August 09, 2005

نصف یک مقاله در مورد اکسپرسیونیسم را می خوانم و یک مقاله در مورد دکتر متیو آرنولد و کتاب ها را همه می گذارم کنار، می خواهم آهنگ های کاست جدید سعید را گوش کنم، ضبط مشکل دارد کار نمی کند، نشسته ام اینجا گوش سپرده به آواز های انگلیسی خواننده هایی که نمی شناسم، همه در یک فایل جمع شده اند از یکی از سی دی های قدیمی، سی دی های قدیمی را می گردم، چند تا کلیپ تصویری زیبا پیدا می کنم، از یو تو، تا تو، و
.
.
.
تمام تصویر های گذشته رو به رویم زنده می شود وقتی افکار خصوصی؛ وقتی او تمام چیزی است که من دارم ِ ریکی مارتین را، وقتی رو به رویم تصویری زنده می شود از یک اندوه، وقتی قدرت عشق ِ سلن دیون را می بینم
.
.
.

چه روز خوبی بود امروز، تمام زمانی که آفتاب هست از کامپیوتر دورم چون کارت اینترنتم تمام شده، نه خبری، نه نگرانی در مورد چیز هایی که هست، بوده است، خواهد بود، نه خیره شدن در خطوط تا زمانی که چشم ها شروع کند به درد گرفتن، تا زمانی که همه جا را تاریک کنی و فقط گوش کنی به صدای کوبش آوازی در گوش هایت از هدفون و ذهن ت را تهی، رفته ام سلمانی بالاخره، رفته ام کارت اینترنت گرفته ام و با کارت بهم آدامس اولیپس داد با طعم سیب، فقط یک بار آدامس با طعم سیب خورده ام، حوصله ندارم، آدامس را دادم به مامان بدهد به خواهر زاده های همیشه – عشق- آدامس، الان هم
.
.
.

هنوز ذهنم مغشوش است، آخرین باری که آن لاین شدم و پست گذاشتم نصفه شب بود، بعد از ساعت دو صبح و تو آن لاین بودی، سلام کردم و لبخند زدم و حرف زدم و من که نداشتم و وب کم تو هم تصویر ت را نشانم نمی داد، لج کرده بود مسنجر، وقتی کامپیوتر را خاموش کردم سرم را که گذاشتم روی بالشت خوابم برد، توی دو دقیقه کمتر، آن هم من که تا یک ساعت به موضوعات جذاب بشری فکر نکنم خوابم نمی برد

چت کردیم و من هنوز آشفته ام، هنوز نمی دانم، نمی فهمم، درک نمی کنم، فکر می کنم شده ام مثل پیرمرد های سفید موی لرزان که صدایی نمی شنوند و همه اش خیره می شوند به جایی در دور دست به امید . . . پیغام های اورکاتت را چک کردم حالا که تو توی خانه ی پدری کارتت اورکات را فیلتر فرموده – توی کافی نت دیدم که بلاگ رولینگ هم به رحمت ایزدی پیوسته – نگاه کردم به پیغام هایی که می گفتند تولدت مبارک، تا تولد ت که مانده هنوز، نگاه کردم و هنوز نخوابیده بیدار شدم بروم سر یک قرار کاری، هنوز
.
.
.

امروز بعد از ظهر دلم گرفت، نشسته بودم روی زمین و داشتم فکر می کردم و تکیه داده بودم به دیوار اتاق پذیرایی و به رو به رویم خیره و یک دفعه یادم از آن شب آشفته که رفته بودم بیرون ببینم در شهر مجنون چه خبر است، سر چهار راه دکترا تو را دیدم که از عمق تاریکی شهر یک دفعه رو به رویم ایستاده بودی و صدایم می زدی و من دلم گرفته بود چون تلفن کارتی خراب بود، می خواستم ببینم کجایی، فقط می دانم که همه جا رو به رویم تاریک بود، صدای ماشین ها می آمد و نور مغازه ها از پشت سرم همه چیز را محو کرده بود و تو ایستاده بودی و می خندیدی و من تندی آمدم پیشت و دستت را میان دستم گرفتم و سلام، سلام، راه افتادیم قدم زنان و سر از ستاد انتخاباتی دکتر معین در آوردیم و کلی آدم می شناختی آن جا، و محل شان ندادی و آن ها هم به روی خودشان نیاوردند که یک روزی همه تان – همه مان – توی ستاد های انتخاباتی رئیس جمهور خاتمی می دویدیم، حرف می زدیم، داد می زدیم، تلاش می کردیم
.
.
.

یادم آمد از همان شب توی تاکسی در عمق ِ ترافیک ِ مزخرف احمد آباد ساکن و من برای اولین بار دلم نمی خواست ترافیک تمام شود، نمی خواستم برسیم به سه راه راهنمایی، نمی خواستم تمام شود آن لحظه ها، دوست نداشتم، نه دوست نداشتم، دستت میان دستم بود و از پنجره خیره شدم به بیرون و اشک میان چشم هام حلقه زده بود و خیابان بابک رو به رویم پر بود از درخت های تاریک و کلاه دوز همه اش ماشین های نمی دانم- کجا- راهی- هست و من انگشتم میان دست کوچک ت می لغزید و وقتی نگاهم می افتاد پوست دست هر دو مان مات بود، مات و محو مثل تمام لحظه ها، برگشتی و فهمیده بودی و خواستی چیزی بگویی، من با کلام حرف نمی زدم، سکوت کردی، سکوت و ماشین در ترافیک به راه افتاد و
.
.
.

اینجا من خوبم، یعنی معمولی م، می دانی که یعنی چه، صبح ها بیدار می شوم و کتاب هایم را دستم می گیرم و یک کم از هر کدام می خوانم و موسیقی گوش می کنم و به سرم زده دارم دوباره سه قسمت ماتریکس – مِتریکس - را با سرعت حلزون تماشا می کنم، نشسته ام و همه چیز سایه انداخته و من خوبم، خوبم، فکر می کنم خوبم

* * * *

تصویر واقعی می شود، من چشم هایم را باز و سعی می کنم به خاطر بیاورم، چشم هایم را باز و می بینم، لبخند ت را، حضورت را، همیشه یک آروزی دور درونم را آزار می داد، من می توانم چشم هایم را باز و ببینم که زمان گذشته است و الان این من هستم، نیم شب، در میان اتاق تاریک و تنها نور های محوی که از سراسر پنجره های تهی می بارد، اینجا، کنار نفس هایت، چشم های بسته ت وقتی دست مشت کرده زیر چانه خوابیده ای، عریانی دیگر سرودی از تنهای نیست، می دانی، من فکر می کنم در روزی در آینده
.
.
.

مگر چیزی به جز آینده مانده که از دست نداده باشم؟

* * * *

چند وقت پیش یک نفر توی مسنجر مرا اَد کرد، نمی دانستم کیست، عادت دارم کسی مرا به لیست ش اضافه کرده باشد من هم قبول می کنم، پرسیدم کیست و گفت از دست اندر کاران سایت ادبی گیل ماخ، حالا هر روز که مسنجر م را باز کنم لطف دوستانه ی ایشان برایم لینک های ادبی فرستاده است، ممنون، بیشتر شان را می بینم و بیشتر شان را می خوانم، نمی دانم چرا تا حالا سایت ادبی گیل ماخ را اینجا معرفی نکرده بودم

http://www.gilmakh.com/

* * * *

لابد دیده اید تا به امروز، یک چیزی درست شده است بر مبنای سایت صبحانه ولی فقط برای لینک های ادبی – فرهنگی – هنری، یک سری بزنید، مخصوصا که به چهارده گروه هم لینک ها تقسیم شده و کار با آن راحت تر است

http://www.haftan.com/

* * * *

تبریک ورود یکی از عزیز ترین دوستان دانشگاه به جمع وبلاگ نویسان، آقای سورئالیست لطفا در حلقه ی وبلاگی خیام اضافه کنند نام ایشان را، به امید پایندگی حضور مبارک و فرخنده شان

http://blissinnihility.blogspot.com/



سودارو
2005-08-09


دوازده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب، یا صبح؛ نمی دانم، بین نوشتن این متن قسمت اول ماتریکس را دیدم و الان
.
.
.