April 26, 2006

مرسی، برای تبریک های جشن تولد وبلاگم، می بخشید که این قدر بهم ریخته و خسته هستم همیشه ی خدا، و کمبود وقت و این بهانه های همیشگی، که نمی گذارد بیایم توی وبلاگ تک تک تان تشکر کنم، از همین جا می گویم مرسی

* * * *

این روز ها، وقتی می آیم مثل بچه ی آدم کار هایم را بکنم، یک چیزی اشکال دارد، اول یک کم کارت اینترنتم مشکل داشت، هی قطع و وصل می شد، ولی دی سی نمی شد، کارت که تمام شد، کارت جدیدم مزخرف است، امروز صبح رسما کار نمی کرد، شش ساعت تمام زندگی ام عقب افتاد، وقتی هم کارت درست باشد می بینی مثلا بلاگر آدم نیست، حالا امروز بدبخت شدم چون داشتم فایل ورد تحقیقم را آماده می کردم و چون کارت جدیدم همه چیز را فیلتر کرده، نمی توانم کانکت شوم و آدرس های اینترنتی را در بیاورم، این چه دنیایی است؟ من دانشجو هستم، کارت ها که مزخرف شده اند، اینترنت که فیلتر است، من هم نصف کار را ارائه داده ام، نمی توانم آن را تغییر دهم، چه باید کرد؟

می بخشید؛ بهم ریختگی این روز های وبلاگم به خاطر همین دلایل جزئی است

* * * *

http://www.haftawrang.com/result.php?subgroupid=118

صدای درونی ام . . . چشم هایم باز نمی شد، هی دستم را بالا می آوردم و نور فسفری ساعت را نگاه می کردم و ساعت هی می گذشت و هی می خوابیدم و نمی دانم چه خوابی می دیدم که اینقدر سنگین . . . تازگی ها هی توی خواب می روم سفر، از سنگاپور تا سان فرانسیسکو، چقدر این آرامش خوب است
.
.
.

http://untold.persianblog.com/#4964279

نمی توانم بنویسم، ذهنم پوک شده است، نمی دانم این شعر را توی وبلاگ گذاشته بودم یا نه، مال خاطره های قدیمی است، مال روز هایی که . . . مال خاطره تنها باری است که سعی کردم خودم را بکشم . . . چند سال گذشته است؟ از زمستان سال یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت؟ نمی دانم، عدد ها گم شده اند، شعر را می آورم، مال سال هشتاد است، چهار سال و خورده ای پیش، همین جوری، بدون تغییر
. . .

* * * *


برف



برف می بارد
برف می بارد بر روی سنگ و
خارا سنگ . . .

سیاوش کسرایی

* * * *

برف ها می بارند از فراز سرم
از میان نقطه های نا محدود کدر می آیند
وجودم را مدفون می کنند
. . . زیر سیاهی ها

و رد پاهایم می مانند
روی سنگ های ِ سیاه ِ کف ِ خیابان های ِ سرد
در شب هایی که گریسته باشم
با چشمانی باز
با دستانی خیس

و وجودم را رها کرده باشم در بادهایی که می وزند
از روبه رو

و درونم را رها کرده باشم در تمام ضرب آهنگ های
دیوانه ی آهنگ های پاپ

و همه هستی ام
لبخند یک پسر تنها باشد
که می گویدت
. خداحافظ، تا ابد

و بعد بروم به زیر خاک های سیاه ِ گرم
و قلب را مدفون کنم در درون زمین
شاید عشق را بداند
و اشک هایم را بریزم
. . . این بار به ریشه ی گیاهان سرخ

و فریادها را
شاید رها کنم
شاید
شاید آزاد شوم از تمام بندهای سنگی
در درون قبر سیاه سنگ
زیر سنگ – قبر های سفید

و دیگر بار زمین را احساس نکنم
که کوچک شده است برایم
. و آسمان دیگر فقط تنهایی است

و دیگر

دیگر جز چند قطره اشک و
چشمانی قرمز و شاید لبانی لرزان
هیچ نمانده است

هیچ نمانده است
که جز خدا کسی نیست
. . . که شاید لبخندی داشته باشد

برف ها می بارند در درونم
نگاهم یخ می زند پشت دیوارهای شب
و اشک هایم به حبس قلب می روند و
چشم هایم خشک
خشک
. . . خشک

نه لبخندی و
نه اشکی و
نه هیچ فریاد
. . . و نه پوزخندی حتا

در درون مرده ام
پسر مرده است
من، من مرده ام در شب هایی که
ساعت ها در آن
قدم زده ام
. . . در خیابان های سرد

من مرده ام در اشک هایی که در میانه ی تاریکی ها
جمع شده اند در درونم و
وجودم را آشفته اند همه
به فریادهای یک روح خسته

که حتا سر به آسمان بلند نمی کند
پسر دیوانه
که شاید لبخندش را بیابد
و لبانش را با بوسه ای
. . . بدوزد به آسمان

باورم کنید
این پسر، که در قهقهه ها و
لبخندها و
شوخی هایش، دنیا را مسخره می کند
دروغ است

این پسر دروغ است
. . . این پسر مرده ای سنگی است

* * * *
برف ها می بارند
آرام
آرام
آرام . . .

سودارو
26 / 9 / 1380

می دانم شعر ارزش ادبی ندارد، ولی . . . ولی دوستش دارم

* * * *

ممنون برای لینک تان

http://www.virginsmoker.blogfa.com/

سودارو
2006-04-26
ده و چهل و یک دقیقه ی شب