April 08, 2006

مالیخولیایی احمقانه ی پشمالو تمام وجودم را پر کرده است، این را امشب وقتی سه تا کتاب جدید را شروع کردم به خواندن و فقط کتابی که مال زندگی ویرژیل بود برایم جالب بود فهمیدم. وقتی هر چیزی را ورق می زدم می انداختم یک گوشه و وقتی هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد، حتا یک روز که خوب بود و خوشگل و پر از آفتاب، که با خواهرزاده ها و خواهرم رفتیم کوهسنگی و از کوه بالا رفتیم و وقتی برگشتم و به امیر حسین شهر را زیر پای مان نشان دادم و بغل من بود و یک دفعه خندید، بلند خندید از صحنه ای که می دید
.
.
.

سه سالی می شد پایم را نگذاشته بودم به کوهسنگی که آزارم می داد، آخرین بار که از نزدیکی کوهسنگی گذشتم گشت امر به معروف جلوی مان را گرفت و آن شب نحس اتفاق افتاد، امروز . . . خلوت بود، کوه عوض شده بود، سرتاسر پله ها گذاشته بودند و نرده و قشنگ شده بود، شهر آفتابی بود و کم دود و نگاهم می گشت میان همه چیزی که بود
.
.
.

نه، من نبودم، من هیچ جا نبودم، من تمام وقت وجود نداشتم، تمام وقت فرار می کردم، آمدم خانه منگ بودم، وقتی ساعت ها بعد سعی کردم بخوابم چشم هایم می سوخت، خیلی بد می سوخت، مثل تمام این روز ها که هی زود خسته می شوم، هیچ کاری نمی کنم و خسته می شوم و زمان، زمان شوم می گذرد و من
.
.
.

نمی توانم بنویسم

سودارو
2006-04-08
دوازده و چهار دقیقه ی نیم شب