August 02, 2005

شب قیر روی همه چیز سایه انداخته؛ ندانستن شده است دردی میانه ی همه چیز، ذهن خسته و درمانده ایستاده است به تماشا و حتا نمی داند آه بکشد یا اینکه سرش را خم کند از شرم. نمی داند که به کدام سو بنگرد، نمی داند خورشیدی هست که از سمتی طلوع کند؟ نمی داند بارانی ممکن است ببارد برای لب های همیشه تشنه اش؟ همه چیز در امتداد طناب های کبود رنگ محو شده است، دست ها . . . پا ها . . . و سکوت
سکون
سکوت
.
.
.

* * * *

آهنگ را عوض می کند انگشت اشاره با تماس با دکمه ی سپید رنگ کیبورد، و صدا شروع می کند به خواندن

The number one ringing . . .

صدای خش دار برایان آدامز است، قشنگ می خواند، دوست دارد صدای زبر ش را . . . سی دی را می دهم به دست هایش و می پرسد از آهنگ ها، می گویم که آن آهنگه که خواننده اش شبیه به معتاد ها بوده را نگاه نکرده ام . . . نمی دانستم که برایان آدامز و جزو آهنگ های محبوب ات، خانه برگشتن دوباره آهنگ را گذاشتم و این بار نشستم به تماشا و در سکوت به تماشا، به تماشا و حس کردم که چیزی درونم دارد رشد می کند

فکر کردم و در شکست زمان غرق شدم و برگشتم به زمانی هنوز نزدیک و دستت را میان انگشت هایم نگاه کردم در تاریکی شب ِ ساکت و عطر محبوب ِ گل سرخ که تمام تنم را پر کرده بود . . . برگشتن خانه عمو از تهران آمده بود و با من رو بوسی کرد، چون مهمان داشتیم کسی نپرسید ساعت نه شب برگشتن از دانشگاه ت چیست؟ عمو فهمید بوی عطر زنانه می دهم، هیچ نگفت
.
.
.
آن شب هم عمو آمده بود خانه مان، آن شب هم من دیر رسیدم، آن قدر دیر که عمو منتظر ماشین دم در بود، برف باریده بود و من تمام ذهنم بسته بود در همان شب، همان چند لحظه قبل که هر دو دستت دست هایم میان دست هایت گرفته بود و به آسمان تاریک و برف ها که می بارید نگاه می کردیم و آرام زمزمه کردی که امشب را برای همیشه در ذهنت نگه دار . . . عمو بر می گردد به همسرش می گوید: مصطفی است ها، ببین قد کشیده . . . من آن شب را در ذهنم نگه داشته ام و نمی دانم تو هنوز هم در خاطر داری یا
.
.
.
می دویم انگار، عصبانی بر می گردی و می گویی که دیگر نمی خواهی اسمش را بشنوی و من سکوت می کنم برای همیشه، برای همیشه و هنوز هم منتظر از آن روزی که از تهران زنگ زدید و گفتید می آییم مشهد توضیح می دهید و من هنوز منتظرم، منتظرم
منتظرم
.
.
.

فقط آهنگ ها را عوض می کنم، آن قدر خسته ام که هیچ چیز، هیچ چیز درونم را آرام نمی کند، هیچ چیز . . . هیچ چیز

* * * *

می ایستم و نگاه می کنم و باد میان درخت هایی که رو به رویم هست می وزد و ساختمان ها را خیره می مانم، داری با پرستو حرف می زنی و من ده متری این ور تر ایستاده ام منتظر

نمی دانم چه گفتی، نمی دانم، فقط می دانم که آن روز مرا سپردی به پرستو و پرستو خودش را سپرد به باد
.
.
.

این روز ها در بد ترین شرایط روحی توی این یک سال و خورده ای اخیرم، برای همین هست که این قدر بریده بریده می نویسم، حتا خودم هم دلم نمی آید متن هایی را که می نویسم بخوانم، هر روز از اینکه دارم این ها را روی وبلاگ می گذارم عذاب می کشم، به نوعی محو ام، به نوعی دور ام، دور . . . دور
.
.
.

آدم می شوم، شاید همین روز ها دوباره آدم شوم
.
.
.

Is there anybody out there?
Anyone who love in vain?
Anyone who feels the same?
.
.
.
Is anybody waiting?
Waiting for a chance to win
To give it up to start again
.
.
.
Because I feel so high
No one else would know it
.
.
.
Is there anybody dreaming
Dreaming of a day better
.
.
.

On a Day like Today – Bryan Adams

سودارو
2005-08-02
چهل و یک دقیقه ی صبح

دختر جهنم وبلاگ ش را برای یک مدت نا محدود تعطیل کرده است، لازم ندیده است این موضوع را عنوان کند، می نویسم چون پرسیده اند این خانومه چرا توی وبلاگ ش دیگر نمی نویسد، اگر خواست بر می گردد