April 07, 2006

هر کسی ندونه، هر کسی که نفهمه، هر کسی که . . . می ایستم، می خندم، عکس می گیری، یعنی شروع کرده بودیم به عکس گرفتن، کارت خدا بود، پیشنهاد هایی که می دادی و من . . . من همین جور هی خشک تر می شدم، هی خسته تر، هی بهم ریخته تر، هی همین جور که عکس ها را نگاه می کردم، دلم می خواست که آن جا نبودم، دلم می خواست نبودم، کی است این پسر مسخره با پوست روشن و مو های بهم ریخته ی قهوه ای سوخته و شلوار جین و نگاهی کج به یک سو . . . کی است. دروغ می گوید، همه چیزی دروغ می گوید، می گویم نه، می گویم نمی خواهم، نمی توانم، نه، نمی توانستم، برگشتم به کلاس و نشستم، یعنی خودم را انداختم روی صندلی و لم دادم و استاد یک دقیقه ی دیگر حرف زد و تمام، کلاس یک ربع زود تر تمام شد، استاد می خندد که هفته ی دیگر اول ببینم تعداد پسر ها به اندازه باشد که حرف حجاب می آید لازم شد از من حمایت کنند، نگفتم که احتمالا بر عکس می شود، مثل ترم اول که بر عکس شد، میم شماره ی چهار می گوید تو واقعا می توانی به فارسی کنفرانس بدهی؟ یعنی توی حرف هایت کلمه ی انگلیسی نباشد؟ باور نمی کند می توانم. اِراتو هم باور نمی کرد وقتی ترجمه هایم را دید و با تعجب رو کرد به من و با تمام وجودش پرسید تو که یک جمله ی فارسی را نمی توانی درست حرف بزنی چه جوری این ها رو این جوری ترجمه کردی؟

نمی دانم

اهمیتی هم نمی دهم

مگر می توانند این جزئیات مهم باشند؟ می توانند؟
می توانند؟

امشب دوباره، یعنی دو شب است که دوباره توی خط سردرد ها هستم، یعنی امروز هی عصری غلت می زدم و از خستگی می مردم و خوابم نمی برد، من خرم، گاومیشم، خنگم، احمقم، خلم، من یعنی این قدر شعور ندارم که بفهمم که ساعت کلاس است و قرار نگذارم؟ احساست می کنم ایستاده ای، که میل به دستت نرسیده، که . . . هزار تا که توی سرم چرخ می خورد و نمی توانم بخوابم، نمی توانم، خوابم می برد و هی از خواب می پرم و هی دور هستم، هی نزدیک، هی بهم ریخته
.
.
.

داشتیم راه می رفتیم و تو داشتی از توی گوشی به من عکس هایت را نشان می دادی، من . . . تمام امروز داشتم فکر می کردم کاش میلم را خوانده بودی، داشتم فکر می کردم که هر کسی، هر کسی نتواند، تو می دانی چه درونم هست، تو
.
.
.

سودارو
2006-04-06
یازده و نه دقیقه ی شب
با یک سردرد مزخرف که نمی گذارد حوصله ی هیچ کاری را داشته باشم