August 31, 2005


مثل این می مونه که بشینی جلوی خودت، همان طور که می ایستی رو به روی یک آینه، و بخواهی تکه های در هم ریخته ات را مرتب کنی، مثل این می ماند که بخواهی چسب برداری و شکسته هایت را سر هم بندی کنی

مثل نفس کشیدن توی غبار، تنهایی، افسوس . . . نمی دانم، امروز واقعا نمی دانستم، اصلا نمی دانستم

امروز شکسته ام، خرد شده، غمگین . . . امروز بعد از . . .بعد از چقدر؟ نمی دانم، بعد از یک مدتی که نمی دانم چقدر است توی دست های یک نفر شکستم، شروع کردم به حرف زدن، آرام بودم، اول معمولی بودم، خیلی معمولی، خیلی آرام شروع کردم به حرف زدن و بعد . . . بعد حرف هایم به هق هق گریه ام ختم شد

می دانی همیشه سخت ترین راه ها را انتخاب می کنم، چرای ش را نمی دانم، فقط روشی را انتخاب می کنم که آدم های معقول و عاقل به سراغ ش نمی روند

. . . . . . .

از میان صدا ها بریتیش را تشخیص دادم، برگشتم به همان شبکه، بی بی سی ورد بود، لبخند زدم، با چشم های بسته هم می توانم لهجه ی واقعی را از میان صدا های معمولی انگلیسی تشخیص دهم. تنها نشستم و نگاه می کردم، یادم نیست چه می گفت، اول ش در مورد خلیج مکزیک و طوفان کاترینا و افزایش بهای نفت بود، بعد ش را یادم نیست، ساعت پر ببینده ای نبود، مرتب آگهی های خبرنامه ی بی بی سی را بین حرف های شان می گفت. تو می رفتی و می آمدی، داشتی خودت را آماده می کردی، من چرا مانده بودم؟ نمی دانم، فقط می خواستم هنوز باشم، همین، فقط می خواستم باشم

احساس تنهایی می کردم

زنگ در را که زدند، رفتی به سمت در و من خیره بودم در تصویر نقش های قرمز رنگ بی بی سی ورد، حرف های تان نامفهوم بود، چیزی نمی شنیدم، تنها چند کلمه را تشخیص دادم: مصطفی هنوز هم اینجا ست، وقتی آمدن تان طول کشید فهمیدم که اشتباه کرده ام، برای چه ماندی؟ نمی دانم، عذاب آور بود . . . نمی خواستی من باشم و من مانده بودم . . . اول تو آمدی با گل رزی که برایت آورده بود در دستت، و بعد هم او، دست دادیم و نشستیم و خیره شدی در صفحه ی تلویزیون. سکوت. من خیره شدم در تو، اگر می گفتند دانشجویی می گفتم معماری می خوانی، اشتباه م زیاد نبود، گرافیک، مشخص بود، از نوع لباس هایت، مدل مو هایت، نوع نگاه ت، دستبند چوبی ات، کوله ات
. . .

برگشتی و گل را توی یک لیوان گذاشتی روی میز. نشستی. سکوت. من یک دفعه بر گشتم و گفتم: من مزاحم م، نه؟ مکث کردی. گفتی آره . . . نه، مزاحم نه، غریبه ای . . . مزاحم بودم. باید می رفتم. خشک شده بودم روی زمین، روی مبل طلایی رنگ، رو به روی تلویزیون، خشک بودم و بی حرکت و
.
.
.

داشتم خودم را می دیدم. در نگاه او به صورتت داشتم خودم را می دیدم، گذشته ام را، من به جای او نشسته و
.. .

وقتی همان اول نشستی کنار من و غریبه شروع کرد به حرف زدن با تو، من نگاهم بود بین گل رز و صورت او، خیره بودم در صورتش ، دوستت دارد، من عشق را می فهمم، همان اول می توانم بوی ش بکشم، دوستت دارد، خرد شدم، من چی کار دارم اینجا؟ موهای مشکی اش، نگاه ش، مژه های مشکی اش، همه در تو غرق بود و من . . . چرا ماندم؟

چی کار دارم؟ چرا ماندی؟

وقتی می خواستم بروم دستت را گرفتم میان دست و مکث . . . فکر نمی کنم دیگر هیچ وقت همدیگر را ببینیم. مکث و نگاه ت روی صورتم شاید . . . من هم فکر نمی کنم. وقتی با تو خداحافظی می کردم گفتم از طرف من معذرت خواهی کن، گفتی لازم نیست، چشم هایم را نگاهی کردی و گفتی باشد

من خودم را پرت کردم توی اولین تاکسی، یک ساعت و خورده ای دیر کرده بودم، مهمان های مان لابد رفته اند، چشم هایم را بستم و سرم را تکه دادم به پنجره – به پنجره، یا به در، یا به گوشه ی سقف تاکسی، نمی دانم، اصلا نمی دانم، مگر مهم است؟

آمدم خانه و چیزی گفتم که چرا دیر کرده ام، تو اتاق ژوزفینا را روشن کردم و اول پاپ گوش کردم و بعد باخ گذاشتم، دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن، تمام صبح فکر می کردم چقدر مرگ را دوست دارم، چقدر زیاد
. . . .

For once myself saw with my own eyes the Sibyl of Cumae hanging in a cage, and when the boys said to her
‘Sibyl, what do you want?’ she replied

‘I want to die’

From the Satyricon of Petronius (1st C. AD)
The Introductory lines of The Waste Land by T. S. Eliot

رنگ های میان آسمان

من قهرمان جنگ های سردی هستم که
سربازان ش سواران خسته اند
مهمیز کوبان و نالان هی
هی
هی هی
و صفیر باد در گوش هاشان
نجوای افسوس که تو مرده ای
مرده ای
مرده ای
. . .

من خواب بیننده ی پریده رنگ دریایی ام
در سکوت و تنهایی
با بال های سفید مرغان
هیاهو کنان در دور دست
به دنبال تصویری از هیچ یا یک ماهی
و بادی که برای یک لحظه می وزد میان پر ها شان
و مرا هم در خود غرق می کند
. . .

تو نیستی
تو وقتی لبخند می زند
چشمه اش می جوشد در نگاه ش

تو نیستی
تو سکوتی در برابر حجم کوبنده ی وجود ش
تو
. . .

و سرم را بر می گردانم
در تصویر خون و سکوت
جنازه ها صف کشیده بر
صحنه ی نیم تاریک نبرد

همه چیز خاموش
بی هیچ درختی منظره ام به دریا پشت کرده است

من نیست شده ام با چشم های بسته
رویا بینان
تصویر کننده ی لبخندی بر لبان
وقتی هنوز اشک نشده بودم
هق هق کنان میان دست هایت فرو ریزان
در ناامیدی تمام لحظه ها غرق
غرق
غرق
. . .

موج می کوبد بر شن های ساحل
پرنده ها هوار بر آورده اند: افسوس
افسوس
صدایت جهنم شده است مجنون
و من دارم می شنوم
کم کم
می شنوم درونم چیزی خرد شده است
و زنده
آری زنده دوباره رو به رویم نشسته است
تصویری از خویش
با یک رز زرد در میان دو انگشت
. . . خیره به میان صورتی که
افسوس
افسوس
تو پیاده قهرمان جنگ های مرده ای
تو همه آرزوی یک لبخند روی لبان جسدی هستی
که دارد می پوسد در تصویر
غروب آفتاب بر موج های کوبنده بر ساحل

. . . تو
مرده ای
مرده ای
باد دارد درونم می چرخد
. . . و من

هزار سال مبهوت می نشینم در همین نقطه
هزار سال سرم گیج می رود
هزار بار در دَوران باد ها می میرم
در غروب ها خشک می شوم
در شبنم های صبح می گندم
و با موج ها به میان تن ماهی ها می روم

من هزار بار باد می شوم
می وزم و در تن خواب رفته ی دختری
کنار ساحل آواز می خوانم
زندگی
زندگی
و در لحظه ای که چشم های ش را باز می کند لبخند زنان
من تمام اشک های ابری می شوم
گم شده و بی خیال در آسمان ولو

من گوش فرا می دهم
مرغی بر سرم بال زنان آواز سر می دهد
مرده ای
مرده ای
مرده ای

و من هزار شب تا صبح می لرزم
و نمی میرم

هزار تکه می شوم و نمی میرم
گند می خورد تمام وجودم و نمی میرم

من قهرمان آشفته ی جنگ های غریبه ام
گیج، شمشیری بر دست
فریاد زنان
می دوم و خون، خون
افسوس، اندوه، ناله، شیون
و نمی میرم

قهرمان می شوم و نمی میرم
جنگ می رود و نمی میرم
سرد می شود همه چیز و نمی میرم

من خم می شوم کنار ساحل و . . . گریه می کنم
گریه می کنم
گریه می کنم

سودارو
2005-08-30