به هیات تصویری که . . . نه، دیگه مهم نیست
. . .
دیروز چهلم مامان بزرگ بود. یک خانواده در خانه ی مامان بزرگ زندگی می کنند که یک پسر کوچک سه، چهار ساله ی شر دارند به اسم رسول، پسری با موهایی با ته رنگ خاکستری، چشم های خاکستری و پوست سفید ِ مات، دیروز وقتی از خانه ی مامان بزرگ که نزدیک حرم است قدم زنان می رفتیم به حرم برای مراسم چهلم، رسول یک پسر شر محسوب می شود، می دوید از این گروه به آن گروه و دنبال کسی می گشت دست ش را بگیرد، آدم ها حواس شان نبود، آمد سراغ ِ من، دستم را گرفت و با هم بودیم، تمام طول مراسم دور و بر من می گشت، می دانید، خانواده اش فقط همین قدر که صدایش را بشنوند و یا توی دید شان باشد کافی است برای شان، بر عکس مثلا ما ها که نمی گذاریم خواهر زاده هایم نیم متر از مان دور شوند
Sense of protection
چیزی که دیروز رسول را نزدیک من نگه می داشت احساس تازه ای بود که کسی حواسش به من هست، کسی مواظب است و دستم را می گیرد و حتا به هم می گوید که این جوری ندو که می خوری زمین و وقتی بند کفشم باز می شود می ایستد، همه ی این ها برای رسول تازه بود
بیدار شده ام امروز صبح و دارم فکر می کنم چند سال است دارم مثل رسول می دوم به این سمت و آن سمت و از این گروه رانده می شود و آن گروه نزدیک نشده سرش را بر می گرداند، چرا کسی دستم را نمی گیرد؟
آخرین بار که قبل از تابستان امسال خودم را در کنار کسی می دیدم چنان آرام بودم که در تمام این دو سال حس ش نکرده بودم
دارم فکر می کنم، هنوز نشسته ام و دارم فکر می کنم به روز هایی قبل از این یک سال اخیر که به قول پرستو اخمو شده ام و عصبی و جرات می خواهد کسی با من حرف بزند، فکر کردم و دلم گرفت، چرا همیشه دستی برای گرفتن دست ِ کسی بودی و همیشه دست کسی را، اگر هم بود، پس زدی
فکرم می رود آن روزی که بهاره زیر لب چیز هایی می گفت و آخرش رفت روی تخته نوشت چرا دیگه ما رو دوست نداری؟ من آن روز رفتارم مثل سگ های هار بود، مگه نه؟
من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد، دیروز روز خوبی نبود، من دیگر توانش را ندارم، اصلا توانش را ندارم، دارم آخرین ذره هایم را فرو می ریزانم
* * * *
توی اورکات جودی برایم یادداشت گذاشته بود که هر دفعه می آید توی این وبلاگ دچار یاس فلسفی می شود، پرسیده بود چرا یک کم انرژی مثبت تراوش نمی فرمایم؟ جودی نازنین، ندارم، انرژی مثبت ندارم، برای انرژی مثبت اینجا نیا، من همین جوری ام، همین جوری که می بینی، معذرت
سودارو
2005-08-20
شش و یازده دقیقه ی صبح
. . .
دیروز چهلم مامان بزرگ بود. یک خانواده در خانه ی مامان بزرگ زندگی می کنند که یک پسر کوچک سه، چهار ساله ی شر دارند به اسم رسول، پسری با موهایی با ته رنگ خاکستری، چشم های خاکستری و پوست سفید ِ مات، دیروز وقتی از خانه ی مامان بزرگ که نزدیک حرم است قدم زنان می رفتیم به حرم برای مراسم چهلم، رسول یک پسر شر محسوب می شود، می دوید از این گروه به آن گروه و دنبال کسی می گشت دست ش را بگیرد، آدم ها حواس شان نبود، آمد سراغ ِ من، دستم را گرفت و با هم بودیم، تمام طول مراسم دور و بر من می گشت، می دانید، خانواده اش فقط همین قدر که صدایش را بشنوند و یا توی دید شان باشد کافی است برای شان، بر عکس مثلا ما ها که نمی گذاریم خواهر زاده هایم نیم متر از مان دور شوند
Sense of protection
چیزی که دیروز رسول را نزدیک من نگه می داشت احساس تازه ای بود که کسی حواسش به من هست، کسی مواظب است و دستم را می گیرد و حتا به هم می گوید که این جوری ندو که می خوری زمین و وقتی بند کفشم باز می شود می ایستد، همه ی این ها برای رسول تازه بود
بیدار شده ام امروز صبح و دارم فکر می کنم چند سال است دارم مثل رسول می دوم به این سمت و آن سمت و از این گروه رانده می شود و آن گروه نزدیک نشده سرش را بر می گرداند، چرا کسی دستم را نمی گیرد؟
آخرین بار که قبل از تابستان امسال خودم را در کنار کسی می دیدم چنان آرام بودم که در تمام این دو سال حس ش نکرده بودم
دارم فکر می کنم، هنوز نشسته ام و دارم فکر می کنم به روز هایی قبل از این یک سال اخیر که به قول پرستو اخمو شده ام و عصبی و جرات می خواهد کسی با من حرف بزند، فکر کردم و دلم گرفت، چرا همیشه دستی برای گرفتن دست ِ کسی بودی و همیشه دست کسی را، اگر هم بود، پس زدی
فکرم می رود آن روزی که بهاره زیر لب چیز هایی می گفت و آخرش رفت روی تخته نوشت چرا دیگه ما رو دوست نداری؟ من آن روز رفتارم مثل سگ های هار بود، مگه نه؟
من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد، دیروز روز خوبی نبود، من دیگر توانش را ندارم، اصلا توانش را ندارم، دارم آخرین ذره هایم را فرو می ریزانم
* * * *
توی اورکات جودی برایم یادداشت گذاشته بود که هر دفعه می آید توی این وبلاگ دچار یاس فلسفی می شود، پرسیده بود چرا یک کم انرژی مثبت تراوش نمی فرمایم؟ جودی نازنین، ندارم، انرژی مثبت ندارم، برای انرژی مثبت اینجا نیا، من همین جوری ام، همین جوری که می بینی، معذرت
سودارو
2005-08-20
شش و یازده دقیقه ی صبح