August 27, 2005

کتاب های قشنگ، با خطوط سیاه که وقتی شروع می کنی به خواندن عذابت نمی دهند، آرام ت می کنند، بعد از میدان ایتالیا که چند هفته پیش در مورد ش نوشتم، امروز یک کتاب کوچک دستم گرفتم که به اندازه ی میدان ایتالیا زیبا بود و پخته و آرام کننده و زیبا

داستان خرس های پاندا
به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

نوشته ماتئی ویسنی یک
برگردان از تینوش نظم جو - 88 صفحه – 700 تومان – قطع جیبی

یک نمایشنامه ی کوتاه در پرده های کوتاه، یا در واقع بگویم در یک پرده با صحنه های کوتاه ِ پشت سر هم. نویسنده یک آقای رومانی یایی است که ظاهرا در پاریس زندگی می کند و تمام چهل تا نمایشنامه های که تا الان در رومانی ممنوع می باشند، الان مدتی است که به زبان فرانسه می نویسد، ظاهرا این طوری راحت تر است

نمایشنامه یک اثر پست مدرن است، با ویژگی اصلی آثار پست مدرن: بازی های زبانی و ترکیب مکتب های مختلف ادبی با هم و تکنیک های مختلف ادبی که در هم ترکیب می شوند تا داستان را بسازند، می توانی بشینی و توی خطوط کوچک در یک فضای سورئالیستی با ترکیب روحی نهیلیستی، با زبان دادئیست ها یک متن ناتورالیستی بخوانی که طعم واقعی زندگی را بدهد: داستان در رئالیسم جادویی تمام می شود

داستان های پست مدرن وقتی خوب ترجمه شوند خیلی به دل می نشینند، مثل ترجمه لیلی گلستان از: اگر شبی از شب های زمستان مسافری شاهکار ایتالو کالوینو و معدود ترجمه های خوب از آثار میلان کوندرا – که فعلا قصد ندارم فارسی شان را بخوانم چون می دانم به شدت سانسور شده اند، انگلیسی شان را هم ندارم – اگر کتاب پست مدرن ِ خوب دستت برسد، طعم ش تمام عمر زیر زبان ت می ماند

کتاب را دوست دارم و توصیه اش می کنم بخوانید ش، ممنون از دوست که کتاب را توصیه کرد تا بخوانم

فقط . . . می دانید، کتاب استفاده ی مفید و موثری از سکس می کند، نمی دانم هنوز هم می شود این کتاب ها را دید، وقتی که . . . ولش

* * * *

مشهد امروز یک عالمه یخ کرده بود. از صبح یک عالمه باد های سرد سرک کشیدند توی اتاقم، الان هم سرده هوا، فکر کنم یک لایه ی ضخیم گرد و خاک روی گرد و خاک های قبلی قفسه های کتابم کشیده شد، صبحی یک کتاب از قفسه برداشتم بعد از چند ماهی که دستم نبود، حسابی تکاندم ش و کلی گرد و خاک هوا شد، دو لت پنجره ی اتاقم همیشه باز است و همیشه اتاقم پر از گرد و خاک، کلا سه ماه زود تر هم گرد گیری نمی کنم، کسی هم اجازه ندارد به کار هام کاری داشته باشد، فقط وقتی دیگر اوضاع اتاقم فاجعه می شود می بینم مامان با جارو برقی می آید توی اتاق و جارو می کشد و آرام می شود از بس چشم غره م رفته که این اتاق را جارو بکش همه جاش رو گند پر کرده – همین هفته پیش بود، نه؟ خوب من هم همان روز می خواستم جارو کنم اتاق را، راست می گم، واقعا می خواستم

* * * *

پنجشنبه تیتر های شرق را نگاه می کردم دیدم دو ساله شده است، یعنی دو سال است دارد چاپ می شود، یعنی دو سال پیش بود که من در وحشتناک ترین روز های عمرم . . . وقتی رسیدم مدتی ایستادم سر شیرین و عصبی قدم می زدم، وقتی آمدی زیر لب گفتم سلام، رفتیم توی توچال، خودم را پرت کردم پشت میز، کوله ام را انداختم روی میز، و بعد هم ساعتم را در آوردم و عینکم را هم، نشستم و خسته، خسته، خسته، گفتی می آید، گفتی می روی ببینی کجا ست، تحمل نداشتی این جوری ببینی پسرک امیدواری هایت را، خیلی طول نکشید، شاید دو دقیقه که بر گشتی، کنار ت بود، همان طور گیج راه می رفت، مثل همیشه، سرش پایین بود، نشست روی صندلی رو به روی من، من همین جوری خیره نگاه ش می کردم، انگشت هاش بازوم را گرفت، یخ بود دستش، خیلی یخ، من همین جوری نگاهم توی چشم هاش بود و بدون اینکه هیچی بگم شروع کردم به گریه کردن، همین جوری اشک ها می اومدن، من تکون نمی خوردم، من فقط داشتم نگاهت می کردم، همین، آرام گفتی گریه نکن مصطفی، من سعی کردم گریه نکنم، انگشت هات بازوم را فشار می داد، من وحشتناک بودم . . . وقتی بلند شد تا برود چیزی سفارش بدهد برگشتم و نگاهم خورد توی نگاه پسر و دختری که پشت میز کناری فقط خیره شده بودند به من، حتا وقتی هم که برگشتم نگاه شان فقط روی صورتم بود، محل ندادم، برگشتم و دوباره به چشم هایت نگاه کردم، می خواستم چیزی داشته باشم برای گفتن، روزنامه ای که همراه ت بود را برداشتم ببینم چیست، شرق، جدید بود، نمی شناختم، شروع کردی به توضیح دادن که چیست و . . . ذهنم خسته بود،تیتر هایش را هم نمی توانستم بخوانم، گذاشتم ش کنار . . . نیم ساعتی بودیم، داشتید با هم حرف می زدید، بحث تان شد، من سرم را گذاشته بودم روی دست هایم، چشم هایم بسته بود، داشتید بحث می کردید، کار به خشونت کشید و تو کیف او را برداشتی و پرت کردی طرف ش، وقتی خواست کیف رو پرت کنه تو صورتت من هوار کشیدم که سی دی های من توی این کیفه، وقتی رفتیم بیرون، تنها شده بودیم، برگشتی و بهم گفتی ببین، همیشه نیمه ی خالی لیوان را هم باید ببینی، من برگشتم و بهت نگاه کردم و گفتم منظورت همون نیمه ی پر لیوانه، نه؟ یک کم گیج میج نگاهم کردی و دو نفری قهقهه زدیم، وقتی راه می رفتیم تقریبا تکیه کرده بودم به تو

. . .

امروز . . . امروز باید دلم خوش باشه که شاید، شاید، شاید این وبلاگ را می خوانید، نه؟ مگه من این وبلاگ را باز نکرده بودم فقط برای شما دو نفر و امروز . . . نمی دانم، نمی دانم . . . دخترکم دارد می آید مشهد، دلم تنگ شده بود، خیلی زیاد، دلم می خواهد فقط بشینم و نگاه ش کنم و نگاه ش کنم و توی چشم هایش خیره شوم، در سکوت، در سکوت، همین، آرزوی بزرگی است؟

سودارو
2005-08-27
دوازده و سی و نه دقیقه ی شب

صبح صفحه ی وبلاگم نصفه باز می شد، از طریق دو دوست چک کردم، توی اینترنت آن ها درست بود، امیدوارم اشکال فقط از همین جا باشد و بقیه ی جا ها وبلاگ را درست و کامل ببینند. امروز بود که فهمیدم بدون لینک های وبلاگم نمی دانم آمده ام اینترنت چه کار، فقط نقد ادبی گرفتم، همین