دارم از خستگی . . . توی هجده ساعت گذشته دو ساعت و بیست دقیقه خوابیدم و الان هم، خوب، گفته بودم از اردیبهشت آنقدر سرم شلوغ می شود که حدی نخواهد داشت و امشب فکر کردم بیا وبلاگ را آپ دیت کن، یعنی به خودت عادت بده وقتی هم که خیلی کار سرت ریخته و خیلی خسته ای، عادت نوشتن را فراموش نکن، آن هم حالا که هنوز فروردین است و اینقدر وقت کم می آوری، امروز کلی پای کامپی بودم و تقریبا هیچ کار مهمی انجام ندادم، تازه کاغذ توی پرینتر گیر کرد و من یاد ندارم درست کنم
. . .
* * * *
شهر وقتی خالی است . . . ساعت چهار و نیم صبح بود و من توی تاکسی خمار بیرون را نگاه می کردم، وقتی خیابان ها خالی است و هیچ کسی توی خیابان نیست – توی کل راه ده تا ماشین هم نبود – تازه می فهمی چقدر شهرت زشت است، خیابان ها پر از چاله و ساختمان ها بی ریخت – تقریبا توی تمام خیابان ها یک ساختمان جدید دارند می سازند، نمی دانی چقدر تاثیر دارد روی زشت شدن فضای اطراف ش، خنده ام گرفته بود، هیچ خیابانی نبود که صاف جدول بندی شده باشد – یعنی بود، باز آن وسط می بینی یکی آمده کنده چیز دیگری گذاشته، ولی هر چه که هست این شهر هزار پای چهل تکیه، هر چه که هست، صبح زود ش، وقتی هنوز آفتاب نیست و آدم ها نیستند و فقط خیابان های خالی است و چراغ های روشن، آرامشی دارد که هیچ وقت فراموش نمی کنی، یعنی اگر مثل من توی یک تاکسی باشی و احساس امنیت داشته باشی، یک بار چهار صبح خیابان دانشگاه را تا خانه پیاده آمدم و توی راه یک نفر آدم را دیدم و یک کم ترسیده بودم، چون اگر کسی مزاحمم می شد هیچ کسی نبود کمکم کند
.
.
.
* * * *
پسرک هم سن من بود، دو ساعتی حرف زدیم، آمده بود برایش برنامه بریزم، خصوصی می خواهد باهاش کار شود و نشستیم و کلی بحث کردیم – یعنی من حرف زدم و او گوش کرد، نمی دانم تازگی چقدر به راه های نو علاقه دارم، همین چند ماه پیش بود که یک جلسه در کارگاه ادبیات گریز هایی زدم به قرآن و ادبیات را بر اساس قرآن درس دادم، پرسیدم کسی می تواند خودکشی را بر اساس قرآن شرعی کند؟ کسی نمی توانست، من هم نگفتم در چه شرایطی می توان از جان گذشت . . . امروز به سرم زد و برنامه ی درسی را بر اساس روش ها و متد های دوست یابی ترسیم کردم، فکرش را بکن؟ چقدر خوب است که می شود همه چیز را به همه چیز ربط داد، جوان خیلی بد جور جذب شده بود، آخر سر هم حالیش کردم که آینده اش دست خودش است و من فقط کار خودم را می کنم و پولم را می گیرم و خودش می داند، می دانی، آخر می پرسید که کلاس و درس به کنار، بیا در مورد زندگی کردن به من چیزی بگو
.
.
.
* * * *
اگر در هفته های اخیر حال کسی را گرفته بودم خوشحال باشد که بد جوری حالم گرفته شد. با استاد چک کرده بودم که پنجشنبه مشکلی نیست برای کنفرانس؟ گفتند که نه و راحت باش و مطمئن، پنجشنبه رفتن دانشگاه، با حدود هشت کیلو کتاب که برای کنفرانس آورده بودم، هه، استاد تمام کلاس های پنجشنبه شان را کنسل کرده بودند، وقتی پروسه کامل شد که یک کلاس دیگر هم کنسل شد و ما همین جور چهار ساعت ول بودیم توی دانشگاه
.
.
.
دارم از خستگی غش می کنم
. . .
سودارو
2006-04-14
ده و پنجاه و چهار دقیقه ی شب
صبح. الان دارم فکر می کنم که برای موفق شدن در کار هایم مخصوصا تدریس – هر چند که ترجیح می دهم برنامه ی کاری منظمی مثل کار تدریس را هر چه کمتر داشته باشم، چون اصلا آدم ساعت کاری مرتب نیستم، باید بروم سراغ کتاب های روانشناسی و کتاب های موفقیت، یعنی فکر کنم بعد از یک سال و خورده ای بهتر است بروم کتاب هفت عادت مردمان موثر ِ استفن کاوی را تمام کنم، نه؟
. . .
* * * *
شهر وقتی خالی است . . . ساعت چهار و نیم صبح بود و من توی تاکسی خمار بیرون را نگاه می کردم، وقتی خیابان ها خالی است و هیچ کسی توی خیابان نیست – توی کل راه ده تا ماشین هم نبود – تازه می فهمی چقدر شهرت زشت است، خیابان ها پر از چاله و ساختمان ها بی ریخت – تقریبا توی تمام خیابان ها یک ساختمان جدید دارند می سازند، نمی دانی چقدر تاثیر دارد روی زشت شدن فضای اطراف ش، خنده ام گرفته بود، هیچ خیابانی نبود که صاف جدول بندی شده باشد – یعنی بود، باز آن وسط می بینی یکی آمده کنده چیز دیگری گذاشته، ولی هر چه که هست این شهر هزار پای چهل تکیه، هر چه که هست، صبح زود ش، وقتی هنوز آفتاب نیست و آدم ها نیستند و فقط خیابان های خالی است و چراغ های روشن، آرامشی دارد که هیچ وقت فراموش نمی کنی، یعنی اگر مثل من توی یک تاکسی باشی و احساس امنیت داشته باشی، یک بار چهار صبح خیابان دانشگاه را تا خانه پیاده آمدم و توی راه یک نفر آدم را دیدم و یک کم ترسیده بودم، چون اگر کسی مزاحمم می شد هیچ کسی نبود کمکم کند
.
.
.
* * * *
پسرک هم سن من بود، دو ساعتی حرف زدیم، آمده بود برایش برنامه بریزم، خصوصی می خواهد باهاش کار شود و نشستیم و کلی بحث کردیم – یعنی من حرف زدم و او گوش کرد، نمی دانم تازگی چقدر به راه های نو علاقه دارم، همین چند ماه پیش بود که یک جلسه در کارگاه ادبیات گریز هایی زدم به قرآن و ادبیات را بر اساس قرآن درس دادم، پرسیدم کسی می تواند خودکشی را بر اساس قرآن شرعی کند؟ کسی نمی توانست، من هم نگفتم در چه شرایطی می توان از جان گذشت . . . امروز به سرم زد و برنامه ی درسی را بر اساس روش ها و متد های دوست یابی ترسیم کردم، فکرش را بکن؟ چقدر خوب است که می شود همه چیز را به همه چیز ربط داد، جوان خیلی بد جور جذب شده بود، آخر سر هم حالیش کردم که آینده اش دست خودش است و من فقط کار خودم را می کنم و پولم را می گیرم و خودش می داند، می دانی، آخر می پرسید که کلاس و درس به کنار، بیا در مورد زندگی کردن به من چیزی بگو
.
.
.
* * * *
اگر در هفته های اخیر حال کسی را گرفته بودم خوشحال باشد که بد جوری حالم گرفته شد. با استاد چک کرده بودم که پنجشنبه مشکلی نیست برای کنفرانس؟ گفتند که نه و راحت باش و مطمئن، پنجشنبه رفتن دانشگاه، با حدود هشت کیلو کتاب که برای کنفرانس آورده بودم، هه، استاد تمام کلاس های پنجشنبه شان را کنسل کرده بودند، وقتی پروسه کامل شد که یک کلاس دیگر هم کنسل شد و ما همین جور چهار ساعت ول بودیم توی دانشگاه
.
.
.
دارم از خستگی غش می کنم
. . .
سودارو
2006-04-14
ده و پنجاه و چهار دقیقه ی شب
صبح. الان دارم فکر می کنم که برای موفق شدن در کار هایم مخصوصا تدریس – هر چند که ترجیح می دهم برنامه ی کاری منظمی مثل کار تدریس را هر چه کمتر داشته باشم، چون اصلا آدم ساعت کاری مرتب نیستم، باید بروم سراغ کتاب های روانشناسی و کتاب های موفقیت، یعنی فکر کنم بعد از یک سال و خورده ای بهتر است بروم کتاب هفت عادت مردمان موثر ِ استفن کاوی را تمام کنم، نه؟