August 30, 2005

تبریکات فراوان خدمت جناب آقای مهدی طیرانی
پسر جناب آقای دکتر طیرانی، معاون آموزشی دانشگاه
که دیشب خبر قبولی شان در کارشناسی ارشد برق دانشگاه صنعتی شریف ِ تهران را با خوشحالی شنیدیم


* * * *

هنوز سرم گیج می ره، دیروز روز سر گیجه بود و خستگی و سردرد . . . ساعت ده و بیست دقیقه ی شب آرامش بعد از ماه ها به خانه بازگشت. وقتی که من تازه آمده بودم خانه و از مشهد کانکت شدن به سایت سنجش مشکل بود، از تهران دوست بردارم زنگ زد و بردارم گوشی را نگرفته دنبال دفتر شماره ی دو کارشناسی ارشد را گرفت – روی میز من بود، قاطی حدود هزار صفحه جزوه و مجله و کتاب، هیشششششکی جز خودم نمی توانست پیدا ش کنه – تلفن را گرفت، دوست ش تهران قبول شده بود، شهید عباس پور، شماره ی داوطلبی خودش را گفت، مکث کرد، آرام خندید، نفس راحتی شنیدیم، قبول شده است

مشهد نشان نمی داد، ساعت دوازده و ربع صفحه ی سرچ سایت سنجش باز شد و چک کردیم و روزانه ی تفرش تایید شد، کارشناسی ارشد برق، قدرت، خدا را شکر، خدا را خیلی خیلی خیلی شکر

ساعت ده و بیست دقیقه وقتی خبر را شنیدیم همه خوشحال شدیم جز خواهر زاده بزرگه که بی خبر از همه جا، از فرصت استفاده کرده بود و دور از چشم مامانش داشت سیب زمینی سرخ می کرد – مامان ش ماهیتابه را ول کرده بود بیاید تلفن را گوش کند- گفتم دایی به جای سربازی می ره دانشگاه، برگشت و گفت جدی؟ رفتم با خواهر زاده ها شیرینی خریدیم، سه تا آدم که سر هیچ شیرینی به توافق نمی رسیدند، فکر قنادی را کلا بهم ریختیم از بس سر و صدا کردیم و طفلک شیرینی فروشه که دنبال ما هی از این ویترین به آن ویترین می رفت

* * * *

صبح اینترنت بهم ریخته بود، فقط یک دقیقه کانکت بودم و بعد ارتباط قطع شد و یک ساعت و نیم بعد – حدودا – دوباره توانستم کانکت شوم. وقتی رفتم بلیط رزرو شده ی قطار برادرم را بخرم، آن جا هم تمام صبح اینترنت شان قطع شده بود و حدود ده تازه توانستند بلیط صادر کنند، مال ما که صادر شده آماده بود

رفتم کارت اینترنت بخرم، فروشنده هم نمی دانست چه کارتی بدهد که شب مشکل کانکشن نداشته باشد، آخر سر هم دو تا کارت گرفتم، سه چهار جایی رفتم صبح و ساعت دوازده بود که رفتیم گردو چینی – دو تا درخت گردوی ناز داریم توی حیاط – و خواب، بیدار و برای یک کار خانواده گی حدود هشت تا ده و ربع توی خیابان ولو بودم، فکر کن چهار بار پشت سر هم طول بلوار وکیل آباد را رفتن و برگشتن، سر سام گرفتم، وحشتناک شده است شهر، ترافیک، آدم ها، بوق، خستگی . . . طفلک راننده های تاکسی و کار وحشتناک شان، چه جوری این مسیر را روزی بیست بار یا بیشتر می روند و می آیند؟

* * * *

تمام عصر سردرد بودم، و تمام شب هم، تازه مسکن خورده ام، دارد بهتر می شود، امیدوارم بهتر شود، باید باز هم بروم بیرون


هنوز سردرد آزار دهنده است، فکر می کنم . . . اووووم؛ دلم یک لیوان نسکافه ی تلخ می خواد و یک کتاب قشنگ و یک شب آرام با نسیم ی که خیلی سرد نباشه، ولی تمام اتاق را خنک کنه، دلم یک آتیش گرم شومینه می خواهد و تو را . . . تو را

سودارو
2005-08-30
هفت و سه دقیقه ی صبح