August 10, 2005

صبح که دیدم آقای حقیقت در وبلاگ شان در مورد ترجمه ی شعر شاملو به متن وبلاگ من لینک داده اند و کامنت های وبلاگ ایشان و وبلاگ خودم را خواندم فکر کردم که لازم است توضیحی بدهم در مورد کلمه ی پدر پیرم در ترجمه ی شعر شاملو تا مشکل حل شود ولی . . . بغضی الان تمام وجود خسته ام را پر کرده است که نمی توانم. عصر به زور مسکنی که بعد از ناهار خوردم و ذهن آشفته ام سنگین خوابیدم و بیدار شده خودم را انداختم توی سیلاب کلمات سنگین کتاب نورتن – تاریخ ادبیات انگلستان – و بعد هم یک پرده ی دیگر از نمایشنامه ی دشمن مردم را خواندم، آنقدر که چشم هایم بسوزد، بسوزد و فکر نکنم، امروز نمی دانم چقدر سر تا سر خانه را هی رفتم و برگشتم و فکر ها میان ذهنم پرواز کرد، تلویزیون نگاه کردم، آهنگ گوش کردم، از کتاب سنت و مدرنیته در عصر قاجار آقای دکتر صادق زیبا کلام یک فصل دیگر را خواندم، ولی ... ولی ... چرا؟ چرا باید همه چیز این قدر مزخرف باشد

ذهنم آشفته است از حرف های امروز توی خانه در مورد یک مشکل خانوادگی، توی ایران دارد وبا بعد از 45 سال که نبوده است گسترش می یابد، وقیحانه ریخته اند به خانه ی گنجی و همسرش را کتک زده اند، سه شنبه و امروز که چهارشنبه است وین مهمان سران آژانس بین المللی انرژی اتمی است تا در اجلاس فوق العاده شان درمورد ایران تصمیم گیری کنند، رئیس جمهور جدید هنوز نتوانسته است مقامات کابینه ی جدید را معرفی کند و همه در سکوت دارند نگاه می کنند، کردستان و خوزستان و جاهایی که اسم شان را هم درست نمی دانم آشفته اند و ... و... و... دیگر چه می خواهید بگویم؟ بگویم به به چه داستان قشنگی و چه روز های گرمی و چه این و چه آن؟ نمی توانم. نمی توانم. دلم سکوت می خواهد، یک سکوت طولانی و خلایی بی پایان
.
.
.

مثل این است که در تاریکی در جایی نمور و پر از تار های عنکبوت به تنهایی در حال رقص باشم در میان فریاد هایی که از هر سو می رسند، از هر سمت و سویی که فکر کنی

. . .


سودارو
2005-08-10
یک و پنجاه و دو دقیقه ی صبح