April 19, 2006

می خندی، با دهان بسته می خندی، من کابوس می بینم، توی خواب غلت می زنم و خواب می بینم و توی خوابم همه چیز سبز است، قشنگ است، ولی . . . چیزی در خوابم در هم می شکند، من می ترسم، همه چیز سبز است، قشنگ است ولی آسمان سیاه است، سیاه ِ سیاه و می ترساندم، هی باید راه بروم، توی خواب هی باید از همه چیز فرار کنم، توی خواب
.
.
.

کتاب را می بندم. دیروز ظهر خریدم و دیشب، وقتی بستمش که چشم هایم دیگر نمی توانست بخواند، سرم گیج می رفت و داشتم غش می کردم: سور ِ بز، اثر ماریو بارگوس یوسا، ترجمه ی عبدالله کوثری، بعد از ظهر که مجبور بودم بیدار بمانم کتاب را باز کردم و خط اول را که خواندم غرق شدم، دیوانه شدم، توی کتاب بودم، توی کتاب نفس می کشیدم، چند ماه بود یک کتاب اینقدر جذبم نکرده بود؟ یادم نمی آید، کتاب را می خوانم و هی کتاب را می بندم و آشفته توی اتاق راه می روم و هزار چیز درونم فریاد می کشند و دخترک امروز می گوید تو خیلی حالت خوبه این کتاب رو می خونی؟ کتاب را برده بودم دانشگاه که قبل از شروع کلاس ها بخوانم، خواندم، خواندم و قبل از کلاس ها دیوانه بودم، یک دیوانه ی خالص
.
.
.

Crash
برخورد، تصادف، هر چه می خواهند ترجمه کنند، هر چند تا که دوست دارند برایش اسکار بدهند، فیلم مزخرف بود، یک ربع آخرش من داشتم عذاب می کشیدم که بابا تمام شو تو رو به خدا، نمی دانم چرا پیش می آید آدم ها به اثر شان دلبسته می شوند که نمی توانند تمام ش کنند، اگر همان جا، توی اتوبوس که مرد سیاه پوست از خواب بیدار می شود و آدم ها از نژاد های مختلف را می بیند فیلم تمام می شد و آن صحنه های ملالت بار پخش نمی شد می شد فیلم را تحمل کرد، حتا توصیه کرد به دوستان که تماشا کنید، فیلم را برای درس مکتب های ادبی دیدیم، نیم ساعت اول خیلی خوب بود، یک ساعت اول خوب بود، بعد شروع شد به بد شدن، آخرش به یک فاجعه تبدیل شد، فیلم هنوز تمام نشده تمام ارزش های خودش را نابود می کرد
.
.
.

کتاب را می بندم، همیشه دوست دارم آخرین خطوط کتاب های خوب را سر کلاس از روی کتاب بخوانم و نصیبم شد که یکی از محبوب ترین کتاب های زندگی ام را خودم تمام کنم، آخرین خطوط به سوی فانوس دریایی را می خوانم و کتاب چاپ انتشارات آکسفورد را می بندم، تمام ساعت، تمام زمان مزخرف با خودم می جنگیدم که بس کن، بلند شو، برو، تحمل ثانیه ثانیه ی زجر آور توی کلاس، وقتی وجودت، هیچ بخشی از وجودت در کلاس نیست، که ناگهان چیزی می گویی و ساکت می شوی و آخر هم برگشتم و شروع کردم با دخترک به حرف زدن، مریم گفت بیرون تان می کند، گفتم بگذار بکند، وقتی . . . وقتی نمی توانم، وقتی گفت از روی کتاب بخوان نمی توانستم خطوط را ببینم، نمی توانستم
.
.
.

همیشه برای نفس کشیدن، برای داد نزدن، برای زنده بودن یک راهی، یک راه کوچک احمقانه پیدا می کنی، مثلا به خود ِ خر ت می گی، احمق نه هفته از ترم مانده، می شینی و کلاس تمام می شود
.
.
.

Broken Flowers
جیم جارموش. فکرش را بکن جیم جارموش سر کلاس تماشا کردن، فیلم محسور کننده بود، دوست داشتنی، خوب، لذت بخش، که لم بدهی و بگذاری فیلم برایت فکر بکند، که فیلم برایت نفس بکشد، گذاشتم فیلم برایم زندگی بکند
.
.
.

خیابان راهنمایی داغ است. می پزم و وارد خانه که می شود نمی دانم چند لیوان آب می خورم، امیرحسین معتقد بود که من نهار خوردنم را ول کنم که می خواست بغلش کنم تا سعی کند در های بوفه را باز کند، من خونسرد ایستادم تا تلاشش را بکند، خوب، نمی توانست، در ها محکم بود، بی خیال می شد مگر
.
.
.

چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. شب است. بلند می شوم و هزار فکر درونم بال بال می زنند، همه را می گذارم کنار، سور بز را باز می کنم، می خوانم، کند، آهسته، کتاب قطره قطره وجودم را می بلعد، کتاب روانم را بهم می ریزد، سرد می شوم، خرد می شوم، کتاب انگاری زندگی است که تجربه می شود، که انگار خودت یکی از راویان بی شمار کتاب هستی، نفس های عمیق می کشم و به خودم می گویم کاش کتاب تمام نشود، به خودم می گویم کاش کتاب تمام بشود، به خودم
.
.
.

سودارو
2006-04-19
یازده و سیزده دقیقه ی شب