August 14, 2005

مرگ، هوم . . . وقتی نگاه می کنم به دور و برم، نگاه می کنم به تصویر مرگی که هست، خیلی نزدیک همین جا ها، یک جور هایی نمی دانم که باید خندید یا که اخم کرد؟

سال ها است با تصویر مرگ آشنا هستم، شاید خیلی زود تر از آن چه که باید مرگ را دیدم و اعتقادم را به مرگ از دست دادم. وقتی به قبرستان های مشهد می روم دو تصویر هست، تصویر خانواده هایی که برای نبود یک شخص زار می زنند و توی سر خود می کوبند و فریاد بر می آورند، تصویر خانواده هایی که در سکوت، اگر هم که می خواهند اشکی بریزند در تنهایی و یا دور از حلقه ی جمع و بدون داد و فریاد، نگاه می کنم و عادت کرده ام به هر دو تصویر

ولی مرگ . . . همین چند روز پیش صبح کله ی سحر ساعت سه صبح بود که با یکی از همکلاسی ها داشتم چت می کردم، و واژه ی مرگ مرتب تکرار می شد

مرگ یعنی . . . یعنی عبور از یک دروازه، مثل تولد می ماند، یعنی وقتی از رحم خارج می شوی، دنیای درون رحم را ترک می کنی، می گویند مرگ هم همین جوری است. ترس . . . شاید درد داشته باشد، فقط می دانم مرگ کسی مثل مرگ دیگری نیست، هر کسی همان طوری می میرد که شایسته ی روح ش باشد، نه بیشتر و نه کمتر، و بعد از مدار زندگی این دنیا دور می شود و می رود به مدار دنیایی دیگر و می بیند که چقدر ضعیف و نادان و پوچ بوده است زندگی قبلی اش

آن چه می ترساند از مرگ، نه خود مرگ، که یکی ترس از نا آگهی در مورد مکانی است که می روی، و یکی هم ترس از خود ت است، یعنی ترس از اینکه داری می روی جایی که قرار است ارزش کار هایت سنجیده شود، و نه آن چنان که در این دنیا بوده ای بر اساس مدار های آن دنیا پاداش و جزا ببینی

می ترسی، چون می دانی عقبی، می دانی باخته ای، حساب که می کنی می بینی هیچ چیز در دست هایت نداری، می بینی که همین الان که چشم هایت را ببندی و بمیری پرت می شوی میان شعله های آتش بدون نور جهنم

می ترسی چون نه مدار های آن دنیا را می فهمی و نه مدار های آن دنیا را می توانی درک کنی، می ترسی چون رحمت خدا را فراموش کرده ای، چون احتمالا خود ِ خدا را هم فراموش کرده ای

می ترسی از مرگ، ولی نه از خود مرگ، از خودت می ترسی

* * * *

دیشب توی مجلس ختم برادر یک دوست بودم. تصویر خانواده ای که دم درب مسجد ایستاده اند و کسی که رفته است پشت تریبون مجلس را بگرداند، می دانستم که اگر بخواهد 5 دقیقه بیشتر به نوحه اش ادامه بدهد مسجد را ترک می کنم، قبل از آن که بخواهم بروم تمام می کند بازی اش را

متنفر م از یک چیز، و آن هم به بازی گرفتن احساسات جمع بر اساس داستان سرایی است، وقتی نگاه می کنم به نوحه خوان های اصیل و قدیمی که یک شعر می خواندند و حدیثی و نیم ساعته هم مجلس شان تمام می شد و ملت هم اگر می خواستند اشکی بریزند می ریختند

الان، نوحه خوان ها، شده اند مقداری داد و فریاد – به کمک سیستم های توپ صوتی – و استفاده از تکنیک های آواز خوانی و هدف هم تلاشی است برای به گریه انداختن هیستریک حاضران. فقط من نیست که صدایم در آمده است، کمتر از یک ماه پیش، رهبر ایران در یک سخنرانی و آقای مکارم شیرازی در یک بیانیه نسبت به عمل کرد نوحه خوان ها به شدت اعتراض کردند

روحانی ها و خانواده های مذهبی ایرانی را هم که می بینم به شدت شاکی هستند از روش ها نوحه خوانی در ایران امروز ما

نمی دانم چرا وقتی به نوحه خوان های مدرن فکر می کنم، یاد قصاصون می افتم، کسانی که حضرت علی (ع) اولین کارش بعد از به دست گرفتن حکومت اخراج آن ها از مساجد بود

دیشب کسی که پشت تریبون بود سعی می کرد به کشیدن صدا و تحریک حاضرین با استفاده از ویژگی های شخص این دنیا ترک کرده مردم را به گریه بیاندازند – ویژگی هایی مثل دو بچه ی مرحوم و همسر ش- ولی ... ولی من که ایستاده ام دم در مسجد برای مرگ نزدیکی، می دانم که تنها کاری که می کند زجر دادن خانواده ی شخص متوفی است

نمی دانم، هیچ وقت صاحب اصلی چنین مجلسی نبوده ام، ولی اگر باشم هم اجازه نمی دهم جز تلاوت ترتیل قرآن کار دیگری بکنند

* * * *

ذهنم در مرگ است و نوحه خوان ها و مسجد و این جور چیز ها، برای اینکه جمعه و شنبه عصر در مجلس ترحیم برادر آقای مجید غلامی، دوست و همکلاسی دانشگاه حاضر شده بودم

آقای غلامی تسلیت من را به نمایندگی دوستان مان در دانشگاه بپذیرید

با احترام
سودارو
2005-08-14
شش و هشت دقیقه ی صبح