April 02, 2006

وقتی که دیگر نمی شود خوابید
.
.
.
غلت می زنم و ساعت را بر می دارم و توی تاریکی شب فسفر ها برق می زنند که سه و نیم صبح، چشم هایم را باز می کنم و هنوز تلو تلو خوران بلند نشده دگمه های کامپی را می زنم و می آیم از اتاق بیرون

صورتم توی آینه گیج است، تازگی ها – تازگی ها؟ - هر جوری که از خواب بیدار شدم مو هایم بودند تمام روز همان جوری می گردم توی خانه، توی شهر . . . این بار مو هایم همه برگشته اند عقب، همین دیروز بود که نگاه می کردم و فرق مو هایم سه سانتی جا به جا شده بود از بس غلت زده بودم توی خواب و مو هایم را شانه بزنم؟ شوخی می کنی
.
.
.

غلت می زنم و توی ذهنم تصویر کتاب های رنگ رنگ است، چشم هایم می لرزند، یک دفعه متوجه می شوم که درد ندارم، از خواب که بیدار شدم – دیروز بعد از ظهر، با صدای تلفن از جا پریدم، نمی دانم من خر که می دانم یک دفعه از خواب بپرم میگرن می گیرم چرا این تلفن مرتیکه را قطع نمی کنم موقعی که خواب هستم، چرا باور نمی کنم که دیگر نمی توانند به من زنگ بزنند؟ چرا؟ - درد توی پشت سرم بود، محل ندادم، گفتم همان سرما خوردگی همیشگی است که ماه ها است با من هست و یک جوری همیشه تحت کنترل بوده است، دیروز صبح تحت کنترل نبود، صدایم شده بود مثل جوجه تیغی و بسته ی استامینوفن های پانصد دو تا بیشتر نداشت، حوصله نداشتم بروم توی هال دنبال مسکن، همان دو تا رو خوردم و بیرون هوا خوب بود، زنگ زدم به میم شماره ی چهار و گفت آف لاین هایت نبود، گفتم برای همین زنگ زدم
.
.
.

نامه را پست کردم و کاغذ پست را گذاشتم توی کیف و توی خیابان آرام و آزاد قدم زدم که نامه پست شده است، دوباره نامه پست شده است، آمدم بیرون و رسیدم فلکه ی تقی آباد و ایستادم از دور آمدند، تصویر ها برایم محو بود، تا نزدیک شدند و میم شماره ی یک و میم شماره ی دو به میم شماره ی سه – خودم – دست دادند و میم شماره ی چهار دیر نیامد، ما یک ربع زود تر رسیده بودیم، تا حرف بزنیم و دور و بر را نگاه کنیم، آمد، هنوز نرسیده ساعت ش را نگاه کرد و چقدر اتو کشیده بود، بر خلاف ما سه تا بی خیال ِ معمولی ِ کوله پشتی بر پشت و شق وق ایستاده – آن هم با مچ بند های میم شماره ی دو ی تهرانی، پرچم رنگین کمان که من شخصا کف کردم کسی توی ایران جرات کند بزند و صاف توی خیابان راه برود، شما هم مثل تلویزیون ایران نمی دانید این پرچم چیست؟ طفلک ها – نشستن به تماشای دوباره ی چهارشنبه سوری، رفته بودم که برای آخرین روز های تعطیلات با دوستانم باشم؟ – که امسال اولین بار بود بیرون می رفتیم – رفته بودم دوباره فیلم را ببینم؟ - مثلا شناخت بیشتر سینمای ایران، بعد از ورق زدن مجله ی فیلم و نگاهی انداختن به نقد هایی که در ویژه نامه ی پر صفحه اش در مورد این فیلم داشت، فکر کنم سی صفحه فقط در مورد چهارشنبه سوری بود – یا رفته بودم به آرزوی کودکی عمل بپوشانم که سینما دوست داشتم و کم می رفتیم سینما و من همیشه دوست داشتم فیلم ها را دو بار ببینم، بزرگ تر که شده بود همیشه به خودم قول می دادم فیلم های خوب را دو بار ببینم و هیچ وقت حتا نشده بود همه ی فیلم هایی که دوست داشتم را ببینم و هیچ وقت نمی شد و
.
.
.

سینما باز هم پر شده بود، وقتی آمدیم بیرون و می رفتیم سمت کتاب فروشی آقای عبوس و اخموی سپهری، هنوز از خیابان رد نشده بودیم که آقای میم شماره ی چهار مرده بود از خنده، نمی توانست خودش را کنترل کند، من هم عصبانی شدم زدم پشت گردنش – قبلا که دستم محکم بود و خبرش بعد ها می آمد که محکم زده ای، و این بار را نمی دانم – نمی فهمیدم – همان طور هم که او نمی فهمید – که چرا خریدن هدیه ی تولد برای کسی که ازدواج کرده باشد مشکلی دارد؟ نمی دانم توضیح دادن این مسئله این قدر سخت است که بابا جان من که از توی کوچه نیامده ام جلویش سبز شوم هدیه را بگذارم کف دستش، چهار سال است هم را می شناسیم و یک سال قبل ش نسبت خانوادگی هم پیدا کرده بودیم و هم شوهرش و هم مادرش مرا می شناسند و – این را یادم رفته بود – که من نمی خواهم عکس خودم را بزنم توی کتاب که، دست خطم را مگر می شناسند؟ می گوید از یکی گرفته، من که با اسم سودارو هم امضا نمی کنم، یک امضای مخصوص دارم برای کسان خیلی عزیز، که هر کسی نمی داند
.
.
.

چرخ می زنم توی کتابفروشی و سه کتاب می خرم برای سه دوست و می آیم بیرون و جدا می شویم و فلکه ی راهنمایی رسیده ایم و من و میم شماره ی چهار چند دقیقه حرف می زنیم، حرف های من بیشتر گیج ش می کند، فکر می کند که فیلم را بگذارد کنار و سعی کند حرف های من و دو تا میم دیگر را هضم کند، که این چیز ها یعنی چه؟ اعمال من را اصلا نمی فهمد، نوع دوستی هایم را، نوع کار هایم را، آخر سر می گوید برای آن موضوع که باید یک نفر باشد، من توی حرف ش می دوم، سکشوال؟ - من تمام مدت انگلیسی حرف می زدم و او فارسی جواب می داد، طفلک راننده تاکسی که مرد از بس ما دو تا با جدیت و بلند بلند حرف می زدیم و ظاهر حرف هایمان حرف های بو دار سکسی بود و از انگلیسی بلغور کردن من هیچی نمی تونست بفهمه – می گوید آری، می گویم برای آن کار یک نفر است و باز هم تاکید می کنم که
I did not have it yet
خداحافظی می کنیم و برایش نمی گویم که هر بار پیش آمده من چقدر غمگین شده ام و گفته ام که نه، برایش نمی گویم که من هیچ وقت پیش قدم نمی شوم در دست زدن به کسی، که به هیچ کس دست نمی زنم مگر آن که خودش پیش قدم شود، برایش نمی گویم که سکس برایم مسئله ای نیست که سال ها است فقط و فقط به دنبال لبخند های گرم یک نفر با او دوست می شوم، برایش نمی گویم که
.
.
.

خانه می رسم حالم خوب نیست، سردرد ساده شده است حالت تهوع و میگرن است، توی تاکسی مطمئن شدم که میگرن است، توی خانه زنگ می زنند با دایی صحبت کنند، من حالم خوب نیست، نماز می خوانم و دراز می کشم به برادرم توضیح می دهم که چرا نام بعضی از شهر های امریکا عینا مثل اسم شهر های اروپا است، مامان می گوید اسم نوه ی جدید دایی لیونا است – یک هم چیزی بود – و این که پسر دایی گرام فعلا بین نیویورک و شیکاگو سرگردان هستند، توی دو تا بیمارستان هم زمان باید کار کنند، یک تخصص خیلی خاص دارد که من آخر سر نفهمیدم چیست، یک چیزی است که هم تخصص پیشرفته ی گوش و حلق و بینی است و هم به درمان سرطان ربط دارد و هم به اینکه چه طوری از بروز سرطان در جنین خود داری شود، فکر کنم هفت سال فقط طول کشید این تخصص را بگیرد، و اینکه ظاهرا بعد از چهارده سالی با که با دوست دخترش بود ظاهرا با هم ازدواج کرده اند و قصد بچه دار شدن هم ندارند، این خانواده ی دایی م خیلی جالب ند، آدم را یاد این رمان های قرن نوزدهمی فرانسوی می اندازند، چشم هایم را می بندم، غلت می زنم و خواب . . . چقدر خواب نیاز دارم، به مامان می گویم شام نمی خورم، می گوید چیزی خوردی؟ می گویم نه، می گویم حالم خوب نیست

نه، حالم خوب نیست، بد ترین میگرن تمام ماه های اخیر بود
.
.


سودارو
2006-04-02
چهار و سیزده دقیقه ی صبح

خوش آمده اید سعید آقای توجهی، از دیدار شما مشعوف م

http://citylights.blogfa.com/

بیشتر لینک هایش را دوست داشتم، خود وبلاگ هم خوب بود، یعنی اگر دوست داشتید بخوانید

http://jmahdi.blogfa.com/