April 19, 2006

خدایا این کار دوبلاژ نفس گیر است

یعنی وقتی نشسته ای توی اتاق و از پشت شیشه اشاره می کنند که برو و شروع می کنی به خواندن و من که اینقدر از همه طرف می گویند چقدر اعتماد به نفس داری جو می گیرتم و . . . یک ساعت و سی و پنج دقیقه برای یک برنامه ی ده دقیقه ای. مسئول استودیو می گفت که تازه الان انگلیسی است، صبح آقایی که فارسی بوده کارش و دفعه ی اول هم نبوده چهار ساعت برای یک برنامه ی پانزده دقیقه وقت گرفته است

آمدم بیرون و توی شب، توی خیابان جاری شدم، هوای آزاد چقدر خوب است
. . .

* * * *

کار دوبلاژ خوب است، می دانی، تازه یاد می گیری چقدر از همه چیز عقبی؛ تازه یاد می گیری چیز های دیگری هم هست که هنوز باید به سمت شان حرکت کنی. مدت ها در مورد صدایم هیچ نظری نداشتم – صدایم که به کنار، صورتم هم، تیپ ظاهری ام، همه چیزی که برایم غریبه بود – تا پارسال که برادری ام پی تری پلیر خرید و صدای ضبط شده ام را گوش کردم و فکر کردم مثل این بچه سوسول های شمال تهرانی حرف می زنم – بیخودی نیست همیشه توی قطار همه می گویند تو مشهدی هستی؟ واقعا؟ به قیافت نمی خوره – و بعد وقتی این کار پیش آمد، اول گفتم خوب قحطی است، که هم بتوانی به انگلیسی ترجمه کنی و هم بتوانی بخوانی، خوب واقعا هم هست، دنبال می گردند و سخت پیدا می شود کسی که بتواند کار را انجام بدهد. اول که به من گفته شد گفتم خوب، یک تجربه ی جدید است، بیشتر دنبال این بودم که هم کار ترجمه از فارسی به انگلیسی را انجام بدهم و هم دوبلاژ موضعی است که دوست دارم، بعد وقتی قطعی شد، هنوز باور نکرده بودم، حتا امشب، یعنی درست تا وقتی که شروع شد باور نمی کردم و بعد یک دفعه کلی مضطرب شده بودم، دفعه ی سوم که خواندم خوب شد، به قول مسئول استودیو وقتی معمولی می خوانم برایش خیلی خوب است، تا میکروفون وصل می شود خیط می کارم. آخر وقتی که فرمول ها و قواعد را یاد گرفتم ، شد، خواندم و خوب شد و تمام ش کردیم و حالا باید برود تدوین و برسد دست سفارش دهنده
. . .

می دانید، تازه دارم یاد می گیرم که صدایم به درد می خورد، به قول هم نام، صدای شیکی دارم، فقط باید رویش کار شود، یعنی مثل امشب، اولش افتضاح بود، بعد مرحله به مرحله بهتر شد، شاید اگر آنقدر فاجعه وار خسته نمی شدم، بهتر تر هم می شد، فقط الان پر از انرژی ام که تجربه، یک تجربه ی جدید به دست آورد ام و می دانید که؛ من عاشق تجربه های جدید ام

* * * *

مامان چه جوری همه چیز را درست انجام می دهد؟ امروز اعصابم خرد شد، مثلا آشپز خانه دست من بود، آخرش هم خواهرم غذا را نجات داد و وقتی سر شب رفتم بیرون آشپزخانه یک چیزی شبیه به انفجار بمب اتم بود، وقتی برگشتم بابا اولین چیزی که گفت این بود که یک کم خانه را مرتب کرده است – منظورش آشپزخانه بود. من نمی دانم، وقت هایی که خود مامان هست خیلی ساده است، الان نه، الان یک کار ساده هم کلی پیچیده می شود، یعنی وقتی حساب می کنی خوب، من این چیز ها را در مورد این کار باید از کی بپرسم؟

دور و برت کسی نیست. مامان سفر است. خودت باید یک کاریش بکنی، یک کاری می کنی، خدا را شکر خانه را به گند نکشیدم، همین هم خوب بود الان، خوب نبود؟ کسی که چیزی به رویش نیاورد

* * * *

ممنون از لینک های تان

آقای موسوی، واقعا خوشحال شدم که به اینجا لینک داده اید، یعنی وقتی شنیدم باور نکردم، خودتان که یادتان هست، گفتم واقعا؟ و الان . . . . ممنون، فقط می توانم بگویم ممنون

http://bahal3.persianblog.com/

http://ilovemylife.blogfa.com

سودارو
2006-04-20
ده و بیست دقیقه ی شب