August 03, 2005

امروز یک چهارشنبه ی معمولی نیست، امروز روزی است که رئیس جمهور خاتمی اصلاح طلب دولت اصلاحات به رئیس جمهور احمدی نژاد ِ اصول گرا تحویل می دهد. امروز روزی است که آقای رئیس جمهور از ساختمان خیابان پاستور خارج می شود

امروز آخرین پرده از هشت سالی است که از دوم خرداد شروع شد و به امروز ختم شده است

امروز سکوت کرده ام و دوست دارم فکر کنم، فکر کنم و خاطرات را در ذهنم دوباره زنده کنم، هشت سال پیش . . . هشت سال پیش محو در خاطرم هست، اولین چیزی که در یادم می آید نامه ی تبریک ناطق نوری است که به رئیس جمهور جدید تبریک می گفت در زمانی که هنوز شمارش آرا تمام نشده بود، ما ها توی خانه همه شاد شده بودیم که شایعه ی حکومت عدل اسلامی از ما دور شده است

بعدش یادم هست که رئیس جمهور جدید یک دفعه غیب شد، برای روز های متوالی هیچ خبر خاصی در مورد ش منتشر نمی شد، تقریبا تا زمان تنفیذ حکم توسط رهبر هیچ صدایی نبود، یادم می آید صدا وقتی بلند شد که کریستین امان پور آمد ایران و با رئیس جمهور جدید مصاحبه کرد. خاتمی در تصویر سی ان ان در سراسر جهان بود و صدایی بلند شده بود که حالا دیگر می شد همه جا آن را شنید: اصلاحات

آقای خاتمی، فراموش نکرده ام که شما دولتی را تحویل گرفتید که فقط با سه کشور ارتباط دیپلماتیک داشت، فراموش نکرده ام خروج همزمان تمام سفرای کشور های اروپایی از ایران را به خاطر میکونوس، فراموش نمی کنم امروز شما دارید دولتی تحویل می دهید که فقط با امریکا و اسرائیل رابطه ی دیپلماتیک ندارد

آقای خاتمی فراموش نمی کنم وقتی شما دولت را تحویل گرفتید قیمت نفت سقوط به سمت ده دلار در هر بشکه را آغاز کرده بود، طرح تنش زدایی شما ما را دوباره با عربستان سعودی دوست کرد و بلافاصله قیمت نفت بالا رفت، امروز که دولت را تحویل می دهید برای سیزده ماه آینده نفت ایران به قیمت بالای 50 دلار فروخته شده است، ایران امروز بالاترین درآمد نفتی را دارد

آقای خاتمی فراموش نمی کنم تورم دولت هاشمی را که به 50 درصد در سال رسیده بود، فراموش نمی کنم که دولت شما توانست تورم را به زیر 17 درصد برساند، دولت شما توانست درآمد ها را افزایش دهد، دولت شما توانست قیمت دلار را ثابت نگه دارد، دولت شما توانست طرح های اقتصادی موفق تری نسبت به دولت های قبلی اش داشته باشد

آقای خاتمی فراموش نمی کنم که به شما حتا اجازه ندادند معاون اول ریاست جمهوری را هم خودتان انتخاب کنید، که به جای آقای کرباسچی مجبور به انتخاب حبیبی شدید

آقای خاتمی فراموش نمی کنم که دولت شما حتا اجازه نداشت بداند که چقدر نفت در روز در ایران استخراج می شود، حتا اجازه نداشت در سازمان های بی در پیکر اقتصادی، نظامی، اطلاعاتی، فرهنگی، مذهبی و .... کوچک ترین دخالتی را بکند و می بایست برای همه ی آن ها پاسخگو هم می بود

آقای خاتمی می شود لیستی طولانی نگاشت بر آن چه بود و آن چه گذشت، من می خواهم همه ی حرفم را کوتاه کنم در یک جمله

آقای خاتمی من به دولت شما افتخار می کنم چون به من این امکان را داد تا ایران را آن گونه که هست ببینم، من را از رویا و خیالات به سطح سرد واقعیت پرت کرد، به من فهماند که چقدر کار باید انجام شود، که چقدر نیاز هست در ایران، چقدر کار، کار، کار که باید برایش سعی کنیم

آقای خاتمی من به دولت های شما انتقاد های جدی هم دارم، نه فقط برای مسائل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، برای کم کاری های انجام شده و اختلاف سلیقه ها، که برای نظام ناکار آمد آموزش و پرورش که در دولت شما تغییر محسوسی نکرد

برای اجبار به پوشش خاص و اجبار به اصلاح مو و اجبار به نماز اجباری که در مدارس ایران بود و هنوز هم هست

برای اصلاحاتی که می شد در داخل وزارت خانه ها انجام داد و به حد کافی به انجام نرسید

برای مسائل مختلفی که هنوز هم هستند، هستند

هر چه بود دولت اصلاحات گذشت، حالا
.
.
.
حالا روز های است که دوباره بیش از سیصد موشک امریکایی اهدافی را در داخل خاک ایران هدف گرفته اند و هر آن امکان دارد به آن ها دستور حمله بدهند، روز هایی است که سنگینی سایه ها می آیند کابوس های همیشه ی خواب های آشفته ام بشوند، وقتی فکر می کنم به روز هایی که از رفته اند، از دست رفته اند یا هر چیز دیگر، دارم فکر می کنم مگر چقدر می شد از این 8 سال انتظار داشت؟ همین قدر که به واقعیت رسیده ام برایم کافی است، بهای زندگی زیاد است آقای رئیس جمهور، خیلی زیاد است
.
.
.

خداحافظ آقای رئیس جمهور خاتمی، سلام آقای خاتمی

* * * *

سخنرانی و اتوموبیل، این عنوان متنی است که آقای هوشنگ مرادی کرمانی برای برنامه وداع با آقای خاتمی – با نام سلام آقای خاتمی – نوشته اند و در سایت امروز منتشر شده، چون احتمال می دهم سایت امروز برای خیلی ها فیلتر باشد آن را اینجا می آورم

سخن‌‏راني و اتومبيل‌‏راني، شباهت عجيبي به هم دارند؛ هم مهارت مي‌‏خواهند و هم شجاعت. آن هم در اين آمد و شدها و ترافيك سنگين، با اين خيابان‌‏هاي در دست تعمير و تغيير، خيابان‌‏هاي يك طرفه، عبور ممنوع، چراغ‌‏هاي سبز و زرد و قرمز و چشمك‌‏زن و شماره‌‏انداز، گردش‌‏هاي ناگهاني به چپ و راست بدون زدن چراغ راهنما. رانندگي هم با اتومبيل و هم با سخن سخت است. حالا اگر راننده‌‏اي هم ترسو باشد و هم ناشي، بنشيند پشت سخن و بخواهد گاز بدهد و از لاي سخن‌‏ها مثل موشي بخزد و برود ديگر واويلا. فرض كنيد اين جور راننده‌‏اي سخني هم داشته باشد، فرسوده، از رده خارج، با لاستيك‌‏هاي صاف و ناجور و موتوري كه به روغن‌‏سوزي افتاده و دود كند، چگونه مي‌‏تواند بنده‌‏خدايي را سوار سخن كند و تا سر چهارراه برساند

حالا من آن راننده ناشي و بي‌‏دست و پا، با اين جور سخن و آن جور اوضاع و احوال خيابان‌‏ها، مي‌‏خواهم عزيزي را ببرم سر چهارراه زندگي. عزيز را از زير آينه و قران رد كرده‌‏اند و داده‌‏اند دست من تا بر سخنم سوار كنم، اولين كاري كه بايد بكنم، اين دست كه يواشكي به چپ و راست نگاهي بيندازم و از زير زمين فكرم در بيايم. حواسم را جمع كنم تا به كسي و چيزي نزنم، اگر زدم و سخن كسي را غر كردم يا سخن خودم غر شد، گرفتاري‌‏هاي بعدي دارد. بيمه و جريمه و صافكار و گلگير و نقاش سخن، روزگارم را سياه مي‌‏كند

بسيار خوب، عزيز را سوار سخن كرده‌‏ام و با احتياط آمده‌‏ام توي خيابان، دستپاچه و خجالت‌‏زده‌‏ام، سخنم خوب نمي‌‏رود، خودم هم كلاچ را جاي ترمز و ترمز را به جاي گاز مي‌‏گيرم، هي به چهره جذاب و خدادادي‌‏اش نگاه مي‌‏كنم و ازش عذر مي‌‏خواهم، لبخند مي‌‏زند، چاره‌‏اي ندارد، حالا كه سوار اين جور سخني با چنين راننده‌‏اي شده، بايد بسازد. دلهره‌‏اي را در چشم‌‏هايش مي‌‏بينيم، لابد مي‌‏گويد "خدايا اين كجا و چه جور مي‌‏خواهد مرا ببرد". ياد سال‌‏ها و روزهايي مي‌‏افتم كه مرتب مي‌‏ديديمش در تلويزيون و توي روزنامه, با حرف‌‏هايش دلخوش مي‌‏شديم و هركس آينده روشن و آرزوهايش را در كلامش مي‌‏ديد. هر صبح كه نان تازه مي‌‏خريديم، اگر گوشه نان‌‏مان سوخته بود يا خمير بود، غر مي‌‏زديم كه اين چه مملكتي است. به دل نمي‌‏گرفت، قهر نمي‌‏كرد. بچه‌‏ها به عبا و قبايش آويزان مي‌‏شدند. جوان‌‏ها از سر و كولش بالا مي‌‏رفتند، لبخند مي‌‏زد، كيف مي‌‏كرد. بيشتر شب‌‏ها قصه‌‏هاي قشنگي از خانه باستاني‌‏مان مي‌‏گفت. از رنج‌‏ها و دردهاي باستاني كه دارو درمان باستاني داشت و دارد. بچه كوير بود. صبوري را از كويري‌‏ها آموخته بود و مي‌‏دانست در ميان تپه‌‏هاي شني، بوته‌‏ها و درخت‌‏هاي گزي است كه جان‌‏سختند و سبزند و سايه دارند. به آنها دلخوش بود و به پرنده‌‏هايي كه بر آن درخت‌‏ها مي‌‏نشستند و تا دوردست‌‏ها با نگاهشان پرواز مي‌‏كردند. چقدر از خوبي‌‏هاي تعريف مي‌‏كرد. چقدر ارشادمان مي‌‏كرد كه مقاوم و صبور باشيم. از ارشاد و فرهنگ‌‏سازي دمي غافل نبود. از ارشادي‌‏هاي قديم بود. بعد كه سرش شلوغ شد، دوستانش ارشادمان كردند. ما كه گروهي بوديم و به ارشاد فكر مي‌‏كردم و به ارشاد عادت كرده بوديم، هر كدام‌‏مان سازي مي‌‏زديم و سازمان را نشان نمي‌‏دادند. بعضي‌‏هامان ارشادشده به دنيا آمده بوديم و مشكلي نداشتيم. بعضي‌‏هامان مي‌‏بايست هر روز ارشاد مي‌‏شديم، عين دياليزي‌‏ها اگر ارشاد نمي‌‏شديم، حالمان بد بود و يادمان مي‌‏رفت كه همين ديروز ارشادنشده‌‏ايم. بعضي‌‏مان "بد ارشاد" بوديم. "بد ارشاد" بودن چيزي است مثل "بد قلق" بودن و بابت اين بدقلقي كلي پز مي‌‏داديم. خلاصه همه جور هنرمندي بوديم. او و دوستانش با هيچ كدام‌‏مان سر لج نداشتند، چه پرتحمل بود اين بچه كوير. به هركس سهم ارشاد خويش را مي‌‏داد و خودي و نخودي نمي‌‏شناخت البته تا آنجايي كه مي‌‏شد. حرف همديگر را مي‌‏فهميديم، با نگاه مي فهميديم كه چه بگويم و چه جور بگوييم تا هر دو راضي و راحت باشيم

از بس تو اين جور فكرها هستم، حواسم به راندن سخن نيست. گاهي به جاي گاز دادن، ترمز مي‌‏كنم و گاهي هم به جاي ترمز، گاز مي‌‏دهم. پشت‌‏سري‌‏ها و بغل‌‏دستي‌‏ها حرص مي‌‏خورند كه اين ديگر چه جور سخن‌‏راني است. چقدر مهربان و لبخند شيرين مسافر عزيز را نگاه مي‌‏كنم و خاطرات گذشته را مرور مي‌‏كنم. يادم مي‌‏رود كه خيابان را عوضي آمده‌‏ام. زده‌‏ام به ورود ممنوع. مسافر مهربان باز لبخند مي‌‏زند و با ته لهجه شهرستاني مي‌‏گويد: "عيبي ندارد، علامت بده، چراغ بزن و با احتياط برگرد. مواظب باشد آنها كه تند مي‌‏روند بهت نزنند". با احتياط دور مي‌‏زنم و برمي‌‏گردم و مي‌‏گويم: "ببخشيد، سوالي داشتم. شما آدم مهمي هستيد. چرا مهم بودنتان را به رخم‌‏مان نمي‌‏كشيد؟ چرا اوقاتتان تلخ نمي‌‏شود از اين همه اشتباه و بي‌‏دست و پايي؟" داشتم حرف مي‌‏زدم و حواسم نبود و نزديك بود بزنم به كسي كه راهنما نزده بود و داشت مي‌‏پيچيد به چپ. طرف داد كشيد: "اوهوي چه خبرت است. رانندگي بلد نيستي پشت سخن ننشين. چرا اين قدر قيقاج و ويراژ مي‌‏دهي؟ سخنت دارد دود مي‌‏كند، بايد بروي معاينه فني

رسيده بوديم به ميداني كه هزار راه ازش مي‌‏گذشت و به ميدان "چه كنم" معروف بود. گيج شده بودم، نمي‌‏دانستم از كدام طرف بروم كه هم مسافر نازنين به جايي برسد و هم خودم خلاص شوم. مسافر دست زد روي داشبورد سخنم و گفت: "نگه دار، پياده مي‌‏شوم، خودم مي‌‏دانم از كدام راه بروم". زير تابلوي توقف ممنوع نگه داشتم، پياده شد و اشاره كردم به ميدان و گفتم: "شما كار مهمي كرديد. مجسمه‌‏هاي تبختر و تكبر كه از سال‌‏هاي دور در ميان ميدان‌‏هاي اين خانه باستاني بود، شكستيد و اين كار كوچكي نبود

داشتم بلبل‌‏زباني مي‌‏كردم كه مسافر عزيز اشاره كرد به تابلوي توقف ممنوع و گفت: "نه‌‏ايست، برو". راه افتادم، برايش دست تكان دادم، باز هم لبخند زد. يادم افتاد كه پشت‌‏سرش كاسه‌‏اي آب ريخته بوديم و شعر خوانده بوديم

كسي كه با كسي دل داد و دل بست به آسوني نمي‌‏تونه كشه دست اگر آمدن شدن را ره ببندند همون راه محبت كه توان بست



* * * *

سه روز پیش بود که آواره در کتابفروشی های مشهد بیهوده می گشتم به امید کتابی که آرامش بخش باشد در حالی که نمی دانستم آن کتاب را توی کوله پشتی ام در دوش کشیده بودم تمام آن لحظات

میدان ایتالیا
یک داستان مردمی در سه زمان

اثر آنتونیو تابوکی
ترجمه از سروش حبیبی
نشر چشمه – چاپ اول، 1380، 164 صفحه، بها هزار تومان

کتاب را از کتابخانه ی دانشگاه گرفته بودم فقط به خاطر نام مترجم ش که ترجمه هایش را دوست می دارم. کتاب را دیروز دستم گرفتم و امروز هم تمام شد، فقط می توانم بگویم یک نویسنده را می شناسم که کتاب هایش به این اندازه از تصویر سرشار است: گابریل گارسیا مارکز. تمام مدتی که کتاب را می خواندم توی ذهنم صد سال تنهایی زنده می شد و لبخند می زدم و چشم هایم می سوخت از خستگی و دوست داشتم باز هم کتاب را بخوانم، آرام و با احتیاط که تصویر ها را از دست ندهم

پشت جلد کتاب قسمتی از متن آورده شده، بخوانیم با هم

سحرگاه همان شب بود که، شایع شد که پنجره ها کوچ کرده اند. می گفتند که اولین پنجره هایی که به پرواز درآمد، مال خانه کشیش بود. این پنجره ها بر فراز میدان پرواز می کردند تا برادران خود را دعوت کنند تا گرد آیند. پنجره های دهکده یک یک خود را از دیوار ها واکندند و به دعوت پیشوایان خود، در پرواز مرتعش متحد شدند. بعد به اشاره رهبران خود دسته جمعی در آسمان بی کران، رو به جانب غرب پیش رفتند و لنگه هاشان را به ضربی آرام، چنان که گفتی بال به هم زنان، مثل غاز های وحشی مهاجر به صورت صفی شکسته آغاز کردند. باد که می وزید صفیری از دل آن ها بیرون می کشید که به آواز پرندگان می مانست. به زودی از آن ها جز خط باریکی باقی نماند که در آسمان دریا ناپدید شد. خانه ها با کاسه های چشم خالی مانده شان پرچم تسلیم برافراشتند

کتاب در یک مقدمه، سه بخش و یک موخره نگاشته شده است. مقدمه و موخره کوتاه هستند. هر بخش هم شامل بخش های کوچکی است حداکثر دو صفحه. محیط رئالیسم جادویی است، داستان ایتالیای جنوبی را از زمان گالیباردی تا حدود دو دهه بعد از جنگ دوم جهانی روایت می کند. بخشی که در پاراگراف بالا خواندید درست بعد از سوزاندن کلیسا و قتل عام مردم دهکده توسط فاشیست های آلمانی توصیف می شود، کتاب کاملا ادبی است و پشت ظاهر ساده اش کاملا سیاسی است، این گونه به پایان می رسد

دون میل ویو به من گفت بنیاد ظلم رو با ماشین هیدرولیک نمی شه بر انداخت

تمام کتاب سمبلیک است و هر صفحه سرشار از تشبیه هات و استعاره ها است، این را بخوانید

سیزده – چشم های زیبای گرسنگی

مادر جان، امروز هیچی نداریم بخوریم
استرینا جواب داد: عوضش چشم هات قشنگ می شه
و از همین سفره ی خالی که بسیار مکرر می شد، چشم های همه شان در بزرگی بسیار زیبا شد. چشم هایی عمیق و مثل آب زلال

صفحه بیست و سه

تمام بخش همین بود که خواندید، از کوتاه ترین بخش های کتاب بود و از زیباترین شان

...
تا وقتی استرینا به او جواب نوشت: ماجرا دیگر کهنه شده. آن جانور هم سکته کرده و مرده. شاید آن جا، امریکا، با این زبانی که تو حرف می زنی، گذشت زمان طور دیگری باشد. ولی این جا نه سال از آن روز گذشته و وارد سال دهم شده ایم. اسپریا جز خرچنگ چیزی نمی خورد و من به قدری فرتوت و کوچک شده ام که از تابستان سال پیش دیگر خودم را ندیدم چون قدم به آینه نمی رسید. به این ترتیب از عمرم چند سانتی متری بیشتر نمانده و اگر تو باز هم پا به پا کنی، وقتی به این جا برسی من بخار شده ام و به هوا رفته ام

صفحه چهل و دو

از ادبیات ایتالیا تا حالا فقط نوشته های ایتالو کالوینو را بسیار دوست می داشتم، شیرینی بارون درخت نشین هنوز زیر زبانم هست و متن فوق العاده ی اگر شبی از شب های زمستان مسافری را هنوز می توانم حس کنم که تکانم می دهد و دیدگاه ادبی م را شکل جدیدی می دهد

این کتاب به من نشان داد که هنوز ایتالیا راز هایی دارد که می تواند روح ت را مجنون سازد، آری ادبیات زیبای ایتالیا
.
.
.


سودارو