گریز آهوانه 2 – قسمت چهارم
این شعر را برای جشنواره ی گریز آهوانه 2 فرستاده بودم. تا چهل و هشت ساعت قبل فکر می کردم شعر در جشنواره نبوده است، ولی حالا می دانم به بخش داوری فرستاده شده است. این شعر هم مثل چند شعر دیگری که قبل از جشنواره دست آقای موسوی بود و ایشان هم که خبر نداشتند که قرار است چنین کتابی – گریز آهوانه 2 – چاپ شود، شعر از کتاب خارج شد. خوب، توی این چهل و هشت ساعت هم لحظه ای افسوس نخوردم که شعر توی کتاب نیست، در هر صورت، بر خلاف چیزی که بقیه فکر می کنند، صِرف کتاب چاپ کردن، یا توی یک کتاب بودن برایم مهم نیست، چگونه، در چه شرایطی، در کجا برای به وجود آوردن یک کتاب وقت صرف کردن برایم مهم است. شاید برای همین است که تا الان صبر کرده ام، سه بار موقعیت چاپ کتاب را رد کرده ام تا یک پیشنهاد که ارزش داشته باشد به دستم برسد
در هر صورت، این شعر را می گذارم در وبلاگ، می بخشید فرم نوشتاری آن به خاطر سیستم بلاگ اسپات کلا بهم می خورد. امیدوارم این آخرین باری باشد که نام گریز آهوانه 2 را در این وبلاگ می خوانم
سودارو
2006-04-18
پنج و دو دقیقه صبح
* * * *
سرود های فراموش شده ی مردی به نام یونس
صفر
امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
مفلوک
که دود می خورد و بوق و
ردیف می کند خطوط مستقیم ماشین ها را در خود، یک روز
که سرد شده
دست
و
وجود گیج
و
آشفته
موج های
نگاه میان آینه ی کوچک جلو
. . . که راه بندان و خیابان همه عطش و تو
پرسید: بعد چه؟
پرسید: راه تمام می شود؟
امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
بن بست در امتداد هزار راه آواره که در هم
فرو می ریزند
راه بسته
همیشه راه بسته، توقف در نگاه نقطه های
سکون ابر هایی که تمامی ندارند
لرزش اگزوز های ماشین هایی
. . . که ایستاده غرغر می کنند، که
آسمان
هنوز
خاکستری
هنوز
ساکت
هنوز
خسته
.
.
.
یک
، گفت دیگر دیر شده است
سرش را پایین انداخت و از عرض خیابان گذشت
گفت تصویر همه چیز غمگین است
گفت صدا را می شنوی؟
بوق
صورت سرخ مردی
که در ماشین بغلی فریاد می زد
صدا حرکت ممتد چرخ ها روی آسفالت
صدا دعوت تلفنی که در جیب می لرزید
و دست های سرد، سرد، سرد ِ عرق کرده ی
. . . چسبیده به فرمان، در سکونی که
راه بندان امتداد مسیری که همیشه می دانست بن بست است
امتداد خستگی بوق هایی که هر روز از هر جا در
گوش ها فریاد ِ . . . دست ها می لرزند
گفت صدا را می شنوی؟
صدا بال زدن های کبوتری که نغمه ی آرام می خواند میان
، خستگی ممتد خیابان
صدا سکوتی بود که بر فراز عبادت دست هایش
، چرخ می خورد
. . . صدا مرگ روزمره گی هایش شده بود که
از عرض خیابان گذشت
گفت صدا را می شنوی؟
دو
تجسم خیال ِ مرد سپید پوش که
ایستاده انگار در مرکز خیابان
انگاری جاودان ِ افسون ِ کهن جادوگری
. . . که لبخند آفریده در لب هایش زمزمه کنان: خدا
آخر خدا؟ میان نمایش های خیابان هایی که
امتداد یافته اند تا یک بن بست
آخر نمی داند آسمان ابر های خاکستری
جز جرقه های خون آلود نمی بارد؟
مگر نمی شنود شهر شیون ناباورانه ی
مرگ خود را به تماشا ایستاده است؟
. . . مگر
گفت مگر صدا را نمی شنوی؟
از خیابان عبور کرد
سر خم
. . .
روح آزرده
. . .
دست ها کبود
لرزان . . . جنون یک فریاد بر لب ها خشک
، آخر
بوق می زند
و از امتداد راه کوچک
می شود به ابعاد یک نفرین
راه را به جلو فتح کرد
به اندازه ی همان چند متری که می شود
نفس کشید
در ابعاد نیست شده ی هستی
. در جنونی که زندگی ست
سه
تنها صدا ست که می ماند
چهار
تصویر انسان گذرا بود
که در چهار چوب هزار صحن طلایی گم می شد
صدای کبوتری از فراز سرمان گذشت
هنوز در ابعاد شهر زندگی بود
گفت همین
نه
. همیشه دیر رسیده بود
پنج
شش بار بر شش دهه ی عمر نفرین
که باز هم
آه ی میان لب
دو چشم
بی قرار
که باز هم
آن سوی خط
یک آرزوی دور
که باز هم
بن بست بی سرانجام و تصویر شوم ِ شهر
. . .
این آخرین بار است
گفت من به صدا بر می گردم
گفت سکوت نوازش پایان را نواخته است
پرسید: نمی شنوی؟
شش میدان و چرخش بی پایان
ازدحام
شش آرزوی سرد و نگاه ِ گیج
نقش خیابان گرفته و خاکی صدای شهر
شومی در فرمان که هیچ وقت
تا انتهای خیابان نمی چرخد
بن بست همیشه به راه بندان ختم
دیگر نه صدای شهر و نه صدای مرد
. آن چیز که مانده بود، سکوت بود
این شعر را برای جشنواره ی گریز آهوانه 2 فرستاده بودم. تا چهل و هشت ساعت قبل فکر می کردم شعر در جشنواره نبوده است، ولی حالا می دانم به بخش داوری فرستاده شده است. این شعر هم مثل چند شعر دیگری که قبل از جشنواره دست آقای موسوی بود و ایشان هم که خبر نداشتند که قرار است چنین کتابی – گریز آهوانه 2 – چاپ شود، شعر از کتاب خارج شد. خوب، توی این چهل و هشت ساعت هم لحظه ای افسوس نخوردم که شعر توی کتاب نیست، در هر صورت، بر خلاف چیزی که بقیه فکر می کنند، صِرف کتاب چاپ کردن، یا توی یک کتاب بودن برایم مهم نیست، چگونه، در چه شرایطی، در کجا برای به وجود آوردن یک کتاب وقت صرف کردن برایم مهم است. شاید برای همین است که تا الان صبر کرده ام، سه بار موقعیت چاپ کتاب را رد کرده ام تا یک پیشنهاد که ارزش داشته باشد به دستم برسد
در هر صورت، این شعر را می گذارم در وبلاگ، می بخشید فرم نوشتاری آن به خاطر سیستم بلاگ اسپات کلا بهم می خورد. امیدوارم این آخرین باری باشد که نام گریز آهوانه 2 را در این وبلاگ می خوانم
سودارو
2006-04-18
پنج و دو دقیقه صبح
* * * *
سرود های فراموش شده ی مردی به نام یونس
صفر
امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
مفلوک
که دود می خورد و بوق و
ردیف می کند خطوط مستقیم ماشین ها را در خود، یک روز
که سرد شده
دست
و
وجود گیج
و
آشفته
موج های
نگاه میان آینه ی کوچک جلو
. . . که راه بندان و خیابان همه عطش و تو
پرسید: بعد چه؟
پرسید: راه تمام می شود؟
امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
بن بست در امتداد هزار راه آواره که در هم
فرو می ریزند
راه بسته
همیشه راه بسته، توقف در نگاه نقطه های
سکون ابر هایی که تمامی ندارند
لرزش اگزوز های ماشین هایی
. . . که ایستاده غرغر می کنند، که
آسمان
هنوز
خاکستری
هنوز
ساکت
هنوز
خسته
.
.
.
یک
، گفت دیگر دیر شده است
سرش را پایین انداخت و از عرض خیابان گذشت
گفت تصویر همه چیز غمگین است
گفت صدا را می شنوی؟
بوق
صورت سرخ مردی
که در ماشین بغلی فریاد می زد
صدا حرکت ممتد چرخ ها روی آسفالت
صدا دعوت تلفنی که در جیب می لرزید
و دست های سرد، سرد، سرد ِ عرق کرده ی
. . . چسبیده به فرمان، در سکونی که
راه بندان امتداد مسیری که همیشه می دانست بن بست است
امتداد خستگی بوق هایی که هر روز از هر جا در
گوش ها فریاد ِ . . . دست ها می لرزند
گفت صدا را می شنوی؟
صدا بال زدن های کبوتری که نغمه ی آرام می خواند میان
، خستگی ممتد خیابان
صدا سکوتی بود که بر فراز عبادت دست هایش
، چرخ می خورد
. . . صدا مرگ روزمره گی هایش شده بود که
از عرض خیابان گذشت
گفت صدا را می شنوی؟
دو
تجسم خیال ِ مرد سپید پوش که
ایستاده انگار در مرکز خیابان
انگاری جاودان ِ افسون ِ کهن جادوگری
. . . که لبخند آفریده در لب هایش زمزمه کنان: خدا
آخر خدا؟ میان نمایش های خیابان هایی که
امتداد یافته اند تا یک بن بست
آخر نمی داند آسمان ابر های خاکستری
جز جرقه های خون آلود نمی بارد؟
مگر نمی شنود شهر شیون ناباورانه ی
مرگ خود را به تماشا ایستاده است؟
. . . مگر
گفت مگر صدا را نمی شنوی؟
از خیابان عبور کرد
سر خم
. . .
روح آزرده
. . .
دست ها کبود
لرزان . . . جنون یک فریاد بر لب ها خشک
، آخر
بوق می زند
و از امتداد راه کوچک
می شود به ابعاد یک نفرین
راه را به جلو فتح کرد
به اندازه ی همان چند متری که می شود
نفس کشید
در ابعاد نیست شده ی هستی
. در جنونی که زندگی ست
سه
تنها صدا ست که می ماند
چهار
تصویر انسان گذرا بود
که در چهار چوب هزار صحن طلایی گم می شد
صدای کبوتری از فراز سرمان گذشت
هنوز در ابعاد شهر زندگی بود
گفت همین
نه
. همیشه دیر رسیده بود
پنج
شش بار بر شش دهه ی عمر نفرین
که باز هم
آه ی میان لب
دو چشم
بی قرار
که باز هم
آن سوی خط
یک آرزوی دور
که باز هم
بن بست بی سرانجام و تصویر شوم ِ شهر
. . .
این آخرین بار است
گفت من به صدا بر می گردم
گفت سکوت نوازش پایان را نواخته است
پرسید: نمی شنوی؟
شش میدان و چرخش بی پایان
ازدحام
شش آرزوی سرد و نگاه ِ گیج
نقش خیابان گرفته و خاکی صدای شهر
شومی در فرمان که هیچ وقت
تا انتهای خیابان نمی چرخد
بن بست همیشه به راه بندان ختم
دیگر نه صدای شهر و نه صدای مرد
. آن چیز که مانده بود، سکوت بود