April 11, 2006

منفور ترین آدم ها راننده تاکسی هایی هستند که توی ماشین وقتی توی ترافیک گیر کرده ای، سیگار می کشند

* * * *

خسته ام، کاغذ ها را پرینت می گیرم و برای چند دقیقه از اتاق می روم بیرون، بین تلفن ها و کار ها و زندگی هایم دارم دست و پا می زنم، وقت نمی کنم نفس بکشم، می خوابم مثل تخته سنگ و بیدار که می شوم، هی غلت می زنم که تو رو به خدا یه کم دیگه بخواب، لطفا، تو رو به خدا، و می خوابم و بیدار می شوم یک دفعه که فلان کار مانده است

برگ ها را می گذارم روی مبل، ده و نیم شب است، اصلا انرژی دوباره خواندن آن چه نوشته ام را ندارم، هشت صبح باید مقاله را تحویل بدهم و لابد سر کلاس چرت بزنم، صبح همین قدر رسیدم ترجمه را آماده کنم – اولین دفعه بود از فارسی به انگلیسی ترجمه می کردم، کار جذابی است، ولی شونصد کیلو از انرژی ات را می گیرد – بعد هم آواره ی خیابان ها بودم، شب هم دوباره آواره و کاری که قرار بود انجام شود دو برابر زمان عادی طول کشید و خسته رسیدم خانه و در را که باز کردم دست زدن های خواهر زاده هایم بود که تولدت مبارک، یک کیک برایم خریده بودند شکل یک اسب سوار، یاد دن کیشوت افتادم، یادم افتاد که امروز هی سواران خیالی را شکست می دادم، هی با کلمه ها بازی می کردم، هی
.
.
.

خسته ام، دو هزار تا چیز بود که می خواستم در مورد شان بنویسم، خسته ام، صبح که بیدار شوم هنوز کار دارم قبل از آمدن به دانشگاه، دلم می خواست یک کم غر غر می کردم، حوصله غر غر کردن را هم ندارم
.
.
.

مرسی از همه کسانی که تولدم را تبریک گفتند، ممنون

سودارو
2006-04-10
یازده و پنجاه و دو دقیقه ی شب