شهر شلوغ، ترافیک و حلقه ی در هم فرو رفته ی ماشین ها، آدم ها، دود، بوق، برادرم را بردیم ایستگاه راه آهن و برگشتیم، در شلوغ ترین ساعات ترافیک شهری مشهد، رسیدیم خانه تلویزیون را روشن کردم و دیدم به چهار وزیر رای نداده است مجلس، مبارک باشد، درست است که اگر مجلس ششم بود دعوا بیشتر بود، ولی به همه ی وزرا رای می دادند، همان طور که در دور دوم به وزرای خاتمی رای دادند، با آن لیست احمقانه ای که ارائه داده بود
امروز سرم شلوغ خواهد بود، دو تا قرار ملاقات دارم برای صبح و عصر، بعد هم اگر برنامه مان جور شود شب هم برویم بیرون، یعنی تمام روز بیرون از خانه خواهد گذشت، خوب است، حداقل برای خودم که چسبیده ام توی اتاقم خوب است، دیگر چهار هفته هم کمتر از تعطیلات مانده، یاد مونا می افتم که خوشش نمی آمد، می گفت آدم سه هفته تعطیل باشد بعد مثل آدم برگردد سر کلاس هاش، سه ماه علاف می شیم، دلم تنگ می شود برای همه ی دوستان، ولی تعطیلات را هم دوست دارم، بی برنامه گی، و اینکه برای خودت باشی، و کسی کاری به کارت نداشته باشد و توی لیست کار هایت شرکت توی کلاس های احمقانه در کنار کلاس های مفید نباشد، همه ی این ها خوب است، کاش یک کم فیلم بیشتر می دیدم توی تابستان، احساس کمبود شنیدن زبان انگلیسی دارم، هوم، مهم نیست، کمبود خواندن که نداری
* * * *
بلاگ رولینگ صفحه اش باز می شد، ولی کار نمی کرد، امیدوارم درست باشد، از طریق دوستان از چهار کارت اینترنتی مختلف چک کردیم، کار نمی کرد، برای همین دیروز وبلاگ را پینگ نکردم، یعنی نتوانستیم پینگ ش کنیم
امیدوارم رنگ وبلاگ را بپسندید، می خواهم رنگ فونت ها را هم عوض کنم که راحت تر خوانده شود، الان کمی چشم را می زند، امروز با دوست در این مورد صحبت می کنم ببینیم چه می شود
اگر نظری دارید لطفا بگویید، این بار رنگ ها را درست کنم، حالا حالا ها دست ش نمی زنم
* * * *
عصری داشتم آهنگ گوش می کردم که یک دفعه برگشتم و دیدم که امیرحسین چهار دست و پایی آمده تو اتاق و رفته سر کاست هام، هدفون را کشیدم و صدا آواز را هم برایش گذاشتم. فکر می کنم تاثیر مستقیم کلاس تدریس ترم پیش باشد، اصلا کاری به کار خواهر زاده ام نداشتم، گذاشتم هر کدام از کاست ها را که می خواهد بردارد، رفت سر تلفن و حسابی وارسی اش کرد، من هم فقط به مامان ش گفتم اگه فکر می کنید من تلفن و کاست ها را از ش می گیرم اشتباه می کنید، فقط بهش گفتم که تلفن گرد و خاکیه، نخورد ش، اون هم گوش نکرد
بقیه خنده شون گرفته بود، خوب اون که نمی فهمه تو چی می گی، من فکر می کنم می فهمه، خوب هم می فهمه، ولی واقعا پریز تلفن خوردن کیف نداره؟ هوم؟ من هم بودم تلفن خوردن را ترجیح می دادم
* * * *
فکر می کنم سال آخر دانشگاه برادرم بود که رفته بودند ترمینال بیاورند ش خانه، توی ترمینال هم یکی از خانوم های دانشگاه برادرم را دیده بود و احوال پرسی کرده بودند. بابا گیر داده بود که این دختره چه جوریه و خانواده ش کین و بریم خواستگاری و از این حرف ها، همان جا من خندم گرفته بود که اگر قرار باشه با هر دختری که سلام علیک دارم به چشم خواستگاری نگاه کنیم باید حرمسرا باز کنم. پریشب داشتم با مامان حرف می زدم که بابا آمد گفت تلفن کارت داره، رفتم و یکی از خانوم های کلاس بود، وقتی تلفنم تمام شد بابا آمده بود توی آشپزخانه و می پرسید که خانواده ی این دختره چه جوری اند؟
مامان هم آخر های ترم قبل وقتی عکس هایی را که از دانشگاه گرفته بودیم نشان ش می دادم، خیلی علاقه داشت به کسانی که اینجا زنگ می زنند و یا اسم شان را زیاد از من شنیده بود
مثل همه، مامان هم اشتباه کرد و مستقیما رفت سراغ عکس پرستو، یک دقیقه ای قشنگ نگاه ش کرد و گفت پس این پرستو ئه
اوهوم
* * * *
مورچه دارد می آید ایران و قرار است بیاید مشهد بزند تو سر من از بس دپرس ش می کنم تو این وبلاگم، فکر کنم یک سری به وب لاگش بزنید و از این حرکت خدا پسندانه اش پشتیبانی کنید، شاید آدم شدم، لحظه شماری می کنم لحظه دیدار با ایشان را، امیدوارم خیلی سرم داد بزنید، لازم دارم داد زدن های یک نقاش ِ شاعر را برای وجود بهم ریخته ام، شاید داد هایت ذهنم را از این بی سر و پایی در آورد
* * * *
این که من تکه تکه می نویسم این دو روز یعنی خیلی آرامم ولی به شدت ذهنم مشغول است، فکر می کنم تا فردا مشکلم حل شود و به یک نتیجه ی خوب برسم، این ها را هم می نویسم چون باید بنویسم، بدون نوشتن مرده ام، خودم دچار حس چرت و پرت نویسی م، امیدوارم خیلی کسالت بار نباشد این نوشته ها
سودارو
2005-08-24
ده و پنجاه و دو دقیقه ی شب
امروز سرم شلوغ خواهد بود، دو تا قرار ملاقات دارم برای صبح و عصر، بعد هم اگر برنامه مان جور شود شب هم برویم بیرون، یعنی تمام روز بیرون از خانه خواهد گذشت، خوب است، حداقل برای خودم که چسبیده ام توی اتاقم خوب است، دیگر چهار هفته هم کمتر از تعطیلات مانده، یاد مونا می افتم که خوشش نمی آمد، می گفت آدم سه هفته تعطیل باشد بعد مثل آدم برگردد سر کلاس هاش، سه ماه علاف می شیم، دلم تنگ می شود برای همه ی دوستان، ولی تعطیلات را هم دوست دارم، بی برنامه گی، و اینکه برای خودت باشی، و کسی کاری به کارت نداشته باشد و توی لیست کار هایت شرکت توی کلاس های احمقانه در کنار کلاس های مفید نباشد، همه ی این ها خوب است، کاش یک کم فیلم بیشتر می دیدم توی تابستان، احساس کمبود شنیدن زبان انگلیسی دارم، هوم، مهم نیست، کمبود خواندن که نداری
* * * *
بلاگ رولینگ صفحه اش باز می شد، ولی کار نمی کرد، امیدوارم درست باشد، از طریق دوستان از چهار کارت اینترنتی مختلف چک کردیم، کار نمی کرد، برای همین دیروز وبلاگ را پینگ نکردم، یعنی نتوانستیم پینگ ش کنیم
امیدوارم رنگ وبلاگ را بپسندید، می خواهم رنگ فونت ها را هم عوض کنم که راحت تر خوانده شود، الان کمی چشم را می زند، امروز با دوست در این مورد صحبت می کنم ببینیم چه می شود
اگر نظری دارید لطفا بگویید، این بار رنگ ها را درست کنم، حالا حالا ها دست ش نمی زنم
* * * *
عصری داشتم آهنگ گوش می کردم که یک دفعه برگشتم و دیدم که امیرحسین چهار دست و پایی آمده تو اتاق و رفته سر کاست هام، هدفون را کشیدم و صدا آواز را هم برایش گذاشتم. فکر می کنم تاثیر مستقیم کلاس تدریس ترم پیش باشد، اصلا کاری به کار خواهر زاده ام نداشتم، گذاشتم هر کدام از کاست ها را که می خواهد بردارد، رفت سر تلفن و حسابی وارسی اش کرد، من هم فقط به مامان ش گفتم اگه فکر می کنید من تلفن و کاست ها را از ش می گیرم اشتباه می کنید، فقط بهش گفتم که تلفن گرد و خاکیه، نخورد ش، اون هم گوش نکرد
بقیه خنده شون گرفته بود، خوب اون که نمی فهمه تو چی می گی، من فکر می کنم می فهمه، خوب هم می فهمه، ولی واقعا پریز تلفن خوردن کیف نداره؟ هوم؟ من هم بودم تلفن خوردن را ترجیح می دادم
* * * *
فکر می کنم سال آخر دانشگاه برادرم بود که رفته بودند ترمینال بیاورند ش خانه، توی ترمینال هم یکی از خانوم های دانشگاه برادرم را دیده بود و احوال پرسی کرده بودند. بابا گیر داده بود که این دختره چه جوریه و خانواده ش کین و بریم خواستگاری و از این حرف ها، همان جا من خندم گرفته بود که اگر قرار باشه با هر دختری که سلام علیک دارم به چشم خواستگاری نگاه کنیم باید حرمسرا باز کنم. پریشب داشتم با مامان حرف می زدم که بابا آمد گفت تلفن کارت داره، رفتم و یکی از خانوم های کلاس بود، وقتی تلفنم تمام شد بابا آمده بود توی آشپزخانه و می پرسید که خانواده ی این دختره چه جوری اند؟
مامان هم آخر های ترم قبل وقتی عکس هایی را که از دانشگاه گرفته بودیم نشان ش می دادم، خیلی علاقه داشت به کسانی که اینجا زنگ می زنند و یا اسم شان را زیاد از من شنیده بود
مثل همه، مامان هم اشتباه کرد و مستقیما رفت سراغ عکس پرستو، یک دقیقه ای قشنگ نگاه ش کرد و گفت پس این پرستو ئه
اوهوم
* * * *
مورچه دارد می آید ایران و قرار است بیاید مشهد بزند تو سر من از بس دپرس ش می کنم تو این وبلاگم، فکر کنم یک سری به وب لاگش بزنید و از این حرکت خدا پسندانه اش پشتیبانی کنید، شاید آدم شدم، لحظه شماری می کنم لحظه دیدار با ایشان را، امیدوارم خیلی سرم داد بزنید، لازم دارم داد زدن های یک نقاش ِ شاعر را برای وجود بهم ریخته ام، شاید داد هایت ذهنم را از این بی سر و پایی در آورد
* * * *
این که من تکه تکه می نویسم این دو روز یعنی خیلی آرامم ولی به شدت ذهنم مشغول است، فکر می کنم تا فردا مشکلم حل شود و به یک نتیجه ی خوب برسم، این ها را هم می نویسم چون باید بنویسم، بدون نوشتن مرده ام، خودم دچار حس چرت و پرت نویسی م، امیدوارم خیلی کسالت بار نباشد این نوشته ها
سودارو
2005-08-24
ده و پنجاه و دو دقیقه ی شب