August 19, 2005

Whenever she ‘thought of his work’ she always saw clearly before her a large kitchen table. It was Andrew’s doing. She asked him what his father’s books were about. ‘Subject and object and nature of reality’, Andrew had said. And when she said Heavens, she had no notion what that means. ‘Think of a kitchen table then’, he told her, ‘when you’re not there’.

To the Lighthouse – Virginia Woolf – Page 33
Oxford University Press: World’s Classics

اتاقم به مورد حمله خواهرزاده هایم واقع شده است، روی فرش پر است از کاغذ و ریزه کاغذ، صندلی به هم ریخته است، هدفونم را کشیده اند، پخش صدایش یک کم مشکل داشت، نمی دانم دیگر؛ همه چیز به هم ریخته است توی این اتاق، الان کوچک ترین شان سر کاست هایم است و دومی هم نشسته کنارش، من کنار دستم هدفون دارد یک آهنگ راک ملایم پخش می کند، شب است، چهار دقیقه از نیمه شب گذشته

ساعت هشت شب راهی خیابان بودم، به دنبال یک جعبه شیرینی برای عیدی که الان آمده است، تولد حضرت امیر (ع)، همراه مازی، قدم زنان در سیل خروشان خیابان واقعا این روز ها دیوانه ی راهنمایی، آن قدر شلوغ شده است که لجت می گیرد، باید مواظب باشی که له نشوی، دوست ندارم شلوغی را، وقتی جاهای خیلی شلوغ هستم سرم گیج می رود، خیلی وحشتناک می شود همه چیز

سردرد داشتم، یک میگرن خفیف، آن قدر خفیف که می گذاشت راه بروم بدون حالت تهوع، ذهنم بسته بود، دلگیر شد

امروز همه اش به فلسفه بسته شده بود، صبح همزمان با دو تا وبلاگ نویس چت می کردم، یکی به من امیدواری می داد، دیگری از ناامیدی هایش حرف می زد، من آن وسط آن قدر ایستادم به گوش کردن و حرف زدن که دیگر چشم هایم تار شد از نور مانیتور و گفتم خداحافظ

امروز، به نوعی دلم می خواست بخوابم، ولی بیشتر از همیشه بیدار بودم، به سوی فانوس دریایی را دوست دارم، چند صفحه ای خواندم، الان هم . . . نمی دانم، شب سرد ِ طولانی ِ همیشه
. . .

* * * *

دلم می خواست گریه کنم، ولی قدرتش را ندارم، اشک ها جمع می شوند توی چشم هایم و سکوت می کنم و فایل را می بندم، و به سرم می زند لینک ش را بگذارم اینجا

http://panda1358.persianblog.com/1384_5_panda1358_archive.html#3855405

* * * *

مال یک آهنگ که این روز ها خیلی گوش می کنم
. . .

. . .
I can feel the light in the distance
Probably in the dark clouds of night
. . .

هر بار امیدوارم این بار تو باشی و با هم چت کنیم و هر بار کس ِ دیگری است، امشب . . . نمی دانم، دیگر اصلا نمی دانم، تمام وجودم گرفته است این بار
. . .

سودارو
2005-08-19
دوازده و دوازده دقیقه ی شب