا هم لینک به اولی به مجلات انگلستان و دومی روزنامه ی های انگلستان است. جالب بود

http://www.worldpress.org/newspapers/EUROPE/UdotKdotfsEngland.cfm

http://www.onlinenewspapers.com/englanda-k.htm

این هم لینک به روزنامه ی سان چاپ لندن، یک روزنامه ی زرد تمام عیار، البته توجه داشته باشید که توی تیراژ روزانه چیزی از گاردین کم نمی یاره این روزنامه، درست نمی دانم چرا این روزنامه را دوست دارم، شاید برای اون عکس معروف که از پرنس هری چاپ کرد و کنارش نوشت: هری یک نازی، و انگلستان رو بهم ریخت، شاید برای این که می تونه راحت به همه چیز بخنده، همه چیز رو مسخره کنه، حتا اگر دوست دختر های پرنس هری و پرنس ادوارد باشند، شاید برای راحتی ش دوستش دارم، نمی دانم، واقعا نمی دانم

http://www.thesun.co.uk

سودارو
2006-02-28
ساعت ها را گم کرده ام، فقط می دانم جمعه صبح کنکور دارم، همه چیز محو شده است، یعنی همه چیز هایی که خوانده ام توی ذهنم می ماند؟ مصطفی متخصص گند زدن می شود سه ساعت از من دور باشد؟ مصطفی احساساتی هم، مصطفی بی شعور هم، کلا همه ی مصطفی ها برند سه ساعت ددر و فقط یک پسر خوب بمانه، یک پسر که آرام تست ها را بزنه و نفس های عمیق بکشه
. . .

کتاب ها به قفسه بر می گردند، کتاب های جدید جای کتاب های قبلی را می گیرند، میز بعد از چند ماه خلوت می شود، ظهر عصبی می شوم تمام سی دی های دور و برم را می ریزم توی کمد، درش را می بندم، حوصله ندارم، کاغذ ها را این ور و آن ور می ریزم و می گذارم هی دور و برم خلوت تر شود، سنگین می خوابم، مثل فیل، مثل سنگ، چشم هایم که خسته می شود آریا گوش می کنم، یا یک آهنگ جینگول، یک آهنگ ناز، یک آهنگ بیخودی ِ آرام ِ ساکت ِ پر از دوپ دوپ

کتاب ها را می ریزم روی تخت، ظهری می خواستم به امیر حسین بگم اگر پانصد تا مطلب مختلف را توی این چهار روز مرور کنم همه چیز تمام می شه، امیر حسین بلند گفت نه، و رفت یک چیزی که نظرش را جلب کرده بود کنکاش کند. تب کنکور توی خانه بلند می شود، بعد از برادرم که الان دارد ارشد ش را می گیرد، و من که توی کنکور دارم دست و پا می زنم خواهرم هم رفت مدارک ش را پست کرد که برای سال دیگه توی کنکور شرکت کند، من گیج می زنم، من دست و پا می زنم و سنگین می خوابم، مثل فیل، مثل سنگ، آهنگ های آریا را گوش می کنم و فکر می کنم هنوز چشم هایم خسته اند، ژوزفینا را خاموش می کنم و یک کتاب دستم می گیرم – جزوه ها را همه جمع کرده ام، جز یکی – و می خوانم، فکر نمی کنم به هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیزی مهم نیست، فقط می خوانم، متن های قشنگ، متن های کسالت بار، روز های ملالت بار، تقویم را باز می کنم، بعد از کنکور دو هفته کلاس می روم و بعد بیست روز تعطیلات عید نوروز، بیست روز چرت زدن، ول گشتن، خمار بودن، هیچ جوری بودن

.
.
.

نه و نیم شب

* * * *

یک جور هایی الان در اوج خواب گونگی هستم، یعنی خواب هستم ولی بیدارم، الان یادم اومد که چند روزی گذشته و من می خواستم بنویسم حالا که داره عید نوروز نزدیک می شود، دوستان لطف کنند و خانه تکانی که می کنند سی دی ها و کتاب ها و بقیه ی چیز هایی که از من دارند را یک گوشه بگذارند و برایم بیاورند، ممنون می شوم

سی و نه دقیقه ی صبح

* * * *

http://myownlife.blogfa.com/post-22.aspx

* * * *

عصر گاه بود، تصویر پاییز میانه ی درختان می درخشید، خورشیدی غروب می کرد. باد می وزید و برگ های درختان مثل یک گردباد فرو می ریختند، بارانی نوید آمدن می داد. تصویر بانوی من از دور ظاهر شد، در میان شنلی مخملین و تیره پیچیده، لبخند می زد و پیش می آمد، بر دستان ش عطر خوشبو ترین گل ها بود که احساس می شد، زانو زدم و انگشتان دست راست بانو را بوسیدم، لبخند می زد بانو، آماده بودم که به فرمان بانو راهی شوم در راهی که بانو خواسته باشد، بانو لبخند می زد و مو های طلایی رنگ شان بر شانه های شان همچون آفتابی بود که طلوع بکند. باد وزید و زیر باران برگ ها غرق شدیم. بانو در سکوت به چشم هایم نگاه می کرد و من همچنان زانو زده نفس حبس شده به بالای سرم خیره بودم، ماه و ستارگان محو می شدند در زیبایی درخششی که در چشم های بانو می دیدم

بانوی من

امشب در میان حجم تاریکی در امتداد درختان سیاه رنگ دور از قلعه ی جادوگر ِ سیاه چادر زده ایم. امروز در سکوت و تاریکی گذشت و تنها امیدواری تصویری از دیداری بود که شما را در وجودم زنده می ساخت. امشب جز زاری پرنسس در بند هیچ صدایی به گوش نمی رسد

هنوز راه ورودی به قلعه نیافته ایم. به عشق پناه می برم و به تصویر چشم های تان فکر می کنم. به امید پیروزی

. . .

یک نیم شب

* * * *

http://www.bbc.co.uk/persian/science/story/2006/02/060225_fb_google_web_creator.shtml

سودارو
2006-02-28

February 27, 2006

بانوی من

شب صدای دهشتناک پرندگان ناشناس میانه ی گوش هایمان آوای ناامنی می افکند. صبح از باران به تندی رگبار تیر سربازان گُل از خواب جستیم. چشم های مان هنوز نوری نمی دید، ابر های تیره بود و غریو غرش حیواناتی که نمی شناختیم، میانه ی کوره راه گل آلود میانه ی درختان همچون شیطان قدم برداشتیم. صد قدم پیش روی مان نوری درخشید. از تاریکی رد شدیم و نور وحشت بود. میانه ی تاریک ترین قلعه ای که به عمر خویش دیده ام، برج تاریک با گیاهانی پر از خار های مسموم چراغی می درخشید و بر بلند ترین اتاقک قلعه، صدای گریه ی بانویی می آمد

بانوی من

مکث نکردیم که حرف پیر بزرگوار بود که گفته بودند شش روز که در کوره راه ی که از کوه عقاب جدا می شود پیش روید قلعه ی جادوگری است که از راز های زندگی تنها سیاه ترین شان را می داند. پیر گفته بودند که افسون جادوگر مرگ آور است، و جادوگر پرنسس جاودان نام ما را به اسارت خویش برده اند. امیدی به نجات پرنسس نیست که اسیر اوهام گونه ترین تیرگی ها گشته اند

آنسوی درختان سیاه قلعه ی سیاه اطراق کرده ایم و داریم می اندیشیم که راه نجات پرنسس چه می تواند باشد، فکر می کنیم که افسون سیاه را چگونه می توان شکست، راه ورودی به قلعه نیست که خندقی از آب لجن گونه و تیره دور به دور قلعه را فرا گرفته و راه ورودی نیست

پرنسس را به یاد می آورم، با مو های خرمایی رنگ که تا روی کمرگاه نقش طراوت داشت، ایشان را روز عید سال نوی سه و ده سال پیش در باغ مخصوص شهبانوی مان دیده بودم که می خندیدند و ملاحت وجود شان همچون زیبا ترین ِ پرندگان باغ بود

پشت درختان مخفی شده ایم و می اندیشیم، من اطمینان دارم که با عشق با بانوی بزرگوار راه ورود به قلعه را خواهیم یافت و شمشیر های برنده ی مان و هوش یکتای مان ما را یاری خواهد داد، که پیر بزرگوار گفته اند نور سپید ایشان همراه ما خواهد بود

زانو زده ایم و دعا می خوانیم و از خدا طلب یاری داریم. به نام پدر، پسر، روح القدس، آمن

* * * *

نه دیگر داستان نیست، لایه ی سمبلیک متن بالا را فقط دوستان خیلی نزدیک می دانند که چیست، تمام این دو روز چشم هایم را که باز می کنم نام او بر زبانم هست، که چه می شود؟ چه می شود؟

نمی دانی چقدر سخت است تحمل این فاجعه، تحمل این که سیاهی افکار کسانی که ظاهرا باید دوستار تو باشند این گونه به نابودی تو ایستاده اند

چه می شود کرد؟

هیچ، دعایی بخوانیم و امیدوار باشیم که تحجر درونی شان نرم شود، فعلا همه مان پشت درختان منتظر ایستاده ایم، حالا مثل ورونیکا لبخند تلخی بر آوریم که خدا بزرگ است، یا مثل هم نام عصبانی باشیم، یا مثل من رنگ صورت را به آرامش مصنوعی سرخ نگه داریم که
.
.
.

فقط دعا؟ تنها کاری که می شود کرد؟
.
.
.


سودارو
2006-02-26
ده و پنجاه و شش دقیقه ی شب

February 26, 2006

بانوی من

امروز هم در میان تاریک ِ جان فرسای این جنگل افسون زده پیش رفتیم. سربازان همه از خستگی می نالند، هوا سرد شده است مثل آخرین زمستان سالی که نهنگ ها در نزدیکی ساحل یخ زدند. من سر خم نکرده ام، من همان طور که خواسته بودید در راه تاریک قدم گذاشته ام و به خواست شما برای آوردن راز جاودانگی پیش خواهم رفت. عطر مست کننده ی شما از میان سینه ام، از دستمال منقش به آرم خانواده ی بزرگ شما به مشام می رسد

بانوی من

امروز وقتی در میان تاریک ِ وهم انگیز جنگل پیش می رفتیم سه جادوگر بر ما ظاهر شدند، افسون آن ها با نام عشق شما بی اثر گشت، امروز به یاد شما از خطر جستم و همچنان پیش می رویم. به دنبال غاری هستیم که پیر بزرگوار نام برده بود، به دنبال رد نفس های اژدها هستیم، گفته اند دم اژدها در دم مردی را از پای در می آورد، من باور نکرده ام. به امید بازگشت به حضور بانویم از اژدها هم خواهیم گذشت و باز خواهیم گشت، پیروز و سر بلند

بانوی من برای من دعا کنید. دعا کنید که تاریکی مرگ بار جنگل سرد ما را در خویش نابود نسازد

. . .

* * * *

این از خل بازی ها ما است، یک دفعه نشسته بودیم سر کلاس و دو تایی یک مسابقه شروع کردیم که کی خل تره، امروز هم یک کم همه مان از حد خارج بودیم، یک دفعه به سرشان زد که مرا اغوا کنند – وسط حیاط دانشگاه – و من هم که ماشاءالله . . . لابد می دانید دیگر، اغوا سر خود هستم
. . .

سر کلاس که نشسته بودم فکر کردم به رمانس های قرون وسطی اروپا و فکر کردم که می شود یک طرح مدرن را در رمانس پیاده کرد، یعنی قرار شد ورونیکا یک دستمال به من بدهد و بعد من بروم به جنگ اژدها و یک غار هم پیدا کنم که از آن به دنیای زیر زمین بروم و روح یک مرده را نجات بدهم و برگردم و در پایان همه چیز در جشنی شاد به پایان برسد. فقط مشکل این بود که دستمال برو دوزی شده در دسترس نبود. خوب اگر مشکل دستمال حل شود، آستین ها را بالا می زنیم یک اژدها هم پیدا کنیم، غار هم که خدا را شکر نزدیک مشهد هست

این دو پاراگراف را هم نوشتم که یعنی می شود نوشت، حالا ببینم می رود کنار بقیه ی طرح های که دارند خاک می خورند یا نه
. . .

این خل بازی ها هیچ ربطی به این موضوع که پنج روز به کنکور مانده ندارد، فقط من یک کم دارم عملا سعی می کنم دیوونه باشم

.
.
.

سودارو
2006-02-25
یازده و سی دقیقه ی شی - حدود
ا

February 25, 2006

یک کم گیج منگول می زنم، وُرک شیت های – فردا چه حالی بکنیم با این کلمه ی شیت توی صفحه ی کتاب، هر چند اینجا به معنی صفحه ی تمرین است، ولی خوب مگه فرقی هم می کنه؟ - کتاب اسکوپ ! را نگاه می کردم که فردا سر کلاس اجباری خواندن متون مطبوعاتی بدانم دنیا دست کیست. جالب بود، فردا اگر بحث شود چند مورد – مخصوصا در مورد تبلیغات – را می توانم بر اساس شماره ی دو هزار شش روزنامه ی جهان بحث کنم که این کتاب مال سال ِ هزار و نهصد و هشتاد و هشت به درد دنیای امروز که نمی خورد، حالا باید دید کلاس به درد آن دنیا می خورد یا نه – شنیده ام استاد درس یک مقدار زنده تر از مابقی تصویر های روی دیوار هستند – ولی هر چی باشه، شش روز مانده به کنکور عذاب ِ رفتن سر کلاسی که می توانست نرفتن به آن سه ساعت وقتت رو آزاد بگذاره که یک کم دیگه مرور بکنی
. . .

خنده م می گیره، همیشه از این روش هایی که برای درس خواندن تجویز می شه خندم می گرفت، صبح روز کنکور قبلی تازه شروع کردم به خواندن یک مبحث جدید بعد رفتم سر جلسه، برای این شش روز هم یک آش خوشمزه – و ملالت بار – پختم، دیروز داشتم فکر می کردم اگر امسال قبول شوم آخرین باری است که کنکور می دهم، رشته ی ادبیات انگلیسی دکتری در ایران ندارد و دکتری ِ خارج از کشور هم امتحان ورودی ندارد، هه هه، یعنی اگر امسال یا سال دیگه قبول شوم دیگه این کابوس کنکور همه اش می شه یک خاطره – که یادم بیاد هر هر بخندم به خودم و سر تکان بدم که دیوونه وقتت رو برای چی گذاشتی
. . .

دیروز – پنجشنبه – بد بود، دو برابر همیشه طول کشید که برسم دانشگاه، و وقتی هم که رسیدم نشد دکتر قبولی را ببینم وقت کنفرانس بگیرم، ژولی پولی نشستم سر کلاس ترجمه ی ادبی و بعد هم نقد ادبی و آمدم خانه و به لطف مشهد که یادش آمده هنوز زمستان است سردرد شدم و خوابیدم برف می بارید، بیدار شدم همه جا سپید بود، ولی زودی همه ی برف ها رفتن توی دل زمین و همه چیز عادی شد، فقط یک روز نازنین به خماری گذشت
. . .

امروز هم هی گیجی منگولی می خورم و هی یک کم از یک کتاب می خوانم و یک کم از یک کتاب دیگه و بعد هم نگاه می کنم به تپه ی کتاب ها و نزدیک می شه گریه م بگیره و بعد امیدوار می شم به همه چیز و بعد باز هزار تا فکر و خیال می آد توی سرم و بعد به میل های خانومه فکر می کنم که آخرین بار گفته بود اینقدر غر غر های الکی نکن می زنم فکت رو پایین می آرم – یک کم خشونت خود نامه بیشتر بود، از مسائلی مثل خون و له و لورده کردن هم صحبت شده بود – و باز خوب می شم و باز
. . .

گیتی امروز می گفت مهم نیست هفته ی دیگه چی کار می کنی، قبول بشی یا نه، گیتی می گه مهم اینه که ادامه بدی. می گه کار بکنی، چیز یاد بگیری، گیتی فکر می کنه سمن استعداد ش رو دارم، فکر می کنم اصول اولیه رو یاد دارم، یک کم تمرین می خوام، من گوش می کنم و فقط یا می گم هوم یا می گم چشم
. . .


سودارو
2006-02-24
یازده و پنجاه و یک دقیقه ی شب

February 23, 2006

وبلاگ انگلیسی به روز است

http://soodarooinlove.blogspot.com

* * * *

هزار و بیست و سه تا فکر دارند توی مغزم رژه می روند، من همین جوری نشسته بودم – مو هام اذیتم می کردند، بالاخره رفتم سلمانی، شده بودم شبیه پسرهای خیابانی ِ ژولیده پولیده – و کتاب های مسخره می خواندم، همین جوری داشت زمان می گذشت، ساعت مچی بسته بودم و تیک تاک ش منو می کشت، از عصری که اون غر غر ها رو توی وبلاگ گذاشتم یک نموره احساس های درونیم شیرین تر شده اند، یعنی وقتی نمونه سوال های سال هشتاد و دو را نگاه کردم و دیدم وضعم افتضاح نیست – و بعد نمونه سوال های سال هشتاد و سه رو نگاه کردم و دیدم هیچی حالیم نیست و دوباره کف کردم – و بعد فهمیدم که دارم یک کتاب رو اشتباهی می خوانم و اون چیزی که می خواستم توی یک کتاب دیگه است، بعد به صفحه ی کتابم نگاه کردم و دیدم که هر چی می خونم تمام نمی شه و باز عزا گرفتم و باز
. . .

خوش به حال تمام کسانیکه که هی می گن خوب تا سال دیگه خدا بزرگه، و بی خیال دارند ساعت هاشون رو می جوند، و نمی دونم این وسط چرا من لج کردم که توی این ده روز خودم را بکشم که . . . که، که همون دیگه، آقای امیری وقتی حرفی که تو پست قبلیم گفتم را گفتم گفت فکر نمی کنی تا سال دیگه یک سال از زندگیت رو از دست بدی؟ من از همون موقع دارم فکر می کنم معنی این حرف چیه؟ - خدایش چیزی حالیم نشد – یعنی تا جایی که من یادم می آید قرار نیست بعد از تمام شدن دانشگاه اتفاق خارق العاده ای بیافتد – تازه قرار است بفهمیم که زندگی چقدر مزخرف و پوچ و احمقانه بود و تمام سال های دانشجویی بهترین لحظه های عمر مان بوده اند و بعد زن بگیریم و مثل آن داستان جیمز جویس اشک های افسوس و غلط کردم بریزیم – حالا این یک سال که از دست بدم قراره کجا باشه رو نمی دونم؟

البته در زندگی هزاران چیز هست که چشمان کور بنده نسبت به آن ها هیچ اطلاع و بینشی ندارد – این را یکی از مصطفی های موجود در اتاقم می گفت – و من هم گفتم تو برو کتاب هات رو بجو و بی خودی چرت و پرت نگو و بعد هم دیدن بهترین کار ممکن تماشای باقی مانده ی فیلم اوریجینال سین می باشد و روش های مختلف و دیدنی خانوم آنجلیل جولی در .... و گریه و زاری های آقای باندریاس . . . بقیه ی اسم ش یادم نیست، کلی هم خوب بود فیلم ش، فقط خش داشت، بعضی جاهاش هم چشم هام رو می بستم با گوشه ی یک پلک نیم باز نگاه می کردم که دامن عفتم آغشته به تصویر های چیز نشود

احتمالا اون یک ساله هم یک جایه که یکی از خودم ها داشت می گفت از دست رفته، مثل همین کشیشه که تو فیلم شد راه نجات و آخرش خر شد و آنجلیا رو آزاد کرد بره با باندریاس باز هم همون
. . .

مدیونی اگه فکر کنی من حالم بده
. . .

* * * *

جالب بودند

http://mohsenemadi.com/

http://newwave.blogfa.com/

http://mandalin.persianblog.com/

http://www.poetrymag.org/farrokhzad/khaateraateurope.html

سودارو
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب
2006-02-22

February 22, 2006

شروع شد، یعنی دارد شروع می شود، اعداد از ده گذشته اند و دارند یکی یکی سقوط می کنند، سه شنبه کارت ورود به جلسه ی کنکور را می گیرم، چهارشنبه صبح اِراتو می رود سر جلسه و من چهل و هشت ساعت بعد از آن و بعد . . . دو ماه کامل سکوت، بی خبری، بی خیالی، دو ماه کامل همین جوری ول گشتن، دو ماه هر کتابی که حال می کنی خواندن، دو ماه هر چقدر دوست داری پای کامپیوتر نشستن، دو ماه وقت برای تمام کار هایی که دوست داری، دو ماه که سنگینی فشار این کنکور لعنتی عوضی نباشد، دو ماه برای خودم
. . .

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم این چند روز مانده، این جمعه نه، جمعه ی بعد، صبح که بشود، صبحانه که بخورم، بروم حوزه ی امتحانی، بروم و بشینم و اول هشتاد سوال زبان عمومی – مطلقا ربطی به زبان عمومی ندارد، چرندیاتی است به اسم زبان انگلیسی، به اوهام طراحان سوال ربط پیدا می کند به زبان انگلیسی - و بعد نفس عمیق کشیدن، دفترچه ی شماره ی دو، هشتاد سوال تخصصی ادبیات، تاریخ ادبیات، نقد ادبی، واژگان ادبی، مکتب های ادبی، رمان، نمایشنامه، شعر، سوال ها که جواب بدهم، یعنی دیگر هیچ چیزی مهم نیست، رها شده ای، حالا به درک که قبول می شوی یا نه، به درک

می دانی به درک

فقط می خواهی بگذرد، می خواهی چشم هایت را ببندی و دوباره لوس بشوی و دوباره آرام بشود همه چیز، کلاس های دانشگاه باشد – برای آخرین ترم – و بعد هم یک کتابی که دوست داری دستت بگیری، بعد
. . .

نمی دانم، می دانی فقط می خواهم بگذرد

فقط می خواهم بگذرد. به درک، خوب فوقش می ری یه جای دیگه درس می خونی، فوقش می ری هند، مالزی، یا هر جای دیگه، شاید هم خل شدی رفتی ایرلند هنرهای دراماتیک خواندی، یا یک چیزی شبیه به آن، می دانی، راه ها برای ادامه دادن زیادند، امکانات زیاد تر، شاید فقط دلت می خواهد هنوز ایران بمانی، شاید به خودت می گی دو سال دیگه هم بمونی، شاید دوست داری تو شهر های کشور خودت باشی، شاید به همه ی گندی همه چیز هنوز هم اینجا رو دوست داری

شاید دوست داری عبور از در هواپیما و خروج از مرز همیشه یک رویا بمانه، شاید
. . .

نمی دانم این ها را برای چی می نویسم. همین چند روز پیش بود که به آقای امیری می گفتم من امسال قبول شم خیلی خوبه، سال دیگه قبول شم فوق العاده است، سال دیگه ایران نباشم عالیه، گفتم بد ترین اتفاق ممکن این می تونه باشه که برم سربازی – می دانی خنده دار چیه؟ دانشگاه که آمدم یک نمره ی چشم کم داشتم برای معافیت، الان هم که دارم لیسانس می گیرم باز هم یک نمره کم دارم برای معاف شدن، خنده دار است، احمقانه خنده دار است

. . .

من الان فقط می خوام بخوابم، بخوابم و عصر بیدار شم ببینم چه خاکی تو سرم می تونم بریزم، هنوز یک کتاب دیگه مانده – نود صفحه اش – و یک جزوه هم مانده، سرم دارد گیج می رود

بد جوری همه چیز توی سرم دارند داد و هوار می کنند

نمی دانی

. . .

سودارو
2006-02-22
سه و سی و شش دقیقه ی عصر

February 21, 2006

من آخر سر خودم هم نفهمیدم این پست که الان نوشته ام، در مورد ادبیات ایران است یا در مورد دکتر سید مهدی موسوی؟ این روز ها همین قدر که کار دست خودم نمی دهم از بس گیجم – به لطف کنکور لعنتی ِ عزیز – جای شکر دارد

http://www.bahal3.persianblog.com


متاسفانه وبلاگ آقای موسوی پست هایش لینک مجزا ندارد. برای همین هم فقط لینک می دهم به خود وبلاگ. پست آخر آقای دکتر موسوی مال یکشنبه سی ام بهمن ماه جاری را امروز خواندم و فکر می کنم لازم است بنویسم

یکی اینکه توی آخرین پست وبلاگ آقای دکتر موسوی لینک های جالبی مرتبط با غزل پست مدرن وجود دارد که خواندن شان را توصیه می کنم – یعنی برای کسانی که هنوز فکر می کنند در بعضی جا ها رگه هایی از ادبیات در ایران هنوز زنده است توصیه می کنم متن ها را بخوانند

مسئله ی دوم جریان فحش می دهم پس هستم که توضیح ش در وبلاگ آقای دکتر هست، من دخالت نمی کنم، اهمیتی هم نمی دهم، کسانی که مرا از نزدیک می شناسند لابد اصطلاح " به درک " مرا شنیده اند، وبلاگ معرفی شده را دیده ام و چند خط اول چند تا پست را خواندم و خوب من معتقدم که هر کسی درجه ی شعور خودش را دارد، دلیلی هم نمی بینم برای درجه ی شعور هر کسی اهمیت قائل شوم

مسئله ی سوم هم جریانی است که در مورد نقد کتاب صدای موجی زن پیش آمد، طبق معمول من از تمام دنیا بی خبر بودم، یعنی اگر می دانستم می آمدم حداقل نسخه ای که از کتاب دارم امضا شود – من دارم یک کلکسیون از کتاب های امضا شده جمع می کنم، البته هفت جلدی بیشتر ندارم – خوب، خوشحالم کار نقد دوستان پیشرفت کرده، مخصوصا از محمد حسینی مقدم ِ عزیز ما که شعر هایش دوست داشتنی است و خوشحالم که دارد قدم زنان در پله های پیشرفت صعود می کند، امیدوارم این هم رشته ی عزیز به زودی در جایی بایستد که حق اش است

گفته بودم می خواهم در مورد دکتر سید مهدی موسوی، پدر غزل پست مدرن ایران بنویسم، حالا می خواهم بنویسم

اسم سید مهدی موسوی را تقریبا یک سال پیش شنیدم، چندان معنایی برایم نداشت. من به صورت کلی یک بی اعتمادی ریشه دار نسبت به جریان های ادبی ایران دارم، ضعف وحشتناک مطالعاتی این جریان ها، بعلاوه سیستم ریشه دار ِ مرشد و شاگرد موجود در این جلسات، و همین طور غرور احمقانه ی این آدم ها – یا به قول گیتی این حیوانات – که وقتی چیزی می گویند توی چشم هایت خیره می شوند که یعنی وقتی من حرف زدم تو گه می خوری اظهار نظر می کنی، و خیلی چیز های دیگر باعث شده بود و شده است که پایم را از هر جلسه ی ادبی بکشم بیرون. چند باری توی پنج سال گذشته به جلسات شعر خوانی رفته بودم که تصمیم گرفتم قلم پایم را بشکنم و دیگر این جور جا ها نروم

یک سال و خورده ای پیش سامره مرا کشاند به یکی از این جلسات – که پنج دقیقه هم تا خانه ام بیشتر فاصله نداشت – خدا را شکر ده دقیقه ی آخر جلسه رسیدیم، تمام مدت به کفش دختری که جلویم نشسته بود خیره بودم و شعر – شعر؟ - هایی که خوانده می شد را گوش می کردم و بعد هم که پرسیدند من متنی دارم با اخم مخصوص خودم گفتم نه

بعد که سامره گفت جلسه های مهدی موسوی هست، من تحت تاثیر ِ همه ی خاطرات بدی که داشتم از خبر را همان طوری که شنیدم از آن گوشم انداختم بیرون. بهار گذشت و تابستان هم و پاییز که رسید، شاید نوعی دلتنگی که می خواستم جاهایی باشم که سامره بوده است، یعنی احساس می کردم رگه هایی از جدایی دارد بین مان رشد می کند، یعنی همان چیزی که شد جدایی کامل چند ماه پیش ما به بهانه ی حرف هایی که پیش آمده بود، قرار گذاشته شد که من بروم، شماره ی دکتر را گرفتم و وقت جلسه را پرسیدم و رفتم، اولین کسی که دیدم اِراتو بود – جریان ش را قبلا توی وبلاگ نوشته ام – دکتر موسوی آمد و به ترسناکی عکس هایش نبود – منظورم همان عکس مشهوری است با موهای طلایی و ریش بلند و پشت میکروفون در حالتی که انگار می خواهد داد بزند – آمد و نشستیم و نیم ساعت هم طول نکشید که دلم می خواست جلسه تمام نشود

جلسه ی دکتر ویژگی های خاص خودش را داشت

دیکتاتوری محض در جلسه حکم فرما بود – در برابر تن لشی ادبیات چی های ایرانی، خوب خیلی خوب است

می دیدم که از ادبیات خارج از ایران حرف زده می شود – مثل جاهای دیگر نیست که وقتی اسم جویس را می آوری، می پرسد حالا این جویس که گفتی کی هست؟ - فیلم دیدن جزو کار کارگاه است، باید هر هفته حداقل یک کتاب خواند و یک فیلم دید و یک کار ارائه داد، جلسه ها را می رفتم، به دکتر هم می گفتم چقدر خوب است من ضرب الاجل دارم برای نوشتن و می نویسم – یعنی مثل همیشه طرح های ذهن ام را دور نمی ریزم

چند جلسه ای رفتم – فکر کنم ده جلسه شد – و بعد هم که با تخصصی که در گند زدن دارم ، گند زدم و رفتن به جلسه های دکتر موسوی از طرف خانه ممنوع شد

از آن موقع فقط خبر هایی است که هر از گاهی می شنوم، یک باری هم که شد تلفنی صحبت کنیم

دکتر سید مهدی موسوی دو کتاب شعر مجاز، و یک کتاب شعر غیر مجاز دارد، چند مقاله و چند داستان و شعر های سپید که ندیده ام جایی چاپ شده باشند – و به نظر من از دیگر کار های مهدی برجسته تر اند، یعنی منظورم این است که در نظر خواننده ی عام می توانند بهتر نمود پیدا کنند، غزل های پست مدرن دکتر ساختار پیچیده ای دارند – و یک کتاب هم در حال آماده سازی دارند – پرنده کوچولو، نه پرنده بود، نه کوچولو – که احتمالا به لطف ارشاد جواز نخواهد گرفت

مهدی موسوی ادبیات را بر اساس نقد های نو می خواند، دریدا می شناسد و میشل فوکو را هم، هر چند از ضعف عمدی ادبیات ایران – عدم داشتن تخصص در یک زبان دیگر، حداقل انگلیسی یا اسپانیولی، یا اگر نشد فرانسه یا آلمانی – را دارا است، منظورم از تخصص داشتن یک زبان دیگر این است که بتوانی منابع را به زبان اصلی بخوانی، یعنی دارم می گویم از روی ترجمه خواندن دو ضعف عمده دارد، اول اینکه هنوز مهم ترین کار های مربوط به ادبیات به زبان فارسی برگردانده نشده اند، دوم اینکه کار هایی که برگردانده شده اند سراب هایی هستند پر از اشتباه، نا مفهوم و پر از نشانه های ضعف علمی مترجم، البته منظورم این نیست که صد درصد کتاب های توی بازار این گونه هستند، مثلا هشتاد درصد شان این جوری هستند

مهدی موسوی یاد دارد سر کسی داد بزند ، یاد دارد ضعف های کسی را به او بگوید، یاد دارد دلسوز کسی باشد که آمده چیزی از او یاد بگیرد، می تواند زبان تندی داشته باشد

مهدی موسوی به اندازه ی انگشت هایش دوست دارد و به اندازه ی موهای سرش دشمن، مهدی ولی هنوز ادامه می دهد، کار می کند، نقد می کند، حرف هایش را می زند – هر چند سوتی هم می دهد، اشتباه هم می کند،مثل نقد فیلم ملنا که خوب چون کس دیگه ای نفهمید، من هم به روی خودم نیاوردم – ولی کار می کند

نمی دانید چقدر خوب است هنوز کسانی برای ادبیات ایران کار می کنند، نمی دانید، از دور که نگاه می کنید می بینید همه چیز سبز و خرم است، ولی وقتی مثل من اصول اولیه ی ترجمه را یاد می گیرید و اصول اولیه ی ادبیات را، بعد می بینید که چه آش تلخی است ادبیات ایران

می دانم خود مهدی موسوی بود می خواست متن بنویسد وقت می گذاشت روی آن، ولی من بر اساس اعتقادم به یک اصل سورئالیستی، متن هایم را همان طور که نوشته ام منتشر می کنم، موضوعات دیگری هم توی ذهنم بود، ولی یادم نمی یاد، کل حرفم این بود که اگر دکتر وقت بگذارد زبان انگلیسی یاد بگیرد و کتاب ها و مقالات را به زبان اصلی بخواند می تواند قدم های بلند تری بردارد، یعنی دارم فکر می کنم اگر دکتر به زبان انگلیسی می نوشت چقدر همه چیز فرق می کرد

با احترام
سودارو
2006-02-21
دوازده و بیست و سه دقیقه ی شب

February 20, 2006




موسسه پژوهشی کودکان دنیا

دعوت به مشارکت برای طرح جهانی

تلویزیون خاموش


این روزها تلویزیون رکن مهم و قابل توجهی در زندگی مردم بسیاری از کشورها دارد. به طوری که بسیاری از کارشناسان معتقدند که هیچ یک از محصولات تولید شده توسط بشر به اندازه تلویزیون مورد استقبال عمومی قرار نگرفته است . حتی در بسیاری از جوامع محروم با تمام مشکلات ناشی از فقری که با آن دست به گریبان هستند ، می توان آنتن های تلویزیون را بر بام خانه های آنان دید. حتی در مناطقی که امکان تهیه تلویزیون به شکل فردی امکان پذیر نیست ، گروه هایی که به طور دسته جمعی به تماشای تلویزیون می نشینند ، فراوان دیده می شود

تحقیقات فراوانی وجود دارد که نشان می دهد ساعت های بسیاری از زندگی مردم در جوامع مختلف در کنار تلویزیون می گذرد

به راستی هر یک از ما چند ساعت در روز مشتری وفادار این جعبه جادویی هستیم ؟

کودکان از آن جا که بسیاری از رفتارهای خود را بر اساس آن چه که می بینند ، می آموزند ، عشق به تلویزیون را از بزرگسالان خود به امانت می گیرند . زمانی کودکان فقط از برنامه های ویژه خود استفاده می کردند ، اما متاسفانه امروزه در بسیاری از کشورها از جمله کشور ما ، کودکان تقریبا تمام برنامه های تلویزیون را می بینند

تلویزیون اگرچه در موقعیت های مختلف به فراگیر شدن آگاهی یاری رسانده است ، اما به همان اندازه نیز در تخریب رابطه ها و جا انداختن بسیاری از ارزش های غیر انسانی موفق بوده است . این موفقیت غم انگیز محصول گروه بزرگی از سودجویان در تمامی شبکه های ملی و بین المللی است

تلویزیون به عنوان یک دستگاه ، به خودی خود محصولی بد نیست ، اما برنامه هایی که در آن پخش می شود می تواند به اعتبار و یا به بی اعتباری آن دامن بزند. با نگاهی به مجموعه برنامه هایی که از شبکه های مختلف ملی و بین المللی در کشورهای مختلف پخش می شود می توان به حجم اعتبار و یا به بی اعتبار این برنامه ها پی برد

جدا از این که تلویزیون چه برنامه هایی را پخش می کند ، واقعیت این است که تلویزیون فقط به ارتباطی یک سویه دامن می زند و ذهن بینندگان خود را تبدیل به فضایی منفعل و غیر موثر می کند . وقتی که دیدن برنامه های تلویزیون از حد و مرزی نیز می گذرد ، می تواند زنگ خطری باشد که باید به آن توجه کرد


آیا زنگ خطری را احساس می کنید ؟

تجربه های ملی به ما نشان می دهد که کودکان ما وقت زیادی از ساعت های شبانه روز خود را پای تلویزیون می گذرانند . این حرکت موجب شده است تا کودکان ما

کم تر حرکت کنند

کم تر وارد فعالیت های متنوع و تجربه های مستقیم و بی واسطه شوند

کم تر با سایر افراد خانواده خود ارتباط بگیرند

کم تر با سایر انسان های پیرامون خود رابطه برقرار کنند

و بیش تر گیرنده باشند و در نقش یک انسان منفعل زندگی کنند






این مشکل در کشور های گوناگون دیده می شود . متاسفانه این زنگ خطر برای بسیاری از کشورها و جوامع نواخته شده است . بدین سبب گروه بزرگی از کارشناسان تعلیم و تربیت ، روان شناسان و متخصصان برنامه های آموزشی در سطح یک جنبش و حرکت جهانی طرح تلویزیون خاموش را ( حداقل برای روزهایی در هفته ) ارایه می دهند

تا کنون بسیاری از خانواده ها ، مدارس و مراکز آموزشی در سطح دنیا به این حرکت پیوسته اند و به خاطر حفظ بنیاد خانواده و به دلیل حمایت از فرزندان خود ، روزهایی در هفته تلویزیون خود را خاموش می کنند



موسسه پژوهشی کودکان دنیا نیز در حمایت از این برنامه جهانی ، خانواده ها و مراکز آموزشی را به مشارکت در این طرح دعوت می کند

ما می توانیم در هر کجا که باشیم حداقل یک روز در ماه تلویزیون خود را خاموش کنیم و همراه با کودکان و سایر افراد خانواده به یک تجربه ارزشمند بپردازیم

زمان آن فرا رسیده است که ما از یک دنیای مجازی فاصله بگیریم و دوباره به اصل زندگی ، آن هم در حضور انسان ها برگردیم

طرح تلویزیون خاموش دعوت به بودن در کنار سایر انسان هاست

ما می توانیم در کنار هم باشیم

دوباره با هم حرف بزنیم

دوباره احساس هایمان را با یک دیگر شریک شویم

دوباره کار کنیم

دوباره به گردش بروم

دوباره دیدنی های پیرامون خود را با هم ببینم

دوباره کتاب بخوانیم

به موزه ، کتابخانه ، کنسرت و...... برویم

و
......................

ما می توانیم یک روز در ماه تلویزیون ها را به نفع زندگی خود و بچه هایی که در کنار ما زندگی می کنند خاموش کنیم

با ما به طرح تلویزیون خاموش بپیوندید


موسسه پژوهشی کودکان دنیا



* * * *

متنی که خواندید دیروز توسط آقای یوسفی – نویسنده و مسئول موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا – در غالب خبرنامه ی موسسه برایم میل شده بود. متن آنقدر ارزشمند است که نه فقط در وبلاگ خودم می گذارم که امیدوارم که کسانی که این وبلاگ را می خوانند و خود وبلاگ دارند هم این متن را در وبلاگ خودشان کپی پیست کنند

این واقعیت که من بیشتر توی خانه تلویزیون را خاموش می کنم تا روشن، و برایم تلویزیون تماشا کردن مفهومی است مبتذل، که فقط وقتی هیچ کار دیگری توی دنیا نباشد که انجام بدهم – و با حوصله ی هیچ کاری را نداشته باشم – سراغ ش می روم، درست است که توی تلویزیون هم برنامه های ارزشمند پیدا می شود، ولی من معتقدم به همان حرفی که آقای کلاهی یک بار سر کلاس زد: هر وقت می خواهی تلویزیون نگاه کنی به خودت بگو من کار های مهم تری برای انجام دادن دارم. من همیشه این حرف را به خودم می زنم، و نیاز دیداری خودم را هم یا با فیلم هایی که با کامپیوترم می بینم جبران می کنم یا با سینما

کاش یک کم بیشتر دور و برمان را نگاه کنیم، مخصوصا به بچه هایی که اطراف ما نشسته اند به تماشای . . . به تماشای چه چیزهایی؟ واقعا چه چیز هایی؟

واقعا خود شما از لحاظ روان شناسی چه جوری می گذارید بچه های تان با تصویر قتل و مرگ و خشونت و تعصب بزرگ شوند؟ حالا چه فرقی می کند ماهواره با تلویزیون دولتی، همه شان برای بچه ها مثل زهر هستند
. . .

سودارو
2006-02-20
دوازده و دوازده دقیقه ی شب

من این ترم هم کار ترجمه و هم کار تحقیقی قبول می کنم. یعنی ترم پیش هم برای چند تا از دوستان نزدیک قبول کردم، این ترم رسما اینجا می نویسم که بدانید، البته رقمی که می گیرم از میانگین قیمت توی دانشگاه گران تر است، ولی هم واقعا روی کار ها – مخصوصا ترجمه ها – وقت می گذارم، هم کار ها را تایپ و پرینت شده تحویل می دهم

February 19, 2006

توی سرم چهل کیلو اسم و فلسفه و نظریه و چیز های دیگر ریخته اند بهم، قاطی پاتی شده همه چیز، گیج شده ام، عصر که دیدم نظریه های فروید داره مغزم رو می جوه رفتم بیرون – و هوا بس ناجوانمردانه سرد بود – آسمان سفید و امیدی که شاید برف ببارد، رفتم و تا وقتی که به سه راه راهنمایی برسم خوب بود، مغزم تو هوای سرد ولرم شد و آرام بودم، وقتی رسیدم آفاق و کتاب ها را از قفسه بر داشتم، وقتی آمدم خانه و کتاب درس آزمون سازی را باز کردم و چشمم که به فرمول های ریاضی افتاد . . . همه چیز از همان فرمول ها شروع شد. حالا وسط این هیری و بیری که دو هفته مانده به کنکور لعنتی ِ عوضی ببینی که وقتی برگردی سر کلاس باید بشینی چرندیات ریاضی بخوانی – از تمام کسانی که ریاضی دوست دارند معذرت می خواهم: حالم از ریاضی بهم می خوره – و عصر هم که زنگ زدم رونالد گفت آقای رستمی گفته دو جلسه غیبت بیشتر رو حذف می کنه و من کلی داد و هوا کردم و وقتی گرد و خاک ها خوابید فهمیدم که شنبه ی آینده باید بروم سر کلاس آقای رستمی بشینم که حذف نشم – یعنی بیخود که کنکور داری - خوبه ترم پیش به آقای کلاهی که گفتم برای غیبت های قبل از کنکور، گفت خوب فوق ش سه هفته غیبت می کنید، حالا کی جواب این آقاهه رو بده که فکر می کنه ما بچه های ترم اولی هستیم؟ فقط امیدوارم درس به سیاهی کتاب ش نباشه – تقریبا مال عهد دقیانوس، یا قبل از آن، یک جور هایی احساس کردم طوفان نوح را دارم می بینم وقتی کتاب را ورق می زدم

در کل از اون موقع دارم به زمین و زمان بد و بی راه می گم و همه چیز تو ذهنم قاطی پاتی شده و اعصاب ندارم و فیلم هم که نگاه می کردم آرامم نمی کرد، کاش آن لاین بشم چند تا میل خوب داشته باشم، یا حداقل چند تا آف لاین خوب، این دو هفته که بگذرد، یعنی هم دوست دارم کند تر بگذرد که هر چی کتاب و جزوه کنار می گذارم می بینم هنوز هست، هم می خواهم تمام شود، دیگر تمام شود، دارم دیوونه می شوم

حالا این را بگذار کنار این عادت من که وقتی عصبی و مالیخولیا می شوم می افتم روی دنده ی خوردن – نه اینکه عادی مثل اسب غذا نمی خورم – حالا از عصری همین جور دارم می خورم، فکر کنم این جوری پیش بره دو هفته ی دیگه، یک جور هایی بشم – مثلا واقعا شبیه یک گاومیش بشم، چاق و خرناس کشان

حالا همه اش را که از دور نگاه می کنم می بینم که همان قدر که احتمال داره قبول بشم همان قدر هم احتمال داره قبول نشم، نمی دانم می توانم تحمل کنم یک سال دیگر دوباره این روند را طی کردن یا نه؟ شاید هم امسال قبول شوم، یعنی وقتی نگاه می کنم که شش هفت هزار نفر شرکت می کنند و پارسال نوزده نفر می خواستن، یعنی همین بس نیست که از شدت نا امیدی بزنی چند تا شیشه خرد کنی؟

* * * *

اینقدر با حال بود، می رین و هفت تا تست رو می زنید و بر اساس فیزیک بدنی تون بهتون می گه چقدر سکسی هستین

http://sexGage.com

وقتی نتیجه ی مال من آمد – سوال ها را صادقانه جواب دادم – و دیدم که هشت از ده آمده – دو درجه قبل از شدت سکسی بودن تبخیر شدن – مردم از خنده، یعنی واقعا مردم از خنده

من خیلی خل تر شدم، نه؟

سودارو
2006-02-19
دوازده و شانزده دقیقه ی نیم شب

February 18, 2006

چه خانه ای تحویل مامان بابا دادم، ظرف ها نشسته، پاکت نان کپک زده، خانه پخش و پلا، خودم هم صبح که زود تر رسیدن دیدن روی تخت خودم نیستند = چه فکر و خیال ها که نکردن – و بعد دیدن که من رفتن آن ور خانه تو اتاق دادش خوابیدم – که مثلا هر دو طرف خانه چراغ خاموش و روشن شود – و صدام زدن که ما آمدیم و من توی خواب و بیداری فکر می کردم کجا هستم

کجا هستم؟

گیتی می گفت این یک بیابان بزرگه و برهوته که بسته به توانایی هات می تونی توش خونه بسازی. گیتی می گفت این ها همه شون شبح ند. می گفت وقتی وارد بشی می فهمی که هیچی حالی شون نیست. گیتی کلی توصیه داشت. من گوش می کردم و توی ذهنم هی واژه ها چرخ می خوردند که
. . .
من در ابتدای یک در ایستاده ام. دری رو به برهوت. دری که آنسوی آن زندگی . . . یا تمام آن چیزی که نامش زندگی است – دروغ های متناوب؟ - دری که دارم باز ش می کنم، دری که
. . .

گیتی توصیه می کرد که زبان دوم – در واقع سوم – کار کنم. می گفت اسپانیایی، من یک موقعی دوست داشتم از امکاناتی که هست استفاده کنم و یک سالی برم فرانسه یاد بگیرم – مثلا توی ذهنم بود که چهار سال دیگه یک سالی برم و یک زندگی رو تجربه کنم توی یک سرزمین دور و فرانسه هم یاد بگیرم – حالا گیتی می گه اسپانیایی و من یاد آرزوی گذشته افتادم که فکر می کردم شاید وقت بگذارم و هیچ وقت نگذاشتم و آخرش هم تو دانشگاه نه واحد فرانسه پاس کردم و می گفتم حالا که اصول اولیه را دیده ای، بیا زبان را یاد بگیر، فکر می کردم و هنوز هم فکر می کنم و همه اش می بینم که راه ها بسیار ند و به قول رابرت فراست آن راهی را انتخاب می کنم که کمتر از همه انتخاب شده، چون من مصطفی هستم، من هر کسی نیستم، یک موقع هایی هم نام می گفت که اول که تو کلاس دیدمت فکر می کردم که این پسره چقدر ادعا داره، بعد دیدم پشت این ادعا ها غرور نیست، دیدم می شه با هات دوست شد

می شه؟

من نمی دونم، شدم مثل همون طرحی که از من کشیده بود، یک پسر پشتی از انبوهی از خطوط مختلف، که زندگی همه اش تضاد های بی پایان، تضاد های نا معلوم، زندگی همه اش آرزو
. . .

زندگی تو توهم خودش گم می شه. من تو سکوت های خودم

. . .

سودارو
2006-02-18
دوازده و چهل و شش دقیقه ی صبح

February 17, 2006

از ترکیب رنگ های سفید وارد ترکیب رنگ های زرد می شوم. صبح است. خانه ی ارواح از سکوت خود جدا شده است. تازه با جن های خانه دوست شده بودم، قرار بود هم را ببینیم. حالا باز که در های اتاق ها باز شده است و صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم، حالا باز جن ها می روند گوشه ای خود را قایم می کنند و آن جن بلند قد که از من خوشش می آید باز نصف شب ها هی سرک می کشد بهم نگاه می کند که با ژوزفینا داریم تو اینترنت سرک می کشیم و من باز باید منتظر باشم ببینیم کی می شود هم را درک کنیم

. . .

http://soodarooinlove.blogspot.com/

دیشب تو هپروت بودم. توی خانه ی مجردی کسی نمی خوابد، چهار ساعت تو دو سی و شش ساعت خوابیده بودم، شب قبل ش تا سه صبح با خیال راحت قسمت اول تصمیم شوم را نگاه می کردم و چرت می زدم، همین جوری گیج شروع کردم به نوشتن، گیج، خسته، که
. . .

همان شبانه متن را گذاشتم روی وبلاگ انگلیسی. غمگین ترین متنی که برای وبلاگ بیگانه ام نوشته ام، شاید شروعی برای متن هایی به زبان خودم، نه اصراری بر درست نوشتن، که فقط اصراری بر نوشتن، نوشتن و باز هم نوشتن
. . .

که دیروز پاکت قرمز را باز کردم و دسته، دسته، دسته کاغذ ها را بیرون آوردم و نقش ها را و هنوز جرات نکرده ام پاکت ها را باز کنم . . . تمام دو هزار صفحه و خورده ای دست نوشته هایم که مدت ها فکر می کردم نابود شده اند برگشته اند، همه شان همین جا پشت سرم دارند چرت می زنند، من فکر می کنم روز ها دوباره نقش آرامش گرفته اند، بعد از تمام این مدت که نقش سایه ها محو بود

. . .

نقش سایه ها محو بود و من آهنگ های تازه دارم، فارسی، بعد مدت ها فارسی گوش می کنم، بعد از مدت ها

. . .

سودارو
2006-02-17
شش و چهل دقیقه ی صبح

دیشب زنگ زدم تهران. نقش تصویر ها روشن است، زیبا ست، من منتظر تایید نهایی هستم، دو ماهی طول می کشد، یا بیشتر، همین طوری نشسته ام، همه چیز انگاری منتظر ند کنکور بگذرد، حتا سرماخوردگی ِ اِراتو ی نازنین ِ من که این روز ها هی می خوابد و نمی دانم خواب های آرام می بیند یا کابوس های سرد

. . .

February 16, 2006

با کبریت مشکل داشتم، همیشه با کبریت مشکل داشتم، این بار نه، سومین بار که چوب نازک را روی مسیر گوگرد کشیدم روشن شد، روی لب هایم بود، یک لحظه تصمیم گرفتم امتحان کنم، یعنی حالم خوب نبود و اصلا فکر نمی کردم، با سومین تلاش روشن شد و سیگار را روشن کردم، هیچ حسی نداشتم، چهارمین پک را زدم و فقط محوی دود بود که می دیدم، سیگار را خاموش کردم و به یاد حرف یک دوست افتادم که معتقد بود هر چیزی را آدم باید یک بار امتحان کند، فقط فرقش این بود که می گفت خودش یک بار امتحان می کند، به هر کسی که پیشنهاد می کند از آن ور می افتد، خوب، نه هر چیزی، ولی بعضی چیز ها را می شود امتحان کرد، و دید هیچ چیز خاصی ندارد

یعنی احساس درونی ام این بود که آدم ها برای دو چیز سیگار می کشند، یکی پوچی که دود سیگار جلوی چشم شان می آورد، یکی هم گسی طعم دهان، شاید برای از یاد بردن تلخی زندگی. شاید همه ی این سیگار مسئله ی ساده ی فراموشی باشد

فقط می دانم که دیگر سراغ سیگار نمی روم، یک لیوان کوکاکولا ی یخ بیشتر بهم حس می داد تا کشیدن سیگار

صبح آن لاین شدم و با ورونیکا چت می کردم، می گفت شاید همان عقده ی سینه است که دیروز سر کلاس حرف ش بود – نظریه ی فروید – و من می گفتم نه، عقده ی سینه نبود، گفتم که اصلا احساسی نداشتم، مثل یک توهم بیخودی می مانست، می دانی، من خودم بهتر بلدم برای خودم توهم بسازم، نیاز نیست به سیگار متوسل شوم
. . .

سال دوم دبیرستان که بودم یک پسری بود سال بالایی، نمی دانم چی شد که ما با هم صحبت کردیم، اسمش را هم نمی دانستم، الان که اصلا یادم نیست، یادم هست مو های روشن داشت و چشم های روشن، یادم هست که زنگ ورزش بود، من نشسته بودم و فوتبال بچه ها را نگاه می کردم، از کلاس آمده بود بیرون و حوصله نداشت، حرف زدیم، روزی یک تا سه بسته سیگار می کشید، الان که فکرش را می کنم . . . حرف هایش هنوز توی گوشم هست، شاید . . . شاید همه اش توهم
. . .

* * * *

دور شدنت . . . مثل تمام آن سال ها، از لای در نیم باز نگاه می کردم و گیج . . . آره گیج، در را بستم و توی خانه فقط پناه آهنگ های دیوانه ی عوضی بود، دلم تنگ می شد، دلم می گفت که نباید می گذاشتم می رفتی ولی . . . همیشه فاصله است، یک فاصله ی سرد بین آن چه دلت می خواهد و آن چه واقعیت است، آن چه می توان انجام داد، همیشه آدم آخرش که نگاه می کنه فقط دلتنگی مونده، همین، دلتنگی مونده
. . .

* * * *

من گیجم، فقط گیجم و خسته، کمبود خواب، دارم یک فیلم نگاه می کنم که پر از سوسکه، خنده دار ترین فیلمیه که تا حالا در مورد فقر دیدم، کلی می خندی، چقدر خوبه می خندی، چقدر خوبه . . . خبر های خوبی از تهران بهم رسیده، امیدوار شده ام، خیلی زیاد . . . خدا را شکر
. . .

* * * *

این جا را هم بخوانید، خبر مبهوت کننده است، هر چند غیر عادی نیست

http://hamedmottaghi.blogfa.com/post-184.aspx

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/02/060214_mf_qom.shtml

* * * *

سبیل جان فیلتر شده، این آدرس ان شا الله هنوز فیلتر نشده ی سبیل

http://s1b1ltala.blogspot.com/

فیلترینگ دارد دیوانه می شود، بعد از سایت مانی ها، سایت مجله ی شعر هم با کارتی که من استفاده می کنم فیلتر شده است، لینکی که دیروز در مورد فروغ گذاشته ام را دیدید؟ یک صفحه اش را هم نتوانستم باز کنم، دلم سوخت، دلم خیلی سوخت
. . .


سودارو
2006-02-15
حدود یازده شب

February 15, 2006

نوشتم سکوت. کنار دستم روی هوا نوشتم سکوت. و سرم را بالا آوردم و روز بود و نشسته بودم سر کلاس. صبح گفتم دلم گرفته. گفتم کلاس حالم را خوب می کند. کلاس سنگین بود. توی هوای کلاس یک عالمه دود های سیاه چرخ می خورد. من نفسم بند می آمد. من حالم خوب نبود. کنار دستم روی هوا نوشتم سکوت و از کلاس آمدم بیرون. از حجم آدم ها دور شدم. توی حیاط دانشگاه دست هایم توی جیب راه می رفتم و روحم را می جویدم. سکوت. ولنتاین در سکوت
. . .

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل
ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند

فروغ فرخزاد

بغضی پنهانی . . . توی اتوبوس یک صندلی پیدا می کنم و نگاهم خیره می شود به میان تصویر هایی که هی رد می شوند، رد می شوم از جلوی دانشگاه تو، رد می شوم از تمام خیابان های شلوغ . . . شب که با مامان رفتیم بیرون و مامان لباس ها رو نگاه می کرد و من نگاهم خیره مانده بود روی مجسمه هایی که برای ولنتاین می فروختند، مجسمه های زشت خندان، مجسمه های مسخره، مجسمه های سفالی
. . .

کتاب را می بندم و فکر می کنم حوصله ندارم، امروز را تعطیل می کنم و بی خیال همه چیز، منصوره عزا دار است که مامانی و بابایی دو روز می روند سفر. من توی این فکرم که دو روز توی خانه ی خالی با خیال راحت می توانم جزوه های شعر انگلیسی را با صدای بلند بجوم، من سرم را خم می کنم و کتاب را می بندم و فکر می کنم دلم می خواهد آهنگ های خوشگل گوش کنم و توی این سکوت، این سکوت که تمام روز رو پر کرده چشم هایم را ببندم و سکوت را گوش کنم و اینکه کنکور شاید بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم سرگرم ت کرده، این سکوت لعنتی
. . .

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل
ابریشم

. . .

تمام صفحه های این سایت را می بلعم، تمام صفحه هایش را، فکر می کنی چیزی برای شما بماند؟ باور نمی کنم چیزی بماند

. . .

http://farrokhzad.poetrymag.org/

* * * *

خنده دار بود. شماره ی این ماه مجله ی نشنال جئوگرافیک منتشر و در مشهد پخش شد، ولی روی صفحه ی اول، یک برچسب سفید رنگ چسبانده بودند، با تردید به فروشنده گفتم که تمام شماره های مجله برچسب داره؟ خیلی خونسرد گفت سشوار بگیر پشت برگ، از یک گوشه بگیر، راحت کنده می شه. مجله را خریدم و آمدم خانه سشوار را برداشتم و تا صفحه داغ شد، برچسب ور آمد، کلی شنگول شدم، پنج دقیقه بعد بود که فهمیدم می خواسته با یک دستمال مرطوب چسب های مانده روی جلد را تمیز کنم. یک کم کثیف شد. ولی مهم نیست. واقعا مهم نیست. از سانسور بدم می آید، چند صفحه ای برچسب داشت کندم، چند تا برچسب کوچک بود بی خیال شدم، امروز تو دانشگاه که مجله تو کلاس دست به دست می گشت خانومی زحمت کشیده بود تمام برچسب های مانده را کنده بود

عکس های سانسور شده و نشده و مقالات این شماره را از اینجا دریافت کنید

http://www.ngm.com/0602

یک سری هم به این بخش سایت بزنید
Fun Stuff

. . .

* * * *

گفتم، می گویم و خواهم گفت، من چون رشته ی ادبیات انگلیسی را خلاف نظر خانواده انتخاب کرده ام باید یک حداقل نمره را بیاورم، همین قدر جوش نمره می زنم که معدلم از یک سطحی پایین تر نیاید. بعد دیگر برایم اهمیتی ندارد که چیزی به اسم نمره چه می گوید. این ترم هم معدلم شد 17.68 و دیگر برایم هیچ چیزی ارزش ندارد

این را می گویم چون امروز وقتی بعد از کلاس ماندیم تا با آقای قهرمان در مورد درس رمان گفتگو داشته باشیم بلافاصله هر حرفی که زدیم به مبحث نمره برگشت، آره، نمره های درس رمان برای من و چند تا دیگر از بچه های کلاس پایین ترین نمره توی کارنامه ی این ترم، و پایین ترین نمره در درس های تخصصی ادبی مان بود. این درست. ولی حرف ما نمره نبود

آقای قهرمان هم طوری حرف زد که جای هیچ حرفی نماند. خوب، حرف من که نمره نبود، من نمره هایم را از درس های دیگر گرفته بودم و مساله معدل برایم حل شده بود، حرف حرف دیگری بود . . . مهم نیست، دیگر مهم نیست

ضمنا من نمی دانم چرا استاد های ما فکر می کنند ما باید هومو جینیس – همرنگ، هم رای، هم عقیده – باشیم، ما دانشجو های ادبیات هستیم، اختلاف داشتن یکی از شروط رشته ی ما است، اگر قرار بود همه مثل هم فکر کنیم که نمی آمدیم دانشگاه، یعنی به زبان ساده تر، بین ما و یک گله گوسفند باید یک سری تفاوت هایی وجود داشته باشد، مگه نه؟

ولی لیست کتاب هایی که دادند برام شنگولانه بود، به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف، تصویر هنرمند در جوانی اثر جیمز جویس، ناطور دشت اثر جی دی سلینجر، هر سه تا را از متن انگلیسی خوانده ام، رمان هایی توپ تر از این نمی شد معرفی کرد، حیف زنگ ها برای کی به صدا در می آیند؟ ِ همینگوی را متن انگلیسی تا حالا پیدا نکردم، فارسی هم رغبت نمی کنم بخوانم – وقتی بهترین ترجمه ی مال ِ نجف دریابندری گنگ باشد، بی خیالش . . . – حالا صادق گفته رو اینترنت پیدا کرده و قرار شده لینک ش را بفرستد، از همینگوی وداع با اسلحه را خواندم و پیرمرد و دریا را هم سه باری، متن انگلیسی همینگوی فوق العاده است، هر چند وولف را بیشتر دوست دارم و کاش جویس اینقدر اذیتم نمی کرد با این خطوط دیوانه کننده اش، که نفس آدم بند می آید، که نگاه ت هی پر از اشک می شود، که هی نفس نفس می زنی که . . . زندگی چیست؟

زندگی چیست؟

. . .

سودارو
2006-02-14
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب

February 13, 2006

این پست در مورد خود وبلاگ است. کمی ملالت بار

. . .

سدریک می دانستی طولانی ترین کامنت را تو عمر وبلاگ نویسی من نوشته ای برایم؟

#

نوشته ات را خواندم . . . بعد از اینکه میل باکس را باز کردم و هیچ چیز نمی دیدم جز اسم تو و کلیک و صفحه ی میل رو به روی من و خواندن، با ولع بلعیدن دانه دانه کلمات که باز می گفتی این بار در بیمارستان چه شده است، که امیر را دیده ای، که . . . من نفس های آرام می کشیدم و می خواندم و خوب بود همه چیز، بعد کامنت نوشته شده را خواندم و خوب، باید جواب بدهم، همان طور که خواسته ای، توی وبلاگ جواب می دهم

آره، یک ماه پیش تر و یا قبل از آن – زمان را گم کرده ام دوباره؟ نمی دانم – وبلاگ را به فاصله ی کوتاهی دو بار بستم، بار اول تحت فشار یک جمله از یک میل تو شروع شد که می گفتی سودارو را بگذار کنار، با این نام دیگر ننویس . . . من مقاومت می کردم، یعنی تو خودم با خودم جر و بحث داشتم، بعد جریانات سامره پیش آمد، تلفن هایی که به او می زدند و اراجیفی که می گفتند در مورد رابطه ی او با من – چقدر زود ذهن های بیمار فعال می شوند و حرف هایی می زنند که رنگ آدم می پرد - من هم جوش آوردم، یعنی بهم ریختم، فکر می کردم چرا دنیای شیشه ای من باید به یک نفر دیگر ضربه بزند؟ همه ی این را هم جمع بزنی با اینکه حالم خوب نبود و بهم ریخته بودم و مثل همیشه خسته . . . وبلاگ را بستم، پست خداحافظی را نوشتم و هنوز قلمم خشک نشده شروع شد، اولین ش تلفن نیم ساعته ی سید مهدی موسوی – پدر غزل پست مدرن - بود و کلی بحث که داشت در این مورد که چرا در مقابل حرف چند تا حاشیه پرداز کنار کشیده ام و کلی مثال که زد، بعد میل عباس معروفی رسید که رسما به من می گفت فقط یک دلیل برای تعطیلی وبلاگ من می شناسد و آن هم این است که تحت فشار قرار گرفته باشم – می دانید چه جور فشاری را می گویم، نه؟ - بعد هم حرف های دیگری بود، آف لاین هایی که برایم می رسید، من اول فکر می کردم همان حرف رضا ناظم – پدر مینیمال مدرن در ایران - شود که گفت، ببین من وبلاگم رو بستم و یک نفر هم هیچ چی نگفت، ولی وقتی بستم، شاید وقتی دیدم برای چند نفری مهم است که می نویسم و اینکه ننوشتن برایم سخت شده بود
. . .

می دانی نوشتن توی وبلاگ برایم مثل یک درمان است، برای تمام زخم هایی که توی وجودم هست، می دانی، کمک می کند نفس بکشم، می دانی می شود همان حرفی که مهدی یک بار گفت که وبلاگم را به کسی نشان داده و او گفته که انگار نوشتن برایش حیاتی است، انگار برایش نفس کشیدن است

آره، نوشتن برایم نفس کشیدن است، بهم ریختگی درونی ام را کمتر می کند. کمک می کند لبخند بزنم، کمک می کند به قول سامره آن هاله ی غم دور و برم دور شود، کمک می کند آزاد باشم

توی وبلاگ شروع کردم به گذاشتن متن های ترجمه و مدتی گذشت و کم کم می نوشتم، هنوز چند روزی نگذشته بود که توی خانه . . . خوب، می دانی خودت، یکی از آن دعوا های سنگین و تو نمی دانی، تو بیشتر از میل هایم مرا می بینی و توی وبلاگ، تو نمی دانی چقدر ضعیف شده ام این روز ها
. . .

یادت هست؟

من برای آن اخلاق عجیب غریبم که وقتی یک فاجعه اتفاق می افتاد آرام بودم، خیلی آرام بودم، و بعد وقتی فاجعه تمام می شد یک دفعه می زدم زیر گریه، یعنی وقتی همه آرام می شدند زار زار گریه می کردم، همه چیز را یک دفعه می ریختم بیرون

یادت هست؟

حالا من خیلی ضعیف شده ام، کوچک ترین چیزی حالم را بد می کند، حالا فکر کن یک دعوای سنگین توی خانه داشته باشی سر . . . مهم نیست سر چی، از آن روز فقط یادم هست که سعی کردم بخوابم تا ضربانم آرام شود، یادم هست چقدر بد خوابم برد، چقدر
. . .

دوباره وبلاگ را بستم

گذاشتم سکوت باشد. سکوت دور و برم را پر کند، نمی خواستم بنویسم، نمی دانم . . . شاید دیدم سکوت دارد می کشدم، شاید دیدم که سکوت دارد روحم را نابود می کند، شاید دیدم همه چیز چقدر سخت شده است، دیدم که نمی توانم ننویسم، دیدم که وبلاگ شده است یک پنجره که همیشه امیدوار بوده ام که می آیی، تو می آیی می خوانی، امیدوار بودم که افسانه می خواند، فکر می کردم تمام دوست های دور شده، یعنی اگر فقط نامم را توی یک موتور سرچ بزنند، یعنی اگر باشم هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشیم، نگذاشته ام بر من غالب شود، هجوم زندگی مزخرف بر من غالب شود

می دانی، می نویسم که نفس بکشم، و نفس نکشیدن خیلی سخت است

می نویسم برای خودم، و برای تو، برای تمام روز های گذشته، برای امید تمام روز های خوبی که شاید . . . شاید هیچ وقت دیگر نمی آیند، شاید هیچ وقت دیگر نمی شود مثل روز های قبل خوشبخت بود، شاید، ولی می دانی، امید داشتن به سایه ها هم نوعی زندگی است، امید داشتن به اوهام، به تصویر هایی که می دانی واقعی نیست و می گذاری واقعی باشد . . . می دانی، نوشتن تنها چیزیه که هنوز برای مرتکب شدن ش حس گناه تمام وجودم رو پر نمی کنه، تنها چیزیه که هنوز پوچ و پوک نیست، تنها چیزیه که هنوز زنده است

. . .

سودارو
2006-02-12
یازده و پنجاه و شش دقیقه ی شب

February 12, 2006

http://Womyn.BedooneMarz.com

. . .

بر گوش زمزمه می کنی و من چشم هایم را می بندم، امروز شنبه است، امروز وقتی کتاب هایم را باز کردم، امروز وقتی همه اش راه می رفتم، امروز همه اش . . . تصویر ترسناکی درونم بزرگ می شود و همه اش من می ترسم که مبادا . . . مبادا . . . چشم هایم را می بندم و سعی می کنم صفحه های پر از خطوط ریز را بخوانم و فکر نکنم و باز
. . .

همه اش
رقص غریبه ای است که
که قدم هایش را نمی دانم
دستم را گرفته ای و روی پاره های آجر خرد شده
روی این زمین نا هموار
مرا چرخ می دهی هی
به دور وجودم چرخ می دهی هی
هی
هی پاهایم خونی می شود
هی
هی سرم گیج می رود
هی می خواهم بگویم
می خواهم چیزی بگویم
هی می خندی
هی تمام دنیا چرخ می خورد
تمام رنگ ها در هم می ریزد
و تمام نقش ها که . . . که بالا می آورم
هی بالا می آورم
و تو می خندی
می خندی
گم می شوی
پیدا می شوی
در هپروت تصویری که دیگر نیست
نه مثل یک رویا، عین زندگی
که دیگر نیست
نیست
من خشک شده می ایستم
و هی بالا می آورم
هی
هی
چرخ می خوری
هی
. . .

یک شعری که هیچ وقت تمام نشد

چشم هایم را باز می کنم و غمگینم. همه اش فکر می کنم که . . . فکر نمی کنم، می بینم که تصویر ها دیگر نیستند، می دانی خیلی مزخرف است که روزنامه ها سایت های درست حسابی ندارند، این را وقتی صفحه ی روزنامه ی خراسان را گرفتم و دیدم مال یک هفته پیش است . . . نفسم بند می آید، هی نفسم بند می آید و چشم هایم را می بندم و چقدر دلم تنگ شده است برای لبخندی که روی صورتت بود، یادته؟ کتاب را گرفتی و با تمام وجود خندیدی و این روز ها همه اش وقتی خل و چل و عوضی می شوم به صورتت فکر می کنم و به خنده هات و فکر می کنم هیچی نشده، فکر می کنم تمام رویا هام دارند بهم دروغ می گویند، فکر می کنم تو لابد نشسته ای داری چند خط دیگر درس می خوانی و می گی این ها چقدر چرت و پرت . . . می گویم خسته شده ام، کتاب ها زجرم می دهند هی، هی خطوط را می خوانم و هی خسته می شوم و هی دلم خوش است که میل باکس را باز می کنم هر شب، هی . . . خبری نیست

نه، باز هم خبری نیست

هیچ خبری نیست

من خواب هم نمی بینم دلم خوش باشد به کابوس هایم. پریشب خواب دیدم و خنده دار بود، همه اش را برای ورونیکا نوشتم و همه اش
. . .

فریاد کشیدن، گناهی است که
تمرین نمی خواهد

نه، تمرین نمی خواهد، این را جایی نوشته بودم امشب دیدم، دیدم همه اش کاغذ های خط خطی مانده و من یک ماه است هیچی ننوشته ام، دیدم دفتر روی میز هست، همین جا هست و من دست هایم خشک شده، من
. . .

مامان صدایم می زند

. . .

سودارو
2006-02-11

* * * *

نامه رئيس انجمن كليميان تهران به رئيس جمهور ايران در ارتباط با «هولوكاست» كشتار يهوديان بدست نازي هاي هيتلري



حضور محترم جناب آقاي دكتر محمود احمدي‏نژاد رئيس ‏جمهور منتخب ملت ايران


با سلام و عرض ارادت خالصانه


آن چه ما را بر آن داشته با همه مشغله و گرفتاري‏هاي شما در حل مشكلات پيش روي ملت ايران، مصدع اوقات حضرتعالي شويم، مطلبي است كه هفته‏ها است افكار مردم جهان و ملت ايران و از جمله جامعه كليميان را به خود مشغول داشته است

برنامه ‏سازي‏ها و تأكيدات روزانه صدا و سيماي جمهوري اسلامي و بعضي ديگر از رسانه‏هاي گروهي بر افسانه بودن كشتار يهوديان به دست رژيم نازي‏هاي هيتلري «هولوكاست» و به چالش كشيدن يكي از بديهي‏ ترين و غم‏ انگيزترين حوادث بشري در قرن بيستم، موجب بُهت و حيرت جهانيان و دلهره و ترس جامعه كوچك يهودي ايران شده است

چگونه ممكن است فاجعه جنگ جهاني دوم و وقايع و اثرات آن را كه موجب نابودي حدود پنجاه ميليون انسان در نقاط مختلف جهان شده و ميهن ما بيش از ساير نقاط جهان از آثار و عواقب آن لطمه ديده است را از پشت شيشه كدر تعصب‏هاي روزمره سياسي، عمدتاً ناشي از فرهنگ سكولار غربي بررسي نموده و جنايات فاشيست‏هاي هيتلري را توجيه‏ پذير جلوه داد

چگونه ممكن است اصل اعلام شده در اساسنامه حزب و ارتش نازي‏ها را مبني بر پاك‏سازي اروپا از وجود يهوديان را به چالش و ترديد كشيد و تئوري نژادپرستانه فاشيست‏ها را فراموش كرد، مگر نمي‏توان كتاب «نبرد من» نوشته آدولف هيتلر و يا نطق‏هاي موجود «گوبلز» و «هيملر» را يك بار ديگر خواند ...؟

چگونه ممكن است اين همه شواهد زنده و انكارناپذير در كشتار و نفي بلد يهوديان در اروپا و جنگ دوم جهاني را ناديده گرفت و سخنان چند نفر را با مواضع كاملاً غيرديني ملاك قضاوت قرار داد ...؟ و حتي بر آن مطالبي غيرواقع افزود و نتايج دلخواه...! را به گوش شنوندگان و خوانندگان ساده ‏دل رساند


آقاي رئيس جمهور

ترديد نيست كه جنگ دوم جهاني موجب نابودي پنجاه ميليون نفر از مردم جهان شده، اين كه شش ميليون و يا يك ميليون از اين پنجاه ميليون نفر يهودي بوده‏اند چه اهميتي دارد...؟ آيا به نظر شما نفي كشتار يهوديان ما را به نديده گرفتن حق و خون پنجاه ميليون انسان نزديك نمي‏كند و ارزش‏هاي انقلاب اسلامي و رهنمودهاي امام راحل و نظام فكري ديرپا و ارزشمند ايرانيان، فداي احساساتي زودگذر و به شدت سياسي نمي‏شود...؟


آقاي رئيس جمهور

هولوكاست نه تنها افسانه نيست بلكه چون زخمي چركين بر پيشاني تمدن غرب همچنان باقي است، نگران باشيد كه سردمداران نئونازي در اروپا كه امروز خانه‏هاي سياه ‏پوستان را به آتش مي ‏‎كشند و محله‏هاي مسلمان‏نشين را غارت مي ‏كنند فردا دامي وحشتناك چون «هولوكاست» را براي مسلمانان نگسترده باشند


جناب آقاي دكتر احمدي ‏نژاد

هولوكاست افسانه نيست همانطور كه نسل‏ كشي صدام در حلبچه افسانه نيست، همانطور كه كشتار مردم فلسطين و لبنان در صبرا و شتيلا به وسيله آدمكشان شارون افسانه نيست و قتل‏عام مسلمانان در بالكان و آن چه امروز در افغانستان و عراق و سودان مي ‏گذرد افسانه نيست


جناب آقاي رئيس ‏جمهور

ترديدهاي فراوان وجود دارد كه در جريان «هولوكاست»چند نفر از يهوديان بي‏گناه جان باخته‏اند...؟ ولي اين ترديدها فقط در تعداد است و نه در اصل واقعه هولوكاست

ديگر اين كه صحيح است كه صهيونيست‏ها از «هولوكاست» استفاده ابزاري نموده و مظلوم‏نمايي كرده و مي ‏كنند و در اين كه در مراحلي افراطي‏ترين باندهاي صهيونيستي در همدستي با فاشيزم‏هاي هيتلري به «هولوكاست» دامن زده‏اند اسنادي وجود دارد

ولي كشتار يهوديان، كولي‏ها، لهستاني‏ها، اسلاوهاي مسيحي و مسلمان به وسيله ارتش نازي‏ها و حتي به وسيله ارتش سرخ جاي كوچك‏ترين ترديدي ندارد

ما از مظلوميت و خون همه كشته‏شدگان جنگ دوم جهاني دفاع مي‏كنيم كه كشتار سازمان يافته يهوديان در اروپا «هولوكاست» جزيي كوچك از آن است


جناب آقاي رئيس جمهور

ما نگران آنيـم كه ارزش‏هاي انقلاب شكوهمند اسلامـي ملت ايران در برابر احساسات نژادپرستانه و يا ميهن‎‏پرستانه كاذب به سبك رضاخاني ...! در توجيه كشتار يهوديان اروپا به دست فاشيست‏ها كمرنگ شود و دفاع از حقوق مستضعفان و استقلال و آزادي كه شعار دشمن ‏شكن امام راحل بوده است به يك معارضه ناحق بي ‏حاصل مذهبي و نژادي مبدل گردد

مگر مي‏توان يك بحث كارشناسانه تحقيقاتي در مورد مسائل اجتماعي را يك سويه و بدون شنيدن نظرات مقابل مورد بررسي و استناد قرار داد و نتيجه آن را قبلاً اعلام نمود و آن را به گوش همگان رساند...؟

واقعاً حيف است كه فضاي روحاني جلسات جوانان صديق و شرافتمند حزب ‏الهي به ميدان گفتگويي تبديل شود كه بخواهيم در آن ثابت كنيم تعداد قربانيان «هولوكاست» شش ميليون نفر بوده‏ يا به قولي ديگر يك ميليون نفر و ذهن جوانان را به بخشي از ميراث بي‏ارزش تمدن غرب يعني خشونت‏هاي نژادي و مذهبي آلوده سازيم

آقاي رئيس‏جمهور تشكيل سمينارهاي متعدد در نفي وجود «هولوكاست» با اعلام نتايج قبلي آن هيچ دست‏آوردي براي ملت ايران و يا مسلمانان جهان و مردم فلسطين نخواهد داشت و فقط عقده‏هاي نژادپرستان را تسكين مي ‏دهد


اين نامه را از سر صدق و صفا و دردمندانه براي شما نوشتم، شايد شما خود بتوانيد به هجوم بي ‏سابقه تبليغاتي در رسانه‏هاي عمومي درباره نفي «هولوكاست» پايان دهيد و به گوش جهانيان برسانيد كه تمدن ايراني اسلامي هرگز پذيراي افكار نژادپرستانه و نسل‏كشي به هر دست‏آويز و بهانه‏اي نبوده است


با آرزوي سلامت و سعادت و سربلندي براي رهبر معظم انقلاب، حضرتعالي و ملت شريف ايران



با تقديم احترام - ارادتمند
هارون يشايايي
رئيس انجمن كليميان تهران
6 بهمن 84

February 11, 2006

اینجا آرشیوی است از تصاویر عرضه شده با نام محمد (ص) در دنیای غرب است، شامل تصاویری واقعا توهین آمیز، توصیه می کنم تمام نود و خورده ای عکس را با دقت تماشا کنید، مخصوص بچه های کلاس هم تصاویری است از بخش اینفرنوی – برزخ - کمدی الهی ِ دانته، کاریکاتور های چاپ شده در روزنامه ی دانمارکی را هم در همین صفحه می توانید ببینید

http://www.zombietime.com/mohammed_image_archive/

همان طور که دیروز هم نوشتم، در برابر این رفتار توهین آمیز توصیه می کنم متن زیر را امضا کنید

http://www.petitiononline.com/islamic/petition.html

متن انگلیسی نامه را در وبلاگ انگلیسی قرار داده ام

http://soodarooinlove.blogspot.com

* * * *

خسته ام. هیچ کاری نمی کنم و خسته ام. این روز ها همه اش شده بی خبری، یعنی خبر هست، دوستان ِ کلاس برایم آف لاین می گذارند، ولی خبر از آن هایی که باید باشد نیست، اعصابم خرد شده هر بار جی میل را باز می کنم فقط میل های خبری است که همه شان را نخوانده پاک می کنم، وقتی تو میل نمی زنی یعنی باز بستری شده ای در بیمارستان، وقتی او میل نمی زند یعنی حالش خوب نیست، وقتی هیچ کسی میل نمی زند یعنی یک سکوت مسخره که تمام زندگی ام را پر می کند

باور هایم را از دست داده ام

دیگر باد های سرد هم زنده ام نمی کنند، امروز فقط ایستادم پشت پنجره و نگاه کردم که زمین زیر بادی که می وزید می رقصید، آهنگ های وحشی ِ عوضی هم دیگر خوب نیستند، کتاب ها هم خوب نیستند، نمی دانم چه می خواهم، نمی دانم چه باید بکنم که آرام شوم، قیافه ام شده شبیه وحشی ها، بعد از شونصد روز بالاخره امروز اصلاح کردم، ولی مو هایم . . . حوصله سلمانی رفتن را ندارم، مو هایم هم کدام به یک سمت می روند و حوصله شانه زدن را هم ندارم، یک عالمه چیز توی ذهنم تلنبار شده، حوصله ی نوشتن را هم ندارم
. . .

کاش چند تا فیلم خوب یکی برایم بیاورد، فیلم های خوشگل ِ آرام . . . پسرک قرار بود برایم فیلم بیاورد، کتاب هایم را پس بیاورد، سی دی هایم را هم، رفته است جایی گم شده، آقای دوست هم که کلا خبری از شان نیست، یک جور هایی دارند فایل های کامپیوتری شان را پر از افکار آشفته می کنند و به کسی هم نشان نمی دهند

شاید خل شدم رفتم از آرشیو فیلم هایم فیلم قدیمی نگاه کردم، شاید مثل موجود های عوضی سه باره فیلم ساعت ها را نگاه کنم و باز برای سی و سه ساعت و هفت دقیقه روانی باشم

نمی دانم

یکشنبه کلاس های دانشگاه شروع می شود، نمی روم، سه شنبه می روم سر کلاس رمان یک کم عقده ی داد و هوار خالی کنم، پنجشنبه می روم کلاس آقای صباغ ببینم ترم آخری که خدمت ایشان هستیم چه خواهد بود، هفته ی دیگر هم فکر نمی کنم بیشتر از کلاس های سه شنبه و پنجشنبه را بروم، هفته ی بعدش را هم همین طور، بعد هم که کنکور است و کنکور را که بدهی یعنی می توانی نفس بکشی که می توانی راه بروی و فکر نکنی و خودت باشی و دویست کیلو زندگی مزخرف و ولگردی ها و دوباره بروی سینما – بالاخره مشهد هم صاحب سینمای دالبی استریو شد، سینما آفریقا، سه سال پیش قرار بود این جوری بشود، الان پیشرفت تکنولوژی اتفاق افتاده است
. . .
سه هفته ی دیگر
. . .

نمی دانم، ذهنم مثل تمام این روز ها بسته است، خسته ام، ولنتاین می آید و می رود و من هنوز چشم هایم را که می بندم به خودم فحش می دهم که گذاشته ام باز هم
. . .

چشم هایم را می بندم و تا سه هفته ی دیگر تو سنگین درس می خوانی برای کنکور و تا سه هفته ی دیگر زندگی همین است و تا سه هفته ی دیگر هیچ چیزی واقعی نیست و تا سه هفته ی دیگر نمی توانیم هم را ببینم – لعنت - و من خل شده ام چون وقتی امیر حسین هم می آید توی اتاق روی رو تختی ام نقاشی بکشد من باید بشینم کنارش تاریخ ادبیات بخوانم و برایش توضیح بدهم که این یعنی فلان و آن یعنی و او هم گوش کند و یک کلمه هم از بلغور حرف های انگلیسی م نفهمد و جدی نقاشی بکشد روی رو تختی و روی صورت ش و هی گوش نکند می گویم به کلید های برق کامپیوتر دست نزن و من باید درس بخوانم، مثل یک خل باید درس بخوانم
. . .

خل شده ام، یعنی دارم خل تر می شوم از آن چیزی که بودم، احمق تر شده ام، به قول سدریک بهتر که نشده ام، هی بد تر می شوم، خنگول تر، آشفته تر، تازگی ها کتاب شعر هم نمی خوانم، تحمل ش را ندارم، تازگی ها تنها زندگی که دیدم مال شونصد تا گنجشگی بود که روی درخت گردوی توی حیاط ول می گشتند و کلی جیک جیک می کردند و زنده بودند، آره زنده بودند

زنده بودند

مثل تصویر اتاق من نبودند، پر از کتاب هایی که دارم از شان متنفر می شوم، پر از کاغذ هایی که روی هر کدام شان فقط چرت و پرت نوشته، پر از سی دی هایی که زجرم می دهند، پر از غلط زدن تو تخت خواب به هم ریخته ام نبودند، پر از . . . می دانی، از سه سال پیش که همه چیز بهم ریخت و از دست دادم تان، از سه سال پیش که همه چیز گم شد . . . همه چیز
. . .

همه اش یادم می رود به روز هایی که کافه توچال بستنی میوه ای می خوردیم و شیر نارگیل، می رود سراغ شب های تاریک پارک خیابان راهنمایی، می رود سراغ سال های قبل ش که با دو تا مجید ِ گیج می رفتیم سینما و درباره ی کنکور سراسری بحث می کردیم و شب توی پیتزا شب سیب زمینی می خوردیم و همبرگر و سس تند، می رود سراغ سال های دبیرستان، خل و چل و روان پریش، می رود و می رسد به صورت تو، تو وقتی برای اولین بار با هم بحث کردیم سر ابراهیم نبوی و سر سیاست و سر زندگی . . . و من فکر می کردم زنده ام

می رود سراغ آن شبی که گفتی مصطفی، از بین دوست هام تو تنها کسی هستی که وارد قرن بیست و یک شدی و من چقدر به خودم افتخار کردم

می رود سراغ روز هایی که زنگ می زدم و افسانه بر می داشت و می گفتم دادش ِ من هست؟

می رود و هی می رود و من امشب چقدر خسته ام، همه اش فکر می کنم و همه اش خسته تر می شود و هیچ چیزی فرق نمی کند، پسرک نیست، امیر نیست، افسانه نیست، اِراتو نیست، هیچ کسی نیست

امشب تنها ست

تنها ست مثل آهنگی که گوش می کنم و داغانم می کند

Would you care for me
If I was dead and lied?
Would you hear my voice
If I was always quiet?
Would you hold my hand
If I was lying to fall?
Would you cry for me?
Would you call my name at all?
Would be there, if I was on the ground?
Would you be my friend
If no one was around?
Would you hold me close
If I was in the cold?
Would you pray for me?
. . .

Would you love me
For what I am?

. . .
سودارو
2006-02-11
دوازده و سیزده دقیقه ی شب



February 10, 2006


یک راه منطقی برای اعتراض به کاریکاتور های منتشر شده از پیغمبر اسلام. من امضا کردم. دعوت می کنم که شما هم امضا کنید

http://www.petitiononline.com/islamic/petition.html

* * * *

این روز ها همه اش توی اتاقم که نشسته بودم صدای نوحه بود که از دکه ی پخش چایی دهه ی محرم چهار راه راهنمایی می آمد توی اتاق. دیشب به سلامتی صدای نوحه های ساعت پنج بعد از ظهر میگرن گرفتم. پریشب به سلامتی صدای نوحه ها هی تمرکزم بهم می خورد و آخر سر هم کتاب را بستم و آمدم بیرون از اتاق پرسه زدن شاید ذهنم آرام شود

دیروز داشتم فکر می کردم که دارند پر می کنند، تصویری که واقعی نیست را دارند پر می کنند، می خواهند به زور مردم خیابانی را مذهبی نشان بدهند که خوب . . . خوب مذهبی نیستند، واقعا مذهبی نیستند را نقش مذهب بدهند، حالا بی خیال تمام این حرف ها که آیا واقعا نوحه خوانی کوچک ترین ربطی به مذهب یا قیام عاشورا دارد یا نه . . . بی خیال

داشتم فکر می کردم که دارند پر می کنند، تصویر می سازند و ایستادم و مکث کردم و فکر کردم همه جا همین جوری شده است، دانشگاه ها دارند یک تصویر مصنوعی ارائه می دهند از دانشجو هایی که اکثرا دانشجو نیستند، صنعت همین طور، بازار همین طور . . . بابا بی خیال

بابا بی خیال

داشتم فکر می کردم و نشسته ام به تماشای رومئو و جولیت – شما می گویید ژولیت؟ - نسخه ی مال بی بی سی که آقای دوست آورده و نگاه می کنم و هنوز تمام نشده و یک نسخه ی وفادار به متن است و برای من قرن بیست و یکمی کسالت بار و در عین حال جذاب، حالا وسط این معرکه که توی ذهنم هست حس مرگ هم اضافه شده است، که مرگ برای عشق . . . همیشه مرگ برای عشق افسانه نیست، مگر نه؟

گاهی وقت ها به این نتیجه می رسم که هر چیزی که بشود تصورش کرد حتما اتفاق می افتد. یعنی وقتی وارد ذهن انسان شد برای انسان آفریده می شود، نمی دانم چرا، ولی همه اش این تصویر ها جلوی چشمم می آیند

. . .

ذهن ام بسته است. شاید بخوابم آرام شود. امشب هی تصویر ها را از ذهنم خط می زدم. امشب شب گرمی بود

سه سالی می شود که پایم را از مجالس مذهبی کشیده ام بیرون، صدای هیأت محل که می آمد فکر می کردم همین چند سال پیش همراه شان بودم، فکر می کردم هر شب مسجد می رفتم، فکر می کردم که هشت سال شده است، حدودا هشت سال گذشته است، یا بیشتر، آن موقع ها سفرنامه ی ماژلان می خواندم و کتاب های ذبیح الله منصوری و توی خیابان سرم را می انداختم پایین و زندگی اگر خوب نبود، آرام که بود، این روز ها رمان به زبان انگلیسی می خوانم و آهنگ به زبان انگلیسی گوش می کنم، فوق ش فرانسه، حواسم هست که توی خیابان با کسی دست ندهم و شب ها همه اش میگرن دارم . . . چقدر مسخره شده است همه چیز . . . چقدر مسخره
. . .

* * * *

جالب بود

http://shahreghese.com/

http://firman.blogfa.com/

وبلاگ آقای شالبافان را هم اگر علاقه به شعر و ادبیات دارید مطالعه فرمایید

http://mrshalbafan.persianblog.com/

سودارو
2006-02-09
نه و یازده دقیقه ی شب

February 09, 2006

حقیقت در دست های من است. شما آدم های دیگر بیخود می کنید در هر موردی حرف می زنید، من دهان شما را خرد می کنم، من می بندم، من . . . من
. . .

این نوع کلمات را شنیده اید؟

حتما شنیده اید

دو هزار و چهار صد و خورده ای سال پیش، افلاطون کتاب جمهور را نوشت و شاعر ها را از اتوپیا ی خویش انداخت بیرون چون شاعران خل و چل اند. پانصد سال پیش کلیسا نویسندگانی که حرف های نو می زدند را زنده زنده می سوزاند. هشتاد سال پیش کمونیست ها در روسیه هر نوع ادبیاتی که مطابق اهداف توده نبود را ممنوع می کردند. استالین به تنهایی زحمت قتل عام بیست میلیون نفر را کشید که مثل او فکر نمی کردند. آلمان نازی همین شصت سال پیش جشن کتاب سوزان داشت و . . . خلاصه بگویم هر کسی که فکر می کند حقیقت در دست های اوست می آید می گوید من دهن تو رو سرویس می کنم که
. . .

حالا این را بخوانید

http://homayehag.blogfa.com/

بعد هم این را بخوانید

http://god_in_fire.blogspot.com/2006/02/blog-post.html

بعد هم یک نگاهی به اینجا باندازید

http://finalcut.blogfa.com/

احتمالا از نظر این هما خانوم من نویسنده ی این وبلاگ چون متهم هستم که دوست پسر خانوم اسد زاده می باشم – به خدا ما چند ماهی می شه که به لطف امثال هما خانوم جواب میل هم رو هم نمی دیم – حرف هایم غیر قابل پذیرش است، ولی این دلیل نمی شود که من حرف هایم را نزنم

من توی جشنواره ی رضوی دعوت داشتم، ولی نرفتم، به خاطر یک سری مشکلاتی که توی خانه پیش آمد

حالا هم دقیقا نمی دانم توی جشنواره چه اتفاقاتی افتاده است

ولی یک چیزی را خوب می دانم: که توی جشنواره ی که توی مشهد، توسط آستان قدس برگذار بشه این جمله مصداق پیدا نمی کنه:

این غزل پست مدرن چرا اینقدر باید خراب بشه که یه دختری به اسم سامره اسد زاده اون اراجیفو بخونه و کسی حرف نزنه و شب توی مهمانسرا هم پز بده ژست بگیره که ...داره سنت شکنی میکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شعرشو شنیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

. . .

می دانید هما خانوم عزیز ما، شما از یک بیماری روانی رنج می برید به اسم پانورومیا، یعنی فکر می کنید یک حقیقت در وجود شما هست، و دیگران که حرف دیگری می زنند، مخالف شما، و دشمن شما هستند. بر این اساس برای دیگران پیش داوری می کنید. طرفدار تئوری توطئه هستید: یعنی تمام دنیا نشسته اند که شما را نابود کنند

نترسید. این یک بیماری عام در بین ایرانیان عزیز است. اگر می خواهید بیشتر بدانید سری کتاب های دکتر صادق زیبا کلام را بخوانید

من دوست ندارم توهین آمیز بنویسم. ولی اینجا لازم است که بیاستم و بگویم این حرف های شما مشکل شخصی شما است

می دانید خانوم عزیز

میشل فوکو همجنس گرا بود، نیچه تمام عمر خود ارضایی می کرد – تقریبا افراطی – ویرجینیا وولف عزیز ما که ادبیات را تکان داد، دو جنس گرا بود: پنج تا سکس پارتنر زن داشت، سه تا معشوقه ی مرد، یک شوهر هم داشت. جورج الیوت، یکی از رمان نویس های مطرح عصر ویکتورین سال ها با مردی که همسر داشت زندگی می کرد، لرد بایرون به خاطر افراط گرایی در سکس – با هر دو جنس – از جامعه ی انگلستان اخراج شد، صادق هدایت نازنین ما احتمالا گرایشات همجنسگرایانه داشته است. آندره ژید خوب ما، مائده های زمینی را برای دوست پسر ش نوشت
و
. . .

می شود این لیست را همین جوری ادامه داد و ادامه داد. ولی می دانید، فرقی نمی کند که آدم ها توی زندگی خصوصی خود چه بوده اند، اگر میشل فوکو نبود فلسفه عقب می ماند، اگر ویرجینا وولف روان پریش نمی نوشت ادبیات به بن بست می رسید – منظورم به صورت کلی است، یعنی اگر کسی چون چنان است و چنین و بخواهیم حذف ش کنیم، کی می ماند؟ - می دانید آدم ها توی زندگی خصوصی شان هر چه که هستند، آن چه می سازند مهم است، من نمی دانم شما اگر بخواهید این گونه وسواس گونه باشید چه می ماند؟ لابد فقط قرآن می خوانید و دعای جوشن کبیر، چون چیز دیگری هم مگر می شود خواند؟ حافظ هم توی دیدگاهی که شما مطرح می کنید سیصد و هفتاد و هشت تا مشکل خواهد داشت

می دانید خانوم، حرف های شما حتا اگر هم درست باشند که خانوم حقیقت مشکلات جنسی دارند و خانوم اسد زاده هم تو خالی باشند و شما که شعر را بیشتر از ایشان می دانید و آقای موسوی هم که بعله، زمان در مورد ایشان قضاوت خواهد کرد – همان طور که در مورد فروغ فرخزاد زمان قضاوت کرد، نه؟ - اگر تمام حرف های شما را هم درست بدانیم

باز هم فرقی نمی کند

واقعا فرقی نمی کند: ادبیات پیش می رود، آدم ها می میرند و ادبیات می ماند، واقعا مهم است لرد بایرن در اقامت کمتر از یک ساله ی خود در ایتالیا با دویست زن خوابید؟ مهم است؟ مهم این است که لرد بایرن دن ژوان را نوشت و دنیا را مدیون خودش کرد. مهم این است که بایرن تمام اروپا ی زمان خودش را تحت تاثیر قرار داد

می دانید، آن خانوم اسدزاده که من می شناسم اگر بشود از کامپیوتر و تلفن همراهش جدایش کرد کل ژستی که بخواهد بگیرد خمیازه کشیدن است و تا جایی هم که من می دانم کل کسانی که بخواهند به ایشان نزدیک شوند چهار تا تیکه ی توپ نوش جان می کنند و دست از پا دراز تر بر می گردند

ولی می دانم که سامره اسد زاده توی سه سال گذشته شعر ش متحول شده است، می دانید، سامره توانسته است به نام اصلی خودش بنویسد: شما که هنوز به این سطح نرسیده اید نمی دانید این یعنی چه که یک نفر با نام خودش بنویسد، ولی خانوم اسد زاده توی اینترنت با نام خودش می نویسد، شعر می گذارد، و شعر هایش می تواند آدم را تکان هم بدهد – هر چند احتمالا شعر را کمتر از شخص شما می فهمند - ولی نشان داده اند که شعر را می توانند بسرایند

. . .

من می خواستم زود تر بنویسم. در مورد دکتر سید مهدی موسوی هم در یک پست که چند هفته پیش قرار بود بنویسم و ننوشتم خواهم نوشت. الان دیر شده است برای این حرف ها، شما وبلاگ تان را بستید و خانوم اسد زاده هم دارند زندگی شان را می کنند، می دانید، سامره اگر همین طوری ادامه بدهد چند سال دیگر نام ش را بیشتر خواهید شنید، ولی شما را نمی دانم

می دانید، دو هزار و چهار صد و سال خورده ای است که دارید زور می زنید، هی زور می زنید که ادبیات آن چیزی باشد که شما می خواهید، ولی چه اهمیتی دارد؟ ممیزی هم که بگذارید عباس معروفی کتاب ش را توی اینترنت می گذارد. می دانید، یک کم نگاه کنید در کنار چه کسانی ایستاده اید

. . .

سودارو
2006-02-08
نه و چهل و هشت دقیقه ی شب


http://www.msnbc.msn.com/id/3032542/site/newsweek/

جالب بود، اسم خودم را توی گوگل سرچ کردم و دیدم به نمایشنامه ی اتاق لینک داده است، نگاه کردم و دیدم از آن بار اولی که چند ماه پیش سایت را دیده بودم پر بار تر شده است، دیداری داشته باشید و از یک کتابخانه ی اینترنتی ِ خوب لذت ببرید

http://www.ghafaseh.com/

February 08, 2006

Why is it that the life overflows in Dickens seems to me always to go on in the morning, or in the very earliest hours of the afternoon at most, in the vast apartment that appears to have windows, large, uncurtained, and rather unwashed windows, on all sides at once? Why is it that in George Eliot the sun sinks forever in the west, and the shadows are long, and the afternoon wanes, and the tress vaguely rustle, and the colour of the day is much inclined to yellow? Why is it that in Charlotte Bronte we move through an endless autumn? Why is it that in Jane Austen we sit quite resigned in an endless spring?

Henry James – 1905 – The Lesson of Balzac

. . .

* * * *

از خواب که بیدار شدم گیج بودم، نمی خواهم سرما بخورم، دوست ندارم، یعنی اصلا وقت سرما خوردن را ندارم. بیدار شدم و گیج بودم و گیج هستم و فقط این نیست که غمی تمام وجودم را پر کرده . . . نمی دانم، من نمی دانم، من فال می گیرم و هم حافظ و هم فروغ حرف های غمگینی می زنند

دلم می گیرد

می خواستم در مورد نمره های درس رمان بنویسم. ولی . . . هر چی فکر می کنم یک نکته ی مهم در مورد مسئله ی نمره نمی بینم که بخواهم بنویسم، واقعا چه اهمیتی دارد؟ می شود بحث کرد در این مورد که با این درس دادن، با سوال های گنگی که هر کدام چند جواب داشتند، با این تاکید ها بر خلاصه نویسی برای سوال هایی که جواب شان یک مقاله بود، با . . . دلم گرفته است. دوست ندارم بخواهم ذهنم را به سمت موضوع بی اهمیت و بی ارزشی به اسم نمره ببرم. و به اینکه آدم ها بالاخره هر چه باشند آدم هستند

. . .

عصر دو تا مقاله ی نقد ادبی خواندم که یکی شان تاکید می کرد بر نبود واقعیت، تاکید می کرد و فلسفه می بافت و من مثل همیشه تمام حرف ها را قبول می کردم و تمام حرف ها را قبول نمی کردم و توی ذهنم خسته بودم، از خواندن و بحث کردن با کتاب ها خسته بودم، فکر کنم همین روز ها باز با کتاب هایم دعوایم شود، این بیست و چهار روز بگذرد که نفس تازه کنم . . . دلم تنگ شده برای قدم زدن، بی خیال قدم زدن و به صدا ها گوش کردن و فقط گوش کردن و نفس کشیدن و دلتنگ صورت زیبایی کسی شدن و باز هم قدم بر داشتن و باز هم تصویر های نو، باز هم شهر همان قدر دیوانه که همیشه هست

باز هم
. . .
دلم تنگ شده است

چپیده ام توی اتاق، تپه های کتاب دور و برم، همه چیز بهم ریخته، آشفته، کاغذ های روزنامه های خوانده نشده، سی دی های تپیده اینجا و آن جا، کاغذ ها، کاغذ ها . . . و یک کابوس بد می دیدم

خیلی بد بود. مردی بود که دم گوشم به انگلیسی چیز هایی می گفت – یا به فرانسه؟ - و هر چی می گفتم که نمی شنوم آرام زمزمه می کرد، می دانستم حرف هایش خیلی مهم است و نمی شنیدم و عصبی بودم، رفت، من مانده بودم، همه جا را مه گرفته بود، عصبی بودم و سردم بودم و همه چیز در هاله ی محوی بود میان یک اردوگاه، یک کابوس عصبی . . .غلط می زنم و بیدار می شوم و یک ساعت است مثل همه ی . . . دلتنگم، فال می گیرم، هم حافظ و هم فروغ حرف های غمگینی می زنند

حرف های خیلی غمگینی
. . .

سودارو
2006-02-08
دوازده و پنجاه و دو دقیقه ی شب

February 07, 2006

نه، یادم نرفته، مگر می شود؟ هنوز موج های حوض پارک کوهسنگی آن شبی که همه رفتند وقتی باران بارید و من و تو نشستیم و زیر باران به موج های تاریک نگاه کردیم توی چشم هایم هست، هنوز آن شبی که دست هایم را گرفته بودی و سرت بالا بود و چشم هایت بسته و برف می بارید یادم هست که گفتی امشب را هیچ وقت فراموش نکن

هیچ وقت فراموش نمی کنم

حالا شانزده بهمن بیاید و من ننویسم در وبلاگ که . . . مهم است مگر؟ پارسال نوشتم و دیدم که گریه می کنند وقتی می خواندند متن را، اشک های دخترک را دیدم و فکر کردم مگر لازم بود؟

لازم بود؟

حالا من هی چرخ بخورم امشب و هی خواب ها واقعی شوند و بیایم خانه و به قول دخترکم با کنکور سرگرمم، آره، با کنکور سرگرمم و شب ها که می شود آنقدر خسته که توانایی اندیشیدن از من رخت بسته، که آهنگ گوش می کنم و اصلا دوست ندارم به گذشته ها که . . . که امروز وقتی توی تاکسی نشسته بودیم آنقدر حالم بد شد که نفسم . . . و فکر کردم که تو، تو هم همین طور می شوی، مثل آن شب که کنار من نشسته بودی و رنج می کشیدی و عصبی بودی و رنج می کشیدی و من . . . چه کار می توانستم بکنم به جز فشار دستی که یعنی هنوز هم . . . هنوز هم چشم هایم را می بندم و همان روزی است که توی چشم هایم نگاه می کردی و چشم هایت مهربان بود و چشم هایت می درخشید و من می ترسیدم که نگاهت را بر گیری، که
. . .

چهار سال گذشت، وارد سال پنجم شده ایم و هر بار که میلی جواب می دهی زمان می گذرد تا . . . امسال چند بار بیمارستان بستری شدی؟ امسال
. . .

می دانی، من هنوز میان همان شبی ایستاده ام که تو زنگ زدی خانه ی ما و من تنها بودم و صدایت را که شنیدم گریه ام گرفت، بد جوری گریه ام گرفت، هیچ چیزی نمی توانستم بگوییم و فقط گریه ام گرفت و وقتی تلفن را قطع کردی و توی اتوبوس تهران نشسته بودی و به قول خودت یک دفعه به خودت آمدی که تمام صورتت خیس خیس است، همان موقع که تلفن را قطع کردی من توی هال ایستادم بین مرزی از نور و تاریکی، بین دو اتاق و ایستادم و نور نیمی از تنم را در بر گرفته بود و تاریکی نیم دیگر را که
. . .

هنوز هم همان جا ایستاده ام. تو زنگ زدی که بر می گردی. تو برگشتی و من شکلات های خوشگل گرفته بودم و من چشم هایم را می بندم و به صدای نفس هایت گوش می کنم و چشم هایم را می بندم و روز ها می گذرد و چشم هایم را می بندم و زندگی
. . .

هنوز هم به خودم می آیم و شانزده بهمن دیگری گذشته است و حالا گیرم هر چند دور که هر چند . . . فقط تو می دانی چقدر لازم است دور شوم از اینجا، فقط تو می دانی
. . .

سودارو
2006-02-06
ده شب

* * * *



سكوت



مرگ، سرود غریبه ای نیست
در عبور از این كوهساران زجر
وقتي كه صدايت در هق هق اشك ها گم می شود
. . . در اين روزگاران كه پايانی نخواهد داشت

و رو در روی تصاوير زندگی ام
چشم هايم را مي بندم
كه موج خاطرات فرو نمي نشيند
عبور از ذهن خسته ام را:
كه يادت هست؟

يادت هست؟
و يادم هست

وقتي چشم هايم هنوز در ميان نفس هايت باز مي شوند
وقتي پشت پنجره، همه جا ساكن شده
. . . و زندگي آمده ميانه ي دستان من

و مرگ، سرود ِ راهبان دوردست نيست
. . . مرگ كه سياه نيست

و يادت هست؟
باران مي باريد و روز بود
و برف مي آمد و شب بود
و دستان من ميان دستان كوچك و لرزانت
. . . و چشم هايت ميان ستاره ها را مي جست

يادم هست
وقتي كه از ميان جمع فرياد گذشتيم و
دستانم را ميان نفس هايت حلقه كردم

و يادم هست
كه آسمان آبي بود و در كوهسار باد مي وزيد
وقتي كه شهر زير پاهامان مي جوشيد
و پرنده ها، ميان ابرها دور مي شدند

و يادت هست؟
وقتي دستان من ميان كوچكي انگشتانت
تمام دنيا را گذشتيم؟

و قلب هاي كوچك و مطرودم
نگاه مي كنند
از پشت پنجره
. . . كه آفتاب مي آيد و آفتاب مي آيد و آفتاب مي آيد

سودارو
28-9-1382

وبلاگ جودی خانوم هم یکساله شد، مبارک باشد. فعلا در به سرانجام رساندن فرایند در آوردن چشم حاج آقا و گذاشتن آن کف دست شان هستند و اوضاع خین خینی است، امیدوارم به زودی آسمان آبی شود و در پس ابر ها دوباره همه چیز خوب و آرام باشد، یک سالگی تان مبارک باد، کاش یک کم بیشتر می نوشتید، آن هم با استعدادی که دارید

http://judy.blogfa.com/post-96.aspx

ممنون از لینک تان

http://peyvandkadeh.blogspot.com/

February 06, 2006

. . .

البته در قالب یک رهیافت تفهمی، دریک این حرکت امریکایی ها خیلی دشوار نیست. بالاخره کشوری که سفارتش اشغال شده و دیپلمات هایش مدت قابل توجهی به صورت اسیر جنگی نگهداری شده اند، بار ها و بار ها پرچمش آتش زده شده و تحقیر شده است و مهم تر از همه کماکان به عنوان خصم خطاب می شود، به دشواری می توان انتظار داشت که صرفا به نداشتن روابط دیپلماتیک بسنده کند. از چشم دولت و شاید حتی بخشی از مردم و روشنفکران امریکایی، کشور هایی که غرب را نفی می کنند دلیلی ندارد که از امکانات صنعتی آن استفاده کنند. شاید آنها با خود چنین استدلال می کنند که اگر برخی کشور های جهان سوم بر عدم تعهد و استقلال خود پای می فشارند و خود باوری ملت خود را تبلیغ می کنند، بهتر است خودشان هواپیما بسازند، خودشان پالایشگاه درست کنند و خودشان منابع خود را استخراج و تصفیه و تبدیل کنند

اشتباه امریکایی – دکتر سید مرتضی مردیها – سرمقاله ی روزنامه ی شرق – یکشنبه 16 بهمن هشتاد و چهار

* * * *

خستگی تمام وجودم را پر کرده، بعد از دو هفته و خورده ای امتحانات فشرده که حال آدم را می گیرد، بافتی به خواندن کتاب های درسی برای کنکور، نفس آدم بند می آید، یک تپه کتاب گذاشته ام کنار دستم و هر روز باید یک بخش را بر دارم و بخوانم و ذهنم را آزاد بگذارم که . . . امروز خوب بود، امروز یک روز قشنگ بود، به قول سدریک شانزدهم ها همیشه مهم اند و امروز . . . یک ماه و چهار روز انتظار گذشت و امروز در خانه را زدند و پست بسته را آورده بود

یک فیش دادند که پول ش را پرداخت کردم همان جا، آمدم نشستم و یک پاکت پلاستیکی بود باز کردم خوشحال که چقدر پیشرفت کرده پست و دیدم یک برچسب چسبانده اند روی بسته، کندم و خواندم که: این بسته بوسیله پست مفتوح و پس از ارزیابی گمرک توسط پست مسدود گردید، واقعا پیشرفت کرده اند، قبلا نمی گفتند بسته ها را باز می کنیم – که بازرسی کنیم – الان کلی گفتمان دان شده اند، جالب بود، ولی چه اهمیتی دارد؟ تمام اهمیت دنیا در این است که کتاب توی دست هایم بود، باز ش کردم و خدایا، خطوط دوست داشتنی انگلیسی، بیش از هزار صفحه: نسخه ی کینگ جیمز ِ کتاب مقدس، خدایا، خدایا، کلی شنگول و منگول و حبّه ی انگور شدم و یک ساعت و خورده ای که پیش از ظهر مثلا درس می خواندم کتاب را گذاشته بودم جلوی رویم که روحیه بگیرم که کنکور تمام شد مثل خر می شینی این کتاب – و چند تا کتاب توچولی هزار صفحه ای ناز دیگر - را می جوی و قیافه ات می شود مثل گاومیشی که بعد از چریدن یک دشت نشسته است به نشخوار کردن و مگس ها را پراندن – البته به جز تفاوت های فیزیکی، تفاوت های جزئی دیگری بین انسان و گاو وجود دارد، این را وقتی به پسرک بحث می کردم سر اینکه ارشد فرقی نمی کند، همه اش بستگی دارد به خود آدم که چقدر درس بخواند و تو گفتی که نه، بالاخره آدم یک چیزی سر کلاس دانشگاه خودمان هم حالی اش می شود کشفیدم

الان یک مقاله ی نفس گیر در مورد تفاوت های کمدی و تراژدی خوانده ام و مغزم دارد برای خودش ویژ ویژ می کند و آهنگ های استینگ هم کمکی نمی کند، لینکین پارک هم کمکی نمی کند، آلکس هم کمکی نمی کند، تازگی ها مثل سنگ می خوابم و بیدار که می شوم دویست و بیست و سه کیلو عزا دار می شوم که به خدا هنوز خوابم می آید، ولی دور و برم پر از بوی کتاب هایی که باید بخوانم، نمی دانی چقدر وحشتناک است یک صبح سه تا مقاله ی تاریخ نقد ادبی بخوانی پشت سر هم و عصر ویکتورین هم روش و چند تا مقاله از ابرامز هم سر بکشی، چی می شه، خوب معلومه فردا صبح ش تا ده صبح تو رختخواب غلط می زنی و چشم هات رو باز هم نمی کنی، کابوس هم نمی بینی، خواب هم نمی بینی، فقط می خوابی

می خوابی

. . .

اینترنت خیلی با حال شده، با یک کارت بلاگ اسپات کار نمی کند، با یکی دیگر بلاگ فا، ایران امروز و روزنامه ی روز که کلا فیلتر هستند، به کوری چشم شان، من هم می روم سایت های خبری انگلیسی می خوانم و حال می کنم، این سایت را دوست دارم، چند روزی است هر روز می روم و روزی یک دو تا مقاله هم می خوانم از صفحه هایش که از سینما تا سیاست و عکس و سکس مطلب ارائه می دهد، سایت هر روز آپ دیت می شود، باز هم سایت های خوب انگلیسی معرفی خواهم کرد، ضمنا اگر یک وقت آرام ِ آزاد ِ بدون خستگی پیدا کنم وبلاگ انگلیسی را هم به قوت الهی به روز خواهم کرد، به خدا همین الان تو خماری دارم می نویسم

http://www.slate.com/

فعلا شب خوش

سودارو
2006-02-06
یک و هشت دقیقه ی شب

February 05, 2006


مدیر کل حراست وزارت علوم از اقدام به خودکشی 28 دانشجو طی چهار ماه گذشته خبر داد

روزنامه ی قدس – شنبه 15 بهمن – صفحه ی آخر – ستون ِ بدون تیتر

واردات یک میلیون پتوی چینی
. . .

یک ستون کامل در صفحه ی ده روزنامه ی شرق – شنبه ده بهمن

کشور هایی چون تاجیکستان و ارمنستان تا کنون توانسته اند، اقدامات اولیه ای برای به دست آوردن رایگان بیش از پانصد میلیون دلار، معادل پانصد میلیارد تومان را انجام دهند. این مبالغ که تحت پوشش انجام پروژه های بدون بازگشتی چون احداث نیروگاه برق صرف شده است، در حالی هزینه می شود که کشور، در سال های آینده، به شدت با مشکل کمبود برق رو به رو خواهد شد

منابع ایران در پروژه های غیر اقتصادی – روزنامه ی شرق – صفحه ی 12 – شنبه 15 بهمن

مغز من یک جور هایی در حال کشیدن شیهه با ریتم سوت زدن است

* * * *

شروع شد یا . . . شاید تمام شده باشد. نمی دانستم، سوار تاکسی شدم و تاکسی بین خیابان های پر از ترافیک پیش می رفت – ترافیک امشب مزخرف بود، یک ترافیک بسته از پنج راه سناباد تا چهار راه دکترا، پیاده می رفتم همان قدر طول می کشید که سوار تاکسی طول کشید – و رادیو روشن بود و نمی دانم کدام شبکه، فقط کنجکاو شدم وقتی شعار گونه و پر از فحاشی بود برنامه اش – نه اینکه رسما فحش بدهد، مثل حرف آن نماینده ی مجلس انگلیس که به یک نماینده ی دیگر گفته بود آب دهان مبارک من بر قبر نورانی پدر شما باد – نمی دانستم و الان هر برنامه ی خبری را نگاهکی می اندازم. تلویزیون ایران اول بیانیه ی شورای حکام را خواند، بخش خبری بعدی در ادامه دستور احمدی نژاد برای لغو همکاری ها را، بخش بعدی خبر اول حرف احمدی نژاد را گفت بعد بیانیه را خواند – هنوز متن آن را نخوانده ام، به تلویزیون ایران هم ترجیح می دهم اعتماد نداشته باشم

من . . . مدت ها است به بهانه هایی که برای خودم می آورم سعی می کنم چیزی ننویسم، می گویم میگرن داری – و این دو هفته همه اش میگرن دارم – و می گویم درس هست – و امروز این نقد ادبی من رو کشت، الان مغزم رسما سوت می زند – و . . . . الان هم دوست ندارم حرفی بزنم. اصلا دوست ندارم. می خواستم یک نقد ترجمه بنویسم ولی نمی خواهم. می خواستم یک نقد بنویسم روی بحث هایی که در مورد جشنواره ی رضوی هست و کتابی که چاپ کرده اند، می خواستم در مورد کاریکاتور هایی که از پیامبر کشیده اند کلی داد و هوار بکنم، ولی امشب، می دانید دوست دارم توی سکوت بشینم و فکر کنم که شروع شد یا تمام شده است؟

تنها چیزی که می دانم این است که قرآن دروغ نمی گوید و قرآن آیه ی قشنگی آورد وقتی در مورد انتخابات ریاست جمهوری قرآن را باز کردم، بعد از انتخابات نمی فهمیدم که یعنی چی، ولی الان دارم کم کم می فهمم، کم کم همه چیز دارد روشن می شود

این وبلاگ تا وقتی که من کنکور بدهم – بیست و خورده ای روز دیگر، دوست ندارم روز ها را دقیق بشمارم – یک کم توی کما خواهد بود، الان هم مهم ترین چیز برایم نه درس است و نه کنکور و نه . . . فقط این که میل هایم را جواب نمی دهی، اِراتو دور شده ای، من می ترسم، من خیلی می ترسم، چه شده است؟ بی خبر گم نمی شدی و این چند روز

تو رو به خدا یک میل بزن که من خیالم راحت باشد
. . .

* * * *

ممنون از لینک تان

http://fm2006student.persianblog.com/

من کنکورم را که بدهم، یک بلاگ رولینگ دیگر اضافه می کنم و تمام این پنجاه و خورده ای لینک که به این وبلاگ داده اید را آن جا می آورم، ببخشید که من الان کمبود شدید وقت آزاد و آرام دارم

* * * *

مامان از من پرسید که این تعلیق روابط با شورای انرژی اتمی یعنی چه؟ من . . . من چه می توانستم جواب بدهم؟ من یک چیزی گفتم و توی دلم گفتم یعنی . . . مصطفی فکر نکن، مصطفی به تصویر های توی ذهن ت فکر نکن، مصطفی به آن جوان همسن خودت که معتاد بود و امشب وقتی توی تاکسی نشسته بودی و منتظر بودی پر شود فکر نکن که می لرزید و آمد توی پاکت آشغال های یک اغذیه فروشی را نگاه کرد و ته ساندویچ ها را جمع می کرد، مصطفی به صورت معصوم آن پسر بچه ی سه، چهار ساله که چند شب پیش توی هوای یخ سه راه راهنمایی بین آدم ها می گشت و کتابچه های دعا می فروخت فکر نکن، به سرمای هوای اون شب فکر نکن، مصطفی به دکه ی چای دهه ی محرم جلوی زیست خاور و صدای وحشتناک نوحه ای که پخش می کرد و صورت های خیره ی پسر ها و دختر هایی که مثل یخ نگاه می کردند فکر نکن، مصطفی به اون پسر دختری که بهم چسبیده بودند توی خیابان دانشگاه و با یک دختر دیگه داشتند یه پسره ای رو اذیت می کردن و حال می کردن فکر نکن – یار سکس کم داشتند؟ شاید – مصطفی . . . فکر نکن

فکر نکن

فکر نکن

.
.
.


سودارو
2006-02-04
یازده و بیست و سه دقیقه ی شب

February 03, 2006


یکی از ترجمه های قدیمی. بدون تغییر. ادگار الن پو این شعر را در وصف همسرش بعد از مرگ او سروده است

خواندن این ترجمه ها را دوباره بعد از گذشت زمان دوست دارم، متن انگلیسی شعر ها که منتشر می کنم یعنی هر جا اشتباه است از متن اصلی چک کنید. توجه داشته باشید که من زمانی این شعر ها را ترجمه کرده ام که تقریبا هیچی از شعر انگلیسی نمی دانستم، و تقریبا هیچی هم نمونه ی شعر نخوانده بودم. فقط یک تجربه بود

سودارو
2006-02-03
شش و چهل و هشت دقیقه ی صبح

* * * *

1849

ANNABEL LEE


Edgar Allan Poe
Electronically Enhanced Text (c) Copyright 1991, World Library, Inc.



Annabel Lee



It was many and many a year ago,
In a kingdom by the sea,
That a maiden there lived whom you may know
By the name of ANNABEL LEE;
And this maiden she lived with no other thought Than to love and be loved by me.

I was a child and she was a child,
In this kingdom by the sea;
But we loved with a love that was more than love –
I and my Annabel Lee;
With a love that the winged seraphs of heaven Coveted her and me.

And this was the reason that, long ago,
In this kingdom by the sea,
A wind blew out of a cloud, chilling
My beautiful Annabel Lee;
So that her highborn kinsman came
And bore her away from me,
To shut her up in a sepulchre
In this kingdom by the sea.

The angels, not half so happy in heaven,
Went envying her and me –
Yes! - that was the reason (as all men know,
In this kingdom by the sea)
That the wind came out of the cloud by night, Chilling and killing my Annabel Lee.

But our love it was stronger by far than the love
Of those who were older than we –
Of many far wiser than we –
And neither the angels in heaven above,
Nor the demons down under the sea,
Can ever dissever my soul from the soul
Of the beautiful Annabel Lee.

For the moon never beams without bringing me dreams
Of the beautiful Annabel Lee;
And the stars never rise but I feel the bright eyes
Of the beautiful Annabel Lee;
And so, all the night-tide, I lie down by the side
Of my darling- my darling- my life and my bride,
In the sepulchre there by the sea,
In her tomb by the sounding sea.


Seraph: - aphs or – aphim, any of the six winged Angels of the highest rank guarding the seat of God, according to the Bible.



آنا بل لی


سال ها
و سال ها پیش از این
در سرزمین کنار دریا
دوشیزه ای می زیست
، که شاید بشناسید ش
. با نام آنا بل لی
و آن دوشیزه تنها با یک فکر زندگی می کرد
و نه دیگر اندیشه ای
و آن عشق
. و عشق من به او بود

، من کودکی بیش نبودم و او کودکی بیش نبود
، در آن سرزمین کنار دریا
، اما ما عاشق بودیم به عشقی بزرگ تر از عشق
، من
، و آنا بل لی من
، با عشقی که سرافیم، فرشته های بال دار
، در بهشت
. حسرت آن را داشتند

و این دلیل بود
که مدت ها پیش
در این سرزمین کنار دریا
باد وزید از میان ابرها
و برد
. آنا بل لی زیبای من را

، خویشاوند پاک نژادش آمد
، به همراه ش برد
، او را دور از من
، برای اینکه به حبس ش در آورد در مقبره ای
. در این سرزمین کنار دریا

فرشتگان
نه آن چنان شادمان در بهشت
- بر من و او حسادت ورزیدند
آری! دلیل این است، ( تمام مردمان می دانند
در این سرزمین کنار دریا )
، که باد از میان ابرها بیرون وزید
شباهنگام

خوفناک
و کشت
. آنا بل لی زیبای من را

اما عشق ما عظیم تر است
از عشق آنان که از ما کهنسال تر اند
و آنان که از ما هوشمند تر اند –
و نه فرشتگان بهشت
و نه شیاطین اعماق دریا
نمی توانند جدا کنند هستی ام را از وجود
. آنا بل زیبایم

از سمت ماه
هیچگاه نوری نمی تابد، بی آن که برایم بیاورد
رویای
آنا بل زیبایم را
و ستارگان هیچ گاه طلوع نمی کنند
بی آن که من احساس کنم چشمان ِ درخشان
، آنا بل لی زیبایم را

، و این چنین است
شباهنگام – در کنار امواج
به گوش فرو می افتم
در کنار فرشته ام
- محبوب ام –
، زندگی ام
، و همسرم
، در مقبره ای کنار دریا
. مقبره ای کنار ِ دریای عمیق


سودارو
13 & 14 / 10 / 1382

سرافیم: هر کدام از شش فرشته ی خاصه ی خداوند بر اساس کتاب مقدس

February 02, 2006

. خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز
، هر طرف می سوزد این آتش
. پرده ها و فرشها را، تارشان با پود

می ایستم و روزنامه را بر می دارم و نگاه هم نمی کنم به تیتر، می دانم چیست، تیتر تمام روزنامه ها یکی است، تمام روزنامه ها بوی تلخی می دهند، تمام روزنامه ها غمگین شده اند، روزنامه را می خرم و راه می افتیم و حرف می زنیم و هوا غمگین است. من . . . آخرین امتحان هم تمام شد. برگه را که دادم، اولین نفری بودم که بلند می شد، بعد از امتحان پنج نفری پرسیدند که دو صفحه رو نوشتی؟ و من مکث می کردم که چهار صفحه نوشته ام، گیج شده بودند، توی این زمان کم؟ حوصله نداشتم. سوال ها حوصله ام را سر می بردند. از امتحان دادن خسته شده بودم، خواب . . . شب چهار ساعت هم نخوابیده بودم، شب همه اش غلط می زدم و کابوس می دیدم و توی کابوسم همه اش نماز میت می خواندند، من
. . .

تاکسی دیوانه است. داشت دعوای مان می شد، عوضی سیگار می کشد و دعوا هم دارد که چرا پنجره را کشیده ام پایین، توی شهر روانی . . . چرا از تاکسی پیاده نشدم؟ چرا؟ عصبی می رسم به خیابان و روزنامه را که بر می دارم دو دوست می رسند که سلام . . . پول روزنامه ی سیاه را می دهم و وقتی بر می گردم می خورم به کسی، معذرت می خواهم، نگاه می کنم، یک بچه ی کوچولوی تنها، ترسیده است، از من ترسیده است، دلم می گیرد، بچه ی کوچک با لباس فقیرانه در خیابان مد گرایانه ی این شهر کثیف . . . بچه صورتش را بلند می کند، می خواهم لبخند بزنم، مردی که بچه بر شانه اش است به بچه می گوید کثافت، تنم می لرزد، رد می شوم. شب است، شب ِ تاریک ِ سیاه و من
. . .

. خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز
، هر طرف می سوزد این آتش
. پرده ها و فرشها را، تارشان با پود
، من به هر سو می دوم گریان
در لهیب ِ آتش پر دود
، وز میان خنده هایم، تلخ
، و خروش گریه ام، ناشاد
، از درون خسته ی سوزان
! می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

به تقی آباد می رسم. میدان . . . . توی شب دید ندارم، توی تاکسی رسیدیم به یکی از این دکه ها که برای دهه ی محرم چایی می دهند، خنده ام می گیرد، خنده ام می گیرد و نگاهم تلخ است، تلخ، مثل زنی که سوار اولین تاکسی شد، چون یک پسر مزاحم ش شده بود، سوار اولین تاکسی شد، و من هم . . . دلم گرفته است

به تقی آباد می رسم گریه ام . . . خودم را کنترل می کنم، از میان خیابان ِ آشفته ی . . . مهم نیست، از بین ماشین ها رد می شوم و هیچ چیز مهم نیست، چشم هایم پر از اشک شده اند، رد می شوم و نگاه می کنم به تاریکی و ماشین ها و روزنامه ی سیاه توی خانه مانده، بر می گردم دو تا فیلم می خرم، هر کدام برای یکی از خواهر زاده ها، فیلم های کودک، می روم و . . . قهقهه می خندم، توضیح می دهد و به قول برادرم یک دفعه همه تان داشتید انگلیسی حرف می زدید و من قهقهه می خندم و برادرم گیج شده است . . . می گویند انگلیسی را خوب حرف می زنم، فقط برای لهجه ام به حرف زدن ِ بیشتری احتیاج دارم، لبخند می زنم و بحث می کنیم درباره ی زبان، درباره ی
. . .

. خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز
، هر طرف می سوزد این آتش
. پرده ها و فرشها را، تارشان با پود
، من به هر سو می دوم گریان
در لهیب ِ آتش پر دود
، وز میان خنده هایم، تلخ
، و خروش گریه ام، ناشاد
، از درون خسته ی سوزان
! می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

شب سرد است. رو به روی کتاب فروشی امام می ایستم، چشم هایم خشک می شوند، منتشر شده است: گفتگو در کاتدرال، اثر ماریو بارگوس یوسا، ترجمه ی شاهکار ِ عبدالله کوثری . . . چاپ اول کتاب حدودا ده سال پیش خمیر شد، من یک نسخه اش را شانسی گیر آوردم و خواندم و هنوز طعم لذیذ کتاب زیر دندان هایم هست، هشت هزار تومان، گران است ولی می ارزد، شنیده ام آقای کوثری گفته اند بخرید که همین را هم خمیر خواهند کرد، من . . . بخارا هم آمده است، یک شماره ی کامل ویژه ی تاگور، چهار صد صفحه . . . می دانم، فقط ورق می زنم و هیچ
. . .

هیچ

امروز پنج شنبه است. الان نزدیک یک صبح است، من خوابم . . . نمی خوابم، بیدار مانده ام و هنوز . . . امتحان ها تمام شده اند و فقط کنکور مانده است، کمتر از یک ماه ِ دیگر
. . .

از فردا صبح

. . .

شب سردی است، با باد های یخ، فاصله ی کوتاه دو خانه را بدون کاپشن می آیم، می خواهم وجودم آرام شود، آرام می شود، الان
. . .

شب ویرانی است

امروز پنجشنبه است. امروز یک روز است که دوستش ندارم، امروز را دوست ندارم، دوم فوریه را دوست ندارم

سودارو
2006-02-02
یک صبح

شعر ها مال ِ فریاد، اثر مهدی اخوان ثالث، از کتاب زمستان، که توسط دولت فخیمه به لیست کتاب های توقیفی پیوسته است