April 06, 2006

موج می خورد درونم امواج آشفته ی دریایی که سرانجامی ندارد. چشم ها را باز می کنم، علت می زنم به خودم می گویم که نمی خواهم بیدار شوم، به خودم می گویم خسته ام، ساعت دروغ می گوید، فکر کنم هشت شب گذشته، نگذشته، اشتباه دیده بودم، سردم بود، هنوز دلم می خواهد در خیال تو غلت بزنم، دلم می خواهد
.
.
.
درونم موج می خورد مثل یک دریای طوفانی، نمی دانم، من نمی دانم، من مثل یک احمق نشسته ام اینجا و هی این ور و آن ور ذهنم پر از تلاطم های احمقانه می شود، پر از بودن ها، نبودن ها، دیدن ها . . . فکر می کنم توی آن لباس مشکی بی آستین ت، وقتی مو هایت پخش باشند روی شانه ها چه شکلی می شوی؟

نمی توانم تجسم کنم. هیچ وقت مو هایت را نمی گذاشتی اینقدر بلند شود. نمی گذاشتی و همیشه من غر غر می کردم توی دلم که دوست نداشتم، دوست داشتم مو هایت نه آنقدر بلند که هی پخش و پلا باشد، دلم می خواست به شانه هایت برسد، دلم می خواست وقتی سرت را بر می گردانی مو ها پخش شود توی هوا، یک چیزی مثل خواب هایی که آدم می بیند، که هنوز همه چیز قشنگ است
.
.
.

فکر می کنم و صبح که میل هایم را می خواندم و چقدر تلخ بود میل اول و چقدر آشفته بود میل دوم – که صدای گرفته ات را حس می کردم، سرما خورده ای دوباره، غر می زدی که هزار بار گفته ای وقتی سرما خورده ام . . . میل سوم تهدید به مرگ بود. می گفت جرات داری اون فیلم مزخرف را بیاور اینجا من می دونم و . . . میل ها را جواب می دهم. ضمیمه ی میل آدم سرما خورده چند تا میل است از یک آدمی توی مادرید، میل ها را می خوانم و روی مو هایم سی و سه تا شاخ سبز می شود، می خوانم و همین جوری شاخ ها هی بلند تر می شوند، یکی می زنم توی صورتم: تو خوبی؟ نگران می شوم، دلم خواست همان جا زنگ می زدم به تو، کنجکاو شده بودم همان جا زنگ بزنم مادرید، خل شدن برای یک لحظه است. یادم هست همیشه که نام تو ممنوع است، که تو همه ی نام های ممنوع هستی، همه لحظه های ممنوع، همه خوش بودن های ممنوع، همه
.
.
.

که قرار بوده است که مثلا توی خیابان دیدمت نشناسم تو را، که قرار بوده است آدم باشم آن طوری که می خواستند، که بیست و چهار ساعت توانستم آن جوری باشم، بعد نشد، خوب نشد، من خرم، من خیلی خرم، من مو هایت را بو می کشیدم و همین جوری افکار کش می آمد و همین جوری همه چیز مثل قبل می شد و من همین جوری تلو تلو خوران می آمدم جلو، می دانی که، آشفته و غمگین و بهم ریخته و خنگ
.
.
.

می دانی، فقط تو حریف سر درد های من بودی، که یا تو سردرد بودی یا من، که فقط تو بودی که هی توی کیف پولت کارت های دکتر های جور واجور ول می زد، که کنجکاو بودن در مورد قلب و چیز های دیگر بدانند، می دانی، فقط تو بودی که حوصله ات سر می رفت پاکت دارو ها را کامل می ریختی توی سطل آشغال می نشستی فلسفه ی هنر می خواندی، یا هر چیزی، یک کتاب روانشناسی، مثل آن شب که توی ماشین هی با بهی بحث می کردی و من کنجکاو بودم وسط آن بحث به صورتت، یعنی به لب هایت، یعنی به طرز نفس کشیدن هایت نگاه بکنم و تاریک بود، حتا خیابانی که چراغ هایش مسخره بود، که نور نداشتند و ماشین در تنهایی خیابان می رفت و
.
.
.

می رفت و وقتی من جدا شدم، وقتی دست دادیم و گفتیم خداحافظ و آدم خیلی باید خر باشد که وسط یک خیابان شلوغ دختری را ببوسد، که تو رفتی و وقتی من برگشتم و نگاه کردم مسیر حرکت مان تشکیل یک مثلث می داد، که تو در خط امتداد یک ضلع دور شده بودی
.
.
.
.
.

سودارو
بهم ریخته و میگرن آرامی که در وجودم هست
در شبی در بهار

2006-04-05
نه و سی و شش دقیقه ی شب