April 09, 2006


دیکشنری را می بندم و کتاب را می گذارم کنار و آهنگ عوض شده است، همه چیز عوض شده است. صبح داشتم بدو بدو کار هایم را می کردم و صبحانه هم می خوردم – سی دی رایت شد، ژوزفینا خاموش شد، کتاب ها جمع شد، چایی را سر می کشم و تا دندان ها را مسواک بزنم و اسپری، فیس، بویی مثل شکلات توی هوا حس کنم تاکسی آمده است؛ یک ساعت و نیم دویدن قبل از کلاس، زیر بارانی که از عصر روز قبل می بارید

باران می بارید و توی تاکسی با مامان حرف می زدم تا رسیدیم، تا بفهمیم جریان چیست، تا بانک را پیدا کنم، تا برگردم، توی خیابان ناشناس در قسمتی از شهر که فقط با ماشین از آن رد شده بودم . . . به سمت کلاس، ترافیک، چراغ قرمز پنج دقیقه ای سه راه خیام، ترافیک فلج شده ی فلکه ی پارک، خیابان های مشهد که شعور باران را ندارند، همه جا شده است دریاچه، همه چیز خیس است، باران تند می بارد، خیلی تند

از کلاس که آمدم خانه ی خواهرم و دی وی دی را نگاه می کردیم و خسته بودم و چشم هایم می سوخت، از کلاس که آمدم خانه تلفن را جواب دادم و کاغذی که باید به انگلیسی ترجمه کنم کنار دستم است، از کلاس آمدم خانه و تا وقتی که خوابیدم و چقدر سنگین خوابیدم، آنقدر که وقتی برادرم رفت هم نتوانستم بلند شوم، خداحافظی نکردیم، تا سه ماه نخواهد بود، شاید هم بیشتر . . . خوابیدم و بیدار شدن برای جواب دادن به یک تلفن، بیدار شدن برای خواندن مباحث مربوط به آزمون سازی، بیدار شدن برای کار روی یک شعر که مقاله اش را هنوز دست نزده ام، بیدار شدن برای
.
.
.
همه چیز عوض شده است، خودم را نمی شناسم، حتا از روی عکس ها، خیره می شوم و فکر می کنم این کیست، کیست؟

کیست؟

کجاست؟

کجا؟

* * * *

آمدم خانه و کاست را گذاشتم توی ضبط و شروع کرد به خواندن، نگاهم به ساعت گره خورد، بی بی سی را گرفتم، می خواستم بدانم از جنگ چه خبر دارد، اخبار شروع شد و بلافاصله گفت: بغداد سقوط کرده است، بعد صدای شادی مردم عراق را پخش کرد که دیکتاتور رفت، اشتباهی دستم می خورد به دگمه ضبط، صدای مردم عراق برای همیشه روی کاست ضبط می شود: چشم هایم پر شده است از اشک، صدام رفت، رفت، چشم هایم را می بندم به خودم می گویم: تولدت مبارک. تولدت مبارک، بیست فروردین است

* * * *

آن سال به کنکور فکر نمی کردم. اهمیتی نداشت برایم، درس هم نمی خواندم، کسی هم امیدی نداشت به پسری که شعور ریاضیات و فیزیک و زیست شناسی ندارد، به چه درد می خورد؟ جرز دیوار؟ احتمالا، وقت نمی گذاشتم، روی هیچ چیزی، فقط کلاس های زبان بود که می رفتم و کتاب ها که می خواندم، بحث ها همیشه بود، دعوا ها، که چه کار می خواهی بکنی؟ من؟ ترجیح می دادم بمیرم تا بخواهم دانشگاه یکی از این رشته های چرند را بخوانم، این رشته های چرند مورد علاقه ی روزمرگی مردم پوک . . . ول می گشتم، همه اش بیرون رفتن، همه اش قدم زدن، حرف زدن، گریه کردن، آره، گریه کردن، با تنها کسی که برایم دوست بود راه رفتن و غم ها را دور ریختن، با اشک هایی که همیشه . . . نشسته بودیم توی یک مثلثی چمن های وسط خیابان، سر سه راه ادبیات، جایی که کسی نمی نشست آن زمان، نشسته بودیم و دیوان اشعار شاملو یک سمت بود و کتاب هنوز در سفرم سهراب یک سمت ِ دیگر
.
.
.

* * * *

همه چیز عوض شده است، من عوض شده ام، روز ها عوض شده اند، سنگ دل شده ام، سنگ دل ِ عوضی ِ احمق، این را تازگی ها وقتی تلفن را بدون خداحافظی قطع می کنم، وقتی که فامیل زنگ می زنند و من عمرا احوال کسی را بپرسم، از این که وسط مهمانی خانوادگی پا می شوم می روم توی اتاقم آهنگ گوش می کنم، توی تاریکی، این را از . . . از هزار تا چیز می شود فهمید

امشب نشسته ام اینجا، توی اتاقم، بیست و دو سالم می شود تا چند ساعت دیگر، وقتی بیست فروردین شروع شود، پرم از خبر های خوب، از خوشبختی های کوچک، خوشبختی هایی که شادم نمی کنند، نه، خیلی کم چیزی پیدا می شود که بتواند خوشحالم کند، خیلی کم چیزی پیدا می شود که تکانم بدهد، که تعجب کنم، شگفت زده بشوم، گیتی هم باور نمی کرد، فکر می کرد از حجم کاری که فرستاده است تعجب کرده باشم و من که خونسرد، من که آرام، من که
.
.
.

که برایم فرقی نمی کند، دیگر هیچ چیزی فرقی نمی کند
.
.
.

تولدم مبارک
یعنی فردا که بیست فروردین است

سودارو
2006-04-08
یازده و بیست و یک دقیقه ی شب

عکس را هم نام عزیز از من گرفته است، توی حیاط دانشگاه