August 26, 2005

صبحم را با هورالد پینتر شروع می کنم و نمایشنامه ی اتاق. اولین نمایشنامه ای که نوشته است، بیش از نیمی از آن را یک جا می بلعم و صبحانه و کامپیوتر، آهنگ گوش می کنم، کانکت می شوم، چت، صفحه های نقد ادبی، وبلاگ، سایت های خبری، وبلاگ هایی که فقط دارم مهم ترین شان را وقت دارم بروم چک کنم، روزنامه ی روز، همه کار های هر روزه، و هشت و نیم نشده دوباره پناه برده در آواز هایی که در گوش هایم هست

ده گذشته بود که در خانه ی دوست بودم. مشهد زیر پایم بود. اتاق فضایی بود که دوست داشتم، آرام، با بوی نرمی از رنگ تازه ای که به دیوار ها زده بودند، کتاب ها، قدیمی و جدید، ادبیات، فلسفه، تاریخ، مذهب، کاست ها، سی دی ها، و کامپیوتر، مشهد ابری نبود، دود هم نداشت، بیشتر ش را می دیدم از پنجره . . . وقتی بر می گشتم خانه آرام بودم، آرامش تمام وجودم را فرا گرفته بود، توی کوله پشتی ام چند تا فیلم داشتم، فیلم هایی که برای هر کدام شان می دانم وزن کم می کنم، و می بینم شان، مثل یک مجنون خودم را غرق می کنم در تصاویر دردناک زندگی و سکوت، سکوت، سکوت. . . ده ِ عباس کیارستمی، مرگ یزدگرد ِ بهرام بیضایی، درخشش استنلی کوبریک، اتاق وحشت دیوید فینچر و . . . یک ساعتی طول کشید تمام سی دی ها را ریختم روی هارد

نخوابیده بیدار شدم، فکر کن داری می میری از خستگی و ساعت چهار بیدار می شوی و فکر می کنی پنج است، بعد هم خوابت نمی برد، بعد هم می روی حمام، می آیی با مامان حرف می زنی، نماز می خوانی و زنگ می زنی می بینی دوستت نیم ساعت زود تر آمده، عجله ای می آیی بیرون و خودت را می رسانی چهار راه دکترا، دوستت توی کتابفروشی امام است، سلام می کنی و می آیید بیرون. دوباره همان رفتار های آزار دهنده ات، درست وقتی دارید خیلی جدی حرف می زنید می ایستی و از یک دست فروش کنار خیابان سی دی غیر مجاز اوج موج را می خری، دومین فیلمی که ناصر صفاریان ساخته است برای فروغ، نمی دانستی جواز گرفته است، آخرین خبری که داشتی این بود که توی ارشاد گیر کرده است، در مورد کار های فروغ توی سینما و تئاتر ولی فقط 31 دقیقه و 26 ثانیه، دلت می گیرد وقتی فیلم با فروغ شروع می شود، بعد عکس هایش، بعد صدای احمد رضا احمدی، فقط ده دقیقه می توانی تحمل کنی، دوباره پناه می بری به آهنگ های دی جی، راک، رپ، پاپ، همه را مخلوط گوش می کنی، امینیم گوش می کنی و دی جی سَمی و لینینگ پارک و وست لایف و همه پشت سر هم، ذهن ت آرام است، می خواهی آرام بمانی، تو خلی، خیلی هم فجیع . . . وقتی برگشتی خانه ساعت هفت بود، زنگ زدی تهران با برادرت صحبت کردی، چایی خوردی و بیسکویت، نماز خواندی، نمایشنامه ی هورالد پینتر را تمام کردی و دیدی که دیگر تحمل نداری، باید بنویسی، داری می نویسی

الان هم . . . دلت می خواهد بخوانی، کتاب ویرجینیا ولف را سه روزی است دست نزده ای، دوست داری والت ویتمن بخوانی، دوست داری خودت را غرق کنی در . . . در شعر های حمید مصدق، دلت می خواهد توی نسیم بشینی و تمام شب به تاریکی خیره بشی و فکر کنی، همه چیز در یک سکوت پر هیاهو داره می گذره

* * * *

امروز همه اش فکر می کردم به یک جمله: توهم واقعیت. یعنی اینکه یک عالمه خواب ساختم = ساختیم، و خودمون را توش غرق و فکر می کنیم واقعیت همین چیزی که فکر می کنیم

امروز وقتی خودم را توی آینه نگاه می کردم، به رنگ سرخ گونه هایم، رنگ سفید مات با ته رنگ زرد شانه هایم، رنگ قهوه ای چشم هایم، رنگ قهوه ای سوخته ی مو هایم، به زیبایی هایم، به زشتی هایم، وقتی خودم را نگاه می کردم، فکر کردم که من همین شکلی م، همین جوری، همه چیزی که الان جلو ی آینه هست، عریان و ب ی هیچ پوششی، چرا اینقدر سخته این موضوع را قبول کردن؟

سال ها فکر می کردم که زشت ترین پسر دنیا هستم، سال ها خودم را حبس کرده بودم در ناتوانی، در ترس، در اندوه . . . وقتی که یک کم سرت را بالا می گیری تازه می بینی چقدر تمام آسمان آبی ست

واقعیت، و دیوار بلندی از توهم، توهم واقعیت، چقدر دور . . . چقدر دور شدیم

سودارو
2005-08-25
حدود ساعت ده و ربع شب

ژوزفینا با هام قهر کرده، بهش می گم فایل ها را بر اساسا نوع نرم افزار مرتب کن، بر اساس اسم مرتب می کند و بعد هم به حرف هیچکی گوش نمی کنه، می شینه و تنهایی فیلم های جدید روی هارد رو چک می کنه و می گه اوف باز این پسره تو فیلم هاش صحنه داره