August 28, 2005

نسیم سرد ، تمام شب سرد بود، پیش رویم فضا فقط چمن های سبز بود تا بالای یک تپه ی کوچک، درخت های کاج، سرو، سپیدار و من قدم بر می داشتم در عمق شب، وقتی صدایت را شنیدم تمام وجودم می لرزید، تا تلفن وصل شد صدایم را شناختی و هیجان توی صدایت بود: سسسسسسسلام، من راه می رفتم روی چمن ها، بعضی جاها خشک بود، بعضی جاها نمناک، بعضی جا ها چاله های آب که پایم را خیس می کرد و یخ، من قدم می زدم و فکر می کردم . . . نه، فکر نمی کردم، فقط گوش می کردم به صدایت، صدای زیبایت، داشت گریه ام می گرفت، می دانی چقدر دلم تنگ شده بود برایت؟

من خیره بودم به تصاویر رو به رویم، تمام شب یک آرزوی زیبا بود، دلم می خواست همین جوری که تلفن همراه توی دست هایم بود روی زمین دراز می کشیدم و چشم هایم را می بستم، نمی دانم، شاید اگر گشت موتوری پلیس نزدیکم دور نمی زد روی زمین دراز می کشیدم و فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر تو همین جا بودی، میان تاریکی این شب، توی این نسیم های یخ که تمام وجود را آرام می کند، چقدر دلم برایت تنگ شده، می دانی؟




صبح مثل همیشه نبودم، یک دفعه ای برنامه ام را عوض می کردم، حدود ساعت ده تصمیم گرفتم بروم دنبال کاری که مامان قبلا خواسته بود ولی زمانی برایش مشخص نبود، رفتم، بعد هم یک کاری برای بابا، بعد هم پیش مجید – دوست پیانیست م- که فیلم روی هارد بریزد و از ش سی دی های موسیقی کلاسیک گرفتم، تصمیم گرفتیم برویم سینما، برای عصر قرار گذاشتیم، صبح همنام توی چت بهم گفت که شب قبل رفته به دیدن بید مجنون – فیلم جدید مجید ِ مجیدی – و می گفت زیبا است، گفتیم با می رویم بید مجنون، یا می رویم خیلی دور خیلی نزدیک آخرین فیلم رضا میر کریمی، وقتی آمدم خانه خسته بودم، نهار خوردم خوابیدم که چهار بیدار شوم، ساعت چهار ساعت را خاموش کردم و دوباره خوابیدم، اصلا نفهمیده بودم زنگ زده، یک ربع به پنج از صدای تلفن بیدار شدم، دیر شده بود، خانه ی مجید گفتند رفته بیرون، شماره ی همراه خودش را نداشتم، همراه دوست دیگر مان را گرفتم که زنگ بزند من خواب مانده ام، توی پنج دقیقه، هم تلفن زدم، هم لباس پوشیدم، وضو گرفتم، نماز خواندم، آمدم بیرون، مجید سر کوچه بود، زدم توی گوش خودم که یعنی ببخشید ها، آروم زدم ولی، دو دقیقه به پنج جلوی سینما بودیم، بید مجنون را رفتیم، فیلم رضا میر کریمی را برداشته بودند از اکران، رفتیم و نشستیم و . . . قشنگ بود، فوق العاده نبود ولی قشنگ بود، چیزی بیشتر از مجید مجیدی در فیلم نبود، کارگردان نمی گذاشت فیلم از خود ش جلو تر برود، فیلم را توی ذهن خودش محدود کرده بود، فیلم تمام بارش بر دوش پرویز پرستویی بود، با بازی ی مثل همیشه زیبا

مثل اکثر فیلم های ایرانی، از بیست دقیقه ی اولش ده دقیقه اضافه بود، فیلم می توانست در پاریس شروع شود بدون اینکه چیزی را از صحنه های افتتاحیه ی فیلم توی ایران از دست بدهیم. فیلم دچار مشکل حاد فیلمبرداری در نما های بزرگ و باز بود، فیلمبردار های مان عادت کرده اند به زوم کردن روی صورت آدم ها، نمی توانند راحت توی یک فضای باز کار کنند، تدوین فیلم اکثر جا ها خیلی کند بود، جا هایی هم که لازم بود زمان بیشتری داشته باشیم تدوین تند می شد، کارگردان زیاد احساس نمی کرد که لازم است داستان را برای خواننده واقعی کند، هر طور که دلش می خواست می رفت، زمان فیلم کوتاه بود، فیلمنامه را کاش یک بار دیگر هم با دقت بازنویسی می کردند

می دانید، فیلم برای سینمای ایران یک فیلم عالی بود. ولی من وقتی می روم فیلم ی از مجید مجیدی ببینیم، فیلم ش را چیزی نگاه می کنم که قرار است توی دنیا ببینند، نه فقط توی ایران، فیلم مجیدی را با فیلم های ایرانی مقایسه نمی کنم ش، می گذارم ش در برابر سینما پارادیسو یا مثلا بوی خوش زن، و نگاه ش می کنم، بعد نظر می دهم، گفته بودم، من خواننده – بیننده – ی سخت گیری هستم. خیلی سخت گیر

ولی با تمام این حرف ها، فیلم را اگر توانستید ببینید، زیبا بود، زیبا بود، تمام شب مان را پر کرد از حسی از زندگی، از حسی از خواستن، می دانید فیلم ی که وقتی بیایی از سینما بیرون هنوز توی ذهن ت باشد، حتما فیلم خوبی است

. . .

آمدیم بیرون یک ربع به هفت بود، نمی دانستیم چه کنیم، برویم کافی شاپ، قدم بزنیم، برویم خانه ی یکی مان، آخر سر مسیر مان ختم شده به یک تاکسی و روان در شهر به سمت پارک ملت، هوا فوق العاده بود، چایی خوردیم، حرف زدیم، یخ کردیم، راه رفتیم، من تمام مدتی که از سینما آمده بودیم بیرون همین جوری به یاد تو می افتادم، سه تا پسر هم کنار هم باشند از چی حرف می زنند جز زندگی، عشق، دختر و . . . هر بار که حرف می زدیم من بیشتر احساست می کردم، من می خواستم ت، من دیوانه ات هستم، من . . . همه اش پیش من بودی، تلفن مجید را گرفتم و شماره ات بار اول اشغال بود، بار دوم جواب دادی، خانه بودی، صدای خنده می آمد، من فقط می دانستم که دارم به صدایت گوش می کنم . . . من دلم می خواست گریه کنم. می دانی، هوا پارک از تمام وجودم گرم تر بود . . . وقتی ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم خانه خواهر زاده هایم خانه بودند، سر و صدا، شلوغی، کنجکاوی های بی پایان امیر حسن، خواهر زاده دومی ِ یاغی، قلدر با آن حرف های فیلسوف ما آبانه اش . . . الان دارم می میرم از خستگی، به زور کتک نشسته ام به نوشتن و . . . و اینکه دارم کنسرتو ی شماره ی چهل موتسارت را گوش می کنم، چقدر موسیقی کلاسیک زیبا است، چقدر زیاد

. . .

* * * *

نشسته بودیم با مجید دو نفری و به تاریکی خیره بودم، هوا یخ بود، به معنای واقعی، من دفترم را باز کردم و توی تاریکی شروع کردم به نوشتن، تقریبا نمی دیدم چه می نویسم

. . .


باران


تصویر بی کران شبی در تنم پیر می شود
در باد سرد و صدای دردناک
که در میان جوانه های نا امیدی در دست هایم جوانه می زنند
اینجا
در میان تاریک ترین نقطه های توهم
جایی که گل ها در نسیم صبح یخ بسته اند
جایی که باد صفیر گم شدن را قر قره می کند هی
و بالا می آورد روی درخت های سبز

من چشم هایم را می بندم
و در اندیشه های زمان به سکون گوش فرا می دهم
برگ های زرد، برگ های سرخ
شب تاریک
و چرا غ ها که تا دور دست راه را روشن می کنند

شهر می میرد
و من هم چنان در سکوت پیر می شوم

تو در صدای توحش
در انسانی بدوی
عریان چرخ می زنی

اینجا همیشه زمان با حضور تیک تاک
ساعت ها شمارش می کنند

و تو چرخ می زنی

و در شب سنجاقک ها هم سکوت می کنند

و تو چرخ می زنی
مو هایت صورتت را مخفی می کنند
من محو نشسته ام
من مبهوت
من دیوانه
من فقط خیره ام در تو


چراغ را خاموش می کند دستی نامرئی
نور از میان دست هایم می پرد
و هم چنان . . . نشسته دارم پیر می شوم
و باد موج می خورد میان موهایم
من افسوس همه شب های سرد می شوم
افسوس هزار آرزوی گم شده
مثل برگ هایم
در شب
فرو ریزان
در میان جاده ای که چراغ هایش
هر دم خاموش می شوند
یک به یک
و باد که می وزد، من موهای سفیدم را می شمرم
موج زنان مقابل نگاه خیره ام
همه شهر در سکوت مرده است
همه شهر در پیاده رو هایش غمگین است
پیچ می خورد و پیچ و آرام نمی گیرد

سکوت را وصله می زنم
سکوت را چرخ می دهم در هوا
سکوت را آرزو می سازم بر لبخند


باد
باد
وقتی که آرام می شوی من تازه احساس می کنم سردم شده است
من احساس می کنم دست هایم می لرزد
طعم تمام زندگی میان دندان هایم پیر می شود
طعم تمام لبخند هایت میان قلبم خون
می تپید
فوران می زند سرخ
به میان تنم
از عمق کوه های نا آگاهی
و من در گردش خون در رگ هایم پیر می شوم

می دانی، آینه تصویر توهمی است از من
و من، افسوس یک لبخند
که در میان آینه گم شده بود

* * * *

وقتی شعر تمام شده بود، من فکر می کردم که صدایت را که شنیده ام، تلخ نوشته ام چرا، نمی دانستم، باد یخ بود، میان درز های لباسم نفوذ می کرد و تمام پوستم بی حس می شد، هر دو در سکوت به رو به رو خیره بودیم و تو داشتی اشک می ریختی، من برگشتم و نگاه ت کردم، چقدر شبیه گذشته ی خودم بودی، می دانی وقتی زمان هایی می رسد که اشک ریختن مثل خون بالا آوردن است، تمام وجود ت را می سوزاند، چقدر زیبا است لحظه های اکنون ات، چقدر زیبا است

. . .

سودارو
دوازده شب
2005-08-28