April 12, 2006

با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمی دانم
هر چه هستی باش
. . . اما کاش
نه، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

تمام مدت کتاب را دستم گرفته بودم، خیلی خنده دار بود، با آن بسته ی گنده ی پلاستیکی توی دستم هایم و کیف کوله و کتاب که یک دستی گرفته بودم، هی می خواستم بگذارم ش توی کوله، هی می خواستم
.
.
.

بیست و چهار ساعت که گذشت احساس کردم مثل یک سنگ سرد شده ام. وقتی زنگ زدم تهران و یک بهانه، یک بهانه ی کوچک به دستم داد که به خودم بگویم نرو، بگویم . . . انگار تمام انگیزه های دنیا دور شده باشند از من، هی خودم را محو کردم در ترجمه ای که مانده بود – سه صبح بود که تمام شد کارش – هی خودم را حبس کردم در نوشتن مقاله ای – که امروز پنج دقیقه فکر کردم تا یادم آمد در چه موردی نوشته ام، که فقط نوشتم، سی مورد در شعر پیدا کردم ولی به زور کتک هم هفت، هشت تایش را نگذاشتم توی مقاله، دیوانه بودم، خیلی وحشتناک دیوانه بودم، هیچ چیزی کمکم نمی کرد، احمق شده بودم، این را نوشته بودم، نوشته بودم دیوانه ای که این یادداشت را می نویسد تازگی ها خیلی احمق تر شده است، فکر کردی شوخی . . . آخه من که ژنتیک به هر نوع آفتاب حساسیت دارم خرم توی آفتاب یک ساعت می ایستم حرف می زنم که . . . که بکش، تمام شب هی درد درون سرت چرخ بخورد که . . . فکر می کنم بهتر است شب هایی که سردرد نیستم را نشانه بگذارم، خنده ام می گیرد، حس می کنم شده ام مثل این پیرمردهای دائم الخمر، یک گوشه لم می دهم و مستم، همین جوری مستم، می خوابم، خیلی سخت می خوابم، توی خواب جواب تلفن هم می دهم، توی خواب صدا های وحشتناکی می شنوم – کابوس بود؟ نمی دانم، هی غلت می زنم و داد می زنند توی گوش هایم – شاید تلویزیون؟ - بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم و همه چیز، یک جوری در آفتابی که خوب است خوب نیست

همه چیز به نوعی آشفتگی، به نوعی سکون
.
.
.

خندیدی، خندیدی و گفتی که داری فقط به این موضوع فکر می کنی. نمی شناسی مرا. نمی شناسی این احمق درونم را. حالا بیا نگاه کن. اگه من باز خر بازی در نیاوردم. این نشان. مگر الان همین جوری نشده ام؟ امروز هی توی اتاقم چرخ می زدم و سردرد مزخرف بود و خوب نشد تا خوابم برد و آن کابوس را دیدم، امروز هی چرخ می زدم و هی بهم ریخته و هی هیچ کاری نمی کردم و سه قسمت از سریال دوستان را دیدم از روی هارد و دیوانه ام خوب، دراکولا ی فرانسیس فورد کاپولا را گذاشتم به تماشا، بی هیچ احساسی و مثل تمام این سی و شش ساعت جعبه ی شیرینی محلی کنار دستم را باز کردم و مالیخولیایی خوردن ِ غمگین . . . چرخ می زدم و هیچ چیزی نمی توانستم بخوانم، هیچ کاری . . . آخر سر لم داده بودم روی مبل و با چشم های خمار مقاله ی نشنال جئوگرافیک در مورد زلزله را می خوانم که زلزله ی بزرگ بعدی کجاست؟ می گوید اگر در تهران، استانبول یا کابل زلزله شود یک میلیون نفر می میرند. لم داده ام و چشم هایم گرم می شود و دراز می کشم و خواب
.
.
.

http://www.aids-ir.org/

از خواب بیدار می شوم و سردرد نیستم، ولی
.
.
.

جایی درون وجودم خالی است، می دانی، لابد می دانی
. . .

سودارو
2006-04-11
یازده و نوزده دقیقه شب

هفته پیش هم گفته بودم، کنفرانس من درباره ی حجاب پنجشنبه ی همین هفته، در کلاس 112 ساعت ده صبح خواهد بود