ماشین وارد خیابان نیم تاریک می شود، نگاهم بیرون خیره است، یک ربعی فقط در سکوت گذشته است، کسی دوست ندارد سکوت را بشکند، پنجره را پایین می کشم، شب روی شهر پهن شده است مثل یک آوار ِ سکوت، سرعت ماشین بیشتر می شود و من دستم را نگاه می کنم بیرون پنجره در شب، تاریکی روی پوستم افتاده، نسیم خنک شب ِ مشهد شده است بادی تند بر پوستم، سرد می شود همه چیز، همه چیز و من نگاه می کنم محو به سطح پوستم تا نزدیکی شانه عریان و سرد و کرخت و بی حرکت، چقدر بد است وقتی سرعت ماشین کم می شود، دوست دارم همین جور با 100 کیلومتر در ساعت برویم، ساعت از نه و نیم گذشته و می دانم توی خانه دوست ندارند، و من هنوز در سکوت غرقم، سکوت، سکوت اینقدر زیبا که هیچ کسی دوست ندارد لطمه ای بر آن بزند. به هاشمیه می رسیم و من پنجره را بالا می برم و دستم تمام یخ است، لمسش می کنم، انگار نه بخشی از وجود من، سرد و بیگانه و از جایی دور، توی هاشمیه ترافیک است و شب و تمام نماد های ویرانی مشهد دارند سوسو می زنند
. . .
در آخرین اثرات روز بر شهر که آمدم بیرون فقط می خواستم کتاب دوستم را پس بدهم، وقتی آمد پایین گفت وقت داری تا شب؟ برویم بیرون، ... زنگ زده برویم طرقبه، و من هم می گویم وقت دارم، پژو آر دی ِ شیشه دودی و نشستم و وقتی برگشتم خانه دو و بیست دقیقه بود، وقتی برگشتم فکر کردم چقدر در مدار حبس- شده – در- خانه چرخیده ام تمام این روز ها، این ماه ها را، فکر کردم اتاقم شلوق است، فکر کردم هوای اتاقم گرفته است
شهر باور نمی کند، خودش هم نمی تواند خودش را باور کند، تصویر خیابان ها خاکستری است، خورشید دارد غروب می کند، حتما تصویر ش زیبا است، پشت ساختمان های مجتمع های مسکونی گم است. من بعد از ظهر نتوانسته ام بخوابم، چند لحظه خوابم برد و بعد از خواب پریدم، ذهنم آشفته است. خطوط جهان در ذهنم بهم نمی رسند و نمی توانم تصویری را از تصویر دیگر تشخیص دهم، فکر می کنم خواب تنها چیزی است که دور ت می کند از خودت اگر، فقط اگر کابوس نبینی
همراه ت جواب نمی دهد، وقتی صدای من را با صدای همراه ماشین اشتباه می کنی، و هنوز نفهمیده چی به چی است می گویی سر کوچه منتظر مان هستی
.
.
.
ماشین در خیابان پیچ در پیچ تاریک پیش می رود، وقتی رسیدیم به طرقبه و شهرک را رد کردیم و به مدار خیابان های احاطه شده در رستوران ها و دیوار های باغ های خصوصی، جاهایی که هیچ کس نیست می گویی یک دو سه و هر دو نعره می زنید و قهقهه می خندیم، من فریاد زدن را فراموش کرده ام، توانش نیست، نه دیگر توان فریاد زدن هم نیست
دوغ با آب معدنی طبیعی می خوریم، مدت ها است لب به دوغ های آبعلی نزده ام، چهار سال؟ یا بیشتر، معده ام خالی است و دوغ تا ته معده ام را می سوزاند، نمی توانم تمام ش کنم، دوست از تهران آمده له له نبود این دوغ ها در تهران را دارد و مال من را هم می خورد، می رویم دوباره آواره در خیابان پیچ در پیچ و در یک کافی شاپ خودمان را حبس می کنیم به صدای آب و نیم تاریکی فضا و نسکافه ی آن ها و قهوه ی من
من سکوت را دوست دارم، خلا توی هوا را، سکونی که همه جا هست به جز در نسیم، بحث را دوست ندارم، مدار های روان شناسی ذهنم پوک شده، دوست دارم این تنهایی درخت های کنار خیابان را که در تصویر آسمان پشت سرم لایه لایه شاخه های شان دور می شود، دور تا با تاریکی شب یکی شود
یکی از بچه ها غر غر می کند، اول که رفتیم گفت الکل دارد و بعد هم گفت شوخی کرده، دوست داشت چیزی بخورد، برای من فرقی نمی کند، نه مشروب می خورم و نه به سیگاری که کشیدند اهمیت ی دادم، من نه در مدار هزار توی ذهنی بچه ها بودم، نه در مدار سادگی زن و شوهری که رو به رویم بودند، زن چادری راحت نبود، انگار فضای خانه را بیشتر می پسندد، جایی که برای خودش باشد، نه اینجا که نفس های ت در دید همه است، نبودم، نه حتا در مدار بی معنا و پوچ پسر و دختر ی که رو به رویم دست در گردن هم سیگار را از می گرفتند از دست هم و هوا را در ریه های شان خاکستری می کردند، نه در مدار سکس آن ها هم نبودم، در مدار خانواده ی مسافری که داشتند سر شب شام می خوردند هم نبودم، چرا فکر می کنم شام باید بعد از ساعت ده باشد و هر چه به نیم شب نزدیک تر بهتر؟ در مدار گربه ی خاکستری بودم که بی خیال داشت بین میز ها قدم می زد، یک ساعت با نگاهم دنبال ش بودم، چقدر زیبا بود، چقدر آرام بود، چقدر آزاد، من نگاهم نگران می شد هر بار چراغ های چشمک زن ماشین های پلیس را می دیدم از خیابان زیر پایم رد می شوند
گربه کاری نداشت به چراغ های مدور، کاری نداشت به این بحث سنگین روان شناسانه که دو پسر رو به روی من داشتند در مورد زندگی، ازدواج و دانشگاه، کاری نداشت به من که دوست داشتم به هیچ چیز فکر نکنم، کاری که داشت بوی غذای خانواده ی مسافر بود و دوست داشت راهی به سفره ی آن ها باز کند، تمام چشم ش خیره بود در سفره ی آن ها، تمام ذهن ش این بود که به آن ها خیره شود یا خود ش را لیس بزند
وقتی برگشتیم به خیابان پیچ در پیچ و یک جا برای چند دقیقه فقط تاریکی بود و سکون و توی ماشین داشتیم بدون حرف ترومپت گوش می کردیم و جاده عریض بود با خطوط سفید و تابلو های راهنمایی و رانندگی، من فکر می کردم مگر زندگی همین خیابان تاریک نیست که پشت پیچ ش را نمی بینی، مگر این تابلو ها همان تقدیر، فرشته ها، و نمی دانم تمام واژه های راهنمایی نیستند برای مان، که نگاه شان نمی کنیم، طبق معمول، من دوست داشتم کنار این خیابان بین درخت ها و شاخه ها بخوابم، تنها و توی شب سرد و یخ کنم و صبح ی که بیدار شوم تمام تنم کرخت باشد و تمام وجودم سرد و بلرزم و بدانم که سرما خورده ام، بدانم که تمام شب جایی خوابیده ام که زنده بودی، میان نفس درخت ها نفس کشیده ام، با موجوداتی که اطرافم بوده اند یک شب، حتا شده برای یک شب زندگی کنم
من در اتاقم حبس کرده ام خودم را، در اینترنت و کامپیوتر و کتاب ها و یادداشت ها و حبس، فقط حبس، بسته، سکوت، روزمرگی
ماشین سرعت ش به صد کیلومتر می رسید. در جاده ماشین ها به تعداد فکر های ذهن بسته ی ما هم نبودند،من سکوت، همه چیز سکوت، ترومپت می زند که حواس مان باشد به دیوار ماشین را نکوبیم
* * * *
نمی دانم تا کی می توانم سقف این وبلاگ را روی سرم بالا نگه دارم، می گویند می خواهند وبلاگ ها را هم فیلتر کنند و بلاگ اسپات هدف اول است، تا روزی که بشود می نویسم، روزی هم که درب این خانه را به رویم ببندند . . . اگر آن روز رسید همان قدر صبر کنید تا درسم تمام شود و مشکل سربازی ام حل شود و از مرز های بسته ی ذهن شان دور شوم و دوباره بنویسم
سودارو
2005-08-11
شش و نه دقیقه ی صبح
امینم، دوست دارم امینم گوش کنم، نمی دانم برای صبح با شکم خالی زیاد نیست؟ هوم؟ هوای مشهد از دیشب سرد شده، خیلی سرد، من سرما را دوست دارم، فکر کن توی این هوای یخ و ابر های شناور توی هوا که مثل شهر خاکستری نیستند و بادی که تمام وجود ت را از تو دور می کند
.
.
.
.
.
.
. . .
در آخرین اثرات روز بر شهر که آمدم بیرون فقط می خواستم کتاب دوستم را پس بدهم، وقتی آمد پایین گفت وقت داری تا شب؟ برویم بیرون، ... زنگ زده برویم طرقبه، و من هم می گویم وقت دارم، پژو آر دی ِ شیشه دودی و نشستم و وقتی برگشتم خانه دو و بیست دقیقه بود، وقتی برگشتم فکر کردم چقدر در مدار حبس- شده – در- خانه چرخیده ام تمام این روز ها، این ماه ها را، فکر کردم اتاقم شلوق است، فکر کردم هوای اتاقم گرفته است
شهر باور نمی کند، خودش هم نمی تواند خودش را باور کند، تصویر خیابان ها خاکستری است، خورشید دارد غروب می کند، حتما تصویر ش زیبا است، پشت ساختمان های مجتمع های مسکونی گم است. من بعد از ظهر نتوانسته ام بخوابم، چند لحظه خوابم برد و بعد از خواب پریدم، ذهنم آشفته است. خطوط جهان در ذهنم بهم نمی رسند و نمی توانم تصویری را از تصویر دیگر تشخیص دهم، فکر می کنم خواب تنها چیزی است که دور ت می کند از خودت اگر، فقط اگر کابوس نبینی
همراه ت جواب نمی دهد، وقتی صدای من را با صدای همراه ماشین اشتباه می کنی، و هنوز نفهمیده چی به چی است می گویی سر کوچه منتظر مان هستی
.
.
.
ماشین در خیابان پیچ در پیچ تاریک پیش می رود، وقتی رسیدیم به طرقبه و شهرک را رد کردیم و به مدار خیابان های احاطه شده در رستوران ها و دیوار های باغ های خصوصی، جاهایی که هیچ کس نیست می گویی یک دو سه و هر دو نعره می زنید و قهقهه می خندیم، من فریاد زدن را فراموش کرده ام، توانش نیست، نه دیگر توان فریاد زدن هم نیست
دوغ با آب معدنی طبیعی می خوریم، مدت ها است لب به دوغ های آبعلی نزده ام، چهار سال؟ یا بیشتر، معده ام خالی است و دوغ تا ته معده ام را می سوزاند، نمی توانم تمام ش کنم، دوست از تهران آمده له له نبود این دوغ ها در تهران را دارد و مال من را هم می خورد، می رویم دوباره آواره در خیابان پیچ در پیچ و در یک کافی شاپ خودمان را حبس می کنیم به صدای آب و نیم تاریکی فضا و نسکافه ی آن ها و قهوه ی من
من سکوت را دوست دارم، خلا توی هوا را، سکونی که همه جا هست به جز در نسیم، بحث را دوست ندارم، مدار های روان شناسی ذهنم پوک شده، دوست دارم این تنهایی درخت های کنار خیابان را که در تصویر آسمان پشت سرم لایه لایه شاخه های شان دور می شود، دور تا با تاریکی شب یکی شود
یکی از بچه ها غر غر می کند، اول که رفتیم گفت الکل دارد و بعد هم گفت شوخی کرده، دوست داشت چیزی بخورد، برای من فرقی نمی کند، نه مشروب می خورم و نه به سیگاری که کشیدند اهمیت ی دادم، من نه در مدار هزار توی ذهنی بچه ها بودم، نه در مدار سادگی زن و شوهری که رو به رویم بودند، زن چادری راحت نبود، انگار فضای خانه را بیشتر می پسندد، جایی که برای خودش باشد، نه اینجا که نفس های ت در دید همه است، نبودم، نه حتا در مدار بی معنا و پوچ پسر و دختر ی که رو به رویم دست در گردن هم سیگار را از می گرفتند از دست هم و هوا را در ریه های شان خاکستری می کردند، نه در مدار سکس آن ها هم نبودم، در مدار خانواده ی مسافری که داشتند سر شب شام می خوردند هم نبودم، چرا فکر می کنم شام باید بعد از ساعت ده باشد و هر چه به نیم شب نزدیک تر بهتر؟ در مدار گربه ی خاکستری بودم که بی خیال داشت بین میز ها قدم می زد، یک ساعت با نگاهم دنبال ش بودم، چقدر زیبا بود، چقدر آرام بود، چقدر آزاد، من نگاهم نگران می شد هر بار چراغ های چشمک زن ماشین های پلیس را می دیدم از خیابان زیر پایم رد می شوند
گربه کاری نداشت به چراغ های مدور، کاری نداشت به این بحث سنگین روان شناسانه که دو پسر رو به روی من داشتند در مورد زندگی، ازدواج و دانشگاه، کاری نداشت به من که دوست داشتم به هیچ چیز فکر نکنم، کاری که داشت بوی غذای خانواده ی مسافر بود و دوست داشت راهی به سفره ی آن ها باز کند، تمام چشم ش خیره بود در سفره ی آن ها، تمام ذهن ش این بود که به آن ها خیره شود یا خود ش را لیس بزند
وقتی برگشتیم به خیابان پیچ در پیچ و یک جا برای چند دقیقه فقط تاریکی بود و سکون و توی ماشین داشتیم بدون حرف ترومپت گوش می کردیم و جاده عریض بود با خطوط سفید و تابلو های راهنمایی و رانندگی، من فکر می کردم مگر زندگی همین خیابان تاریک نیست که پشت پیچ ش را نمی بینی، مگر این تابلو ها همان تقدیر، فرشته ها، و نمی دانم تمام واژه های راهنمایی نیستند برای مان، که نگاه شان نمی کنیم، طبق معمول، من دوست داشتم کنار این خیابان بین درخت ها و شاخه ها بخوابم، تنها و توی شب سرد و یخ کنم و صبح ی که بیدار شوم تمام تنم کرخت باشد و تمام وجودم سرد و بلرزم و بدانم که سرما خورده ام، بدانم که تمام شب جایی خوابیده ام که زنده بودی، میان نفس درخت ها نفس کشیده ام، با موجوداتی که اطرافم بوده اند یک شب، حتا شده برای یک شب زندگی کنم
من در اتاقم حبس کرده ام خودم را، در اینترنت و کامپیوتر و کتاب ها و یادداشت ها و حبس، فقط حبس، بسته، سکوت، روزمرگی
ماشین سرعت ش به صد کیلومتر می رسید. در جاده ماشین ها به تعداد فکر های ذهن بسته ی ما هم نبودند،من سکوت، همه چیز سکوت، ترومپت می زند که حواس مان باشد به دیوار ماشین را نکوبیم
* * * *
نمی دانم تا کی می توانم سقف این وبلاگ را روی سرم بالا نگه دارم، می گویند می خواهند وبلاگ ها را هم فیلتر کنند و بلاگ اسپات هدف اول است، تا روزی که بشود می نویسم، روزی هم که درب این خانه را به رویم ببندند . . . اگر آن روز رسید همان قدر صبر کنید تا درسم تمام شود و مشکل سربازی ام حل شود و از مرز های بسته ی ذهن شان دور شوم و دوباره بنویسم
سودارو
2005-08-11
شش و نه دقیقه ی صبح
امینم، دوست دارم امینم گوش کنم، نمی دانم برای صبح با شکم خالی زیاد نیست؟ هوم؟ هوای مشهد از دیشب سرد شده، خیلی سرد، من سرما را دوست دارم، فکر کن توی این هوای یخ و ابر های شناور توی هوا که مثل شهر خاکستری نیستند و بادی که تمام وجود ت را از تو دور می کند
.
.
.
.
.
.
آدرس جدید وبلاگ یک دوست
یک مصاحبه با خواهر نیما
درباره ی دایی جان ناپلئون، رمانی که بسیار دوست می دارم