http://www.bbc.co.uk/persian/news/cluster/2006/03/060308_iran-nuclear-iaea.shtml
خیال خودم را راحت کردم، سفر را سه هفته به عقب انداختم و می نشینم در دنیای خودم کتاب هایم را می جوم و بی خیال همه چیز، می شد، هنوز هم می شود برای نمایشگاه کتاب تهران نقشه کشید، کتاب ها را بو کشید، ولی، نمی دانی چقدر زود سرد شدم، می دانی تمام آن روز ها همه اش آرزو می کردم که روز تولدم تو را ببینم و دیدار، نه، آن طوری که فکر می کردم نبود، شاید برای، برای عینکی بود که زده بودی، به قول افسانه وقتی عینک می زنی چشم هایت مخفی می شود، انگار چیزی حایل شده بین آدم و طرف، می دانی، از صورتم می ترسید، یک بار وقتی عینک را برداشتم یک دفعه و خیره شدم به صورتش، نتوانست، نه، نتوانست تحمل کند، رنگ ش پریده بود
. . .
سطح تمام آینه ها، امروز
خاکستری است
تصویر رو به روی من، انگار
من نیست
تصویر دیگری است
قیصر امین پور
نه اینکه فکر کنی کتاب را دستم گرفته ام و دارم شعر های قیصر را می خوانم، نه، که تحمل خواندن کوچک ترین چیز جدی را ندارم، توی خیال های خودم غرق شده ام، بین قدم زدن های مداوم ِ هیستریک دور اتاق، در آهنگ گوش کردن های همیشگی، در بی حوصلگی ها که هی درونم بالا و پایین می پرند، هی جمع می شوند، هی بهم می ریزم، هی جواب دادن تلفن ها در خواب، هی روز ها را رد کردن، مثل هی یک فیلم تکراری را نگاه کردن، مثل همیشه بودن، مثل همیشه
.
.
.
مثل همیشه صبح که بشود بیدار می شوم. یک تپه کتاب گذاشته ام همراه خودم ببرم دانشگاه برای کنفرانس. کنفرانس را در ذهنم مرور کرده ام، ولی یک کلمه هم از منابعی که باید می خواندم را نخوانده ام، آخر سرش هم می شود مثل همیشه، همین جوری هی راه می روم و حرف می زنم و موضوعات بی سر و ته را بهم می چسبانم و گیج می کنم هر کسی را که نشسته است و دارد گوش می کند، فردا
.
.
.
فردا چه چیزی ممکن است فرق داشته باشد؟ با یک روز قبل، یک روز بعد، یک روزی که
.
.
.
فردا هم یک روز است. من هنوز جواب میل های این هفته ام را نداده ام. من هنوز فیلم های این هفته ام را ندیده ام. من هنوز
.
.
.
فردا این هفته تمام می شود و تهران منتظرند من شروع کنم، تهران منتظرند ببیند درست حدس زده بودند یا نه، منتظرند و من همین جوری می جوم، وقت هایم را، وجودم را، هستی ام را، می جوم و یک گوشه نشسته ام و هیچ، نه، کار می کنم، خیلی هم کار می کنم، روز ها همیشه از خستگی غش می کنم روی تخت، ولی، می دانی، می دانی درونم خشک شده، درونم انگار وجودی خشک شده و من هنوز هم می خندم، هنوز هم، ولی فراموش کرده ام، فراموش کرده ام و هیچ چیزی خوشحالم نمی کند، نه، نگران نباش، هنوز هزار آرزوی درونم را حفظ کرده ام، حالا گیرم که
.
.
.
امشب نمی خواستم بنویسم. خر م دیگر. چه می شود کرد
سودارو
2006-04-13
دوازده و بیست و نه دقیقه ی صبح
http://ilovemyself.blogfa.com/
خیال خودم را راحت کردم، سفر را سه هفته به عقب انداختم و می نشینم در دنیای خودم کتاب هایم را می جوم و بی خیال همه چیز، می شد، هنوز هم می شود برای نمایشگاه کتاب تهران نقشه کشید، کتاب ها را بو کشید، ولی، نمی دانی چقدر زود سرد شدم، می دانی تمام آن روز ها همه اش آرزو می کردم که روز تولدم تو را ببینم و دیدار، نه، آن طوری که فکر می کردم نبود، شاید برای، برای عینکی بود که زده بودی، به قول افسانه وقتی عینک می زنی چشم هایت مخفی می شود، انگار چیزی حایل شده بین آدم و طرف، می دانی، از صورتم می ترسید، یک بار وقتی عینک را برداشتم یک دفعه و خیره شدم به صورتش، نتوانست، نه، نتوانست تحمل کند، رنگ ش پریده بود
. . .
سطح تمام آینه ها، امروز
خاکستری است
تصویر رو به روی من، انگار
من نیست
تصویر دیگری است
قیصر امین پور
نه اینکه فکر کنی کتاب را دستم گرفته ام و دارم شعر های قیصر را می خوانم، نه، که تحمل خواندن کوچک ترین چیز جدی را ندارم، توی خیال های خودم غرق شده ام، بین قدم زدن های مداوم ِ هیستریک دور اتاق، در آهنگ گوش کردن های همیشگی، در بی حوصلگی ها که هی درونم بالا و پایین می پرند، هی جمع می شوند، هی بهم می ریزم، هی جواب دادن تلفن ها در خواب، هی روز ها را رد کردن، مثل هی یک فیلم تکراری را نگاه کردن، مثل همیشه بودن، مثل همیشه
.
.
.
مثل همیشه صبح که بشود بیدار می شوم. یک تپه کتاب گذاشته ام همراه خودم ببرم دانشگاه برای کنفرانس. کنفرانس را در ذهنم مرور کرده ام، ولی یک کلمه هم از منابعی که باید می خواندم را نخوانده ام، آخر سرش هم می شود مثل همیشه، همین جوری هی راه می روم و حرف می زنم و موضوعات بی سر و ته را بهم می چسبانم و گیج می کنم هر کسی را که نشسته است و دارد گوش می کند، فردا
.
.
.
فردا چه چیزی ممکن است فرق داشته باشد؟ با یک روز قبل، یک روز بعد، یک روزی که
.
.
.
فردا هم یک روز است. من هنوز جواب میل های این هفته ام را نداده ام. من هنوز فیلم های این هفته ام را ندیده ام. من هنوز
.
.
.
فردا این هفته تمام می شود و تهران منتظرند من شروع کنم، تهران منتظرند ببیند درست حدس زده بودند یا نه، منتظرند و من همین جوری می جوم، وقت هایم را، وجودم را، هستی ام را، می جوم و یک گوشه نشسته ام و هیچ، نه، کار می کنم، خیلی هم کار می کنم، روز ها همیشه از خستگی غش می کنم روی تخت، ولی، می دانی، می دانی درونم خشک شده، درونم انگار وجودی خشک شده و من هنوز هم می خندم، هنوز هم، ولی فراموش کرده ام، فراموش کرده ام و هیچ چیزی خوشحالم نمی کند، نه، نگران نباش، هنوز هزار آرزوی درونم را حفظ کرده ام، حالا گیرم که
.
.
.
امشب نمی خواستم بنویسم. خر م دیگر. چه می شود کرد
سودارو
2006-04-13
دوازده و بیست و نه دقیقه ی صبح
http://ilovemyself.blogfa.com/