August 15, 2005

وقتی چشم هام را باز می کنم . . . می دانی، خیلی سخت شده همه چیز، مدت ها است که احساس بیگانگی می کنم، باور کردن همه چیزی که در این سال ها رفته است برایم سخت است، نمی توانم درک کنم، وقتی سعی می کنم خاطره ها را در ذهنم زنده نگه دارم همه شان در هم می ریزند و نمی دانم چی، کی، کجا؟ بعد از مدت ها ندیدن دوستانی که به وجود شان خو گرفته بودم برایم شده است یک سکون، یک تنهایی، یک درد بی پایان

صبح یک داد و هوار چت ی داشتم با یک دوست، بعد نشسته بودم که یادم آمد، یکی از عادت های گذشته ام که مدت ها بود فراموشم شده بود یادم آمد، یک روز داشتی برایم خاطره ای را تعریف می کردی که فراموش کرده بودم، هفته ی اول پیش دانشگاهی بود، یکی از کلاس هایمان کنسل شده بود و علاف بودیم، رفته بودیم پارک رو به روی پیش دانشگاهی، مدرسه مان توی یکی از انشعابات سجاد بود – پیش دانشگاهی دستغیب – و پارک رو به روی مدرسه هم همان روز اول توسط مدیر ممنوع شده بود، ما هم یک ایستادیم هم را نگاه کردیم و بعد یکی از بچه ها رفت داخل پارک و دست ش را دراز کرد و گفت دستم را بگیرد و پاتون را بذارید این ور و اون وقت فاسد شدین، من ِ عشق تجربه های نو اولین نفری بودم که دستش را گرفتم و وارد پارک شدم، چند دقیقه بعد توی پارک بچه ها دو دسته شده بودیم، یک گروه می خواستند بروند قدم زدن توی سجاد دنبال دختر، و یک گروه اقلیت هم ماندیم، من هم گفتم می مانم

تا اینجا را یادم هست، بعدش را یادم آوردی، وقتی من گفتم نمی روم، برگشتی به من گفتی: نمی روی؟ من هم گفتم نمی روم، یک نگاهی کرده بودی به شلوار جین و تی شرتی که پوشیده بودم و مدل مو هام و مو هام که یادم نیست ژل زده بودم یا روغن، و بعد دوباره پرسیده بودی نمی ری؟ من هم عادت دارم یک بار صبر می کنم، دو بار صبر می کنم، بار سوم که چیزی عنوان شود حوصله ام سر می رود، داد زده بودم سرت که نمی روم

امروز هم همین شده بود، وقتی که دیروز توی چت گفتم که انجام می دهم، اصرار کردی، وقتی دی سی شده بودم، آف لاین گذاشته بودی و باز تکرار کرده بودی، من هم حوصله ام سر رفت، به زبان فصیح انگلیسی کلی بد و بیراه بارت کرده بودم

الان که فکر می کنم، خیلی وقت بود، گذشته، تمام چیزی که بوده گذشته، الان، الان من نشسته ام اینجا و کلی سایه از خاطره هایی که دیگر نیستند

* * * *

توی دفتر انجمن علمی زبان بودیم، یک سال و خورده ای پیش بود، به بیرون نگاه می کردی، از پهنای پنجره ی دفتر، من ایستاده بودم رو به روی ت و کلی حرف زده بودی، نمی دانم کجا بودی، در چه مکان و چه زمانی، دستم را به طرف ت دراز کردم و گفتم دوست دارم با تو دست بدهم، گفتی ها، و به دستم نگاه کردی و دستت را از جیبت در آوردی و دستم را فشردی برای یک لحظه، وقتی نگاه می کنم به اینکه چقدر همه چیز سریع پیش رفت برای چند هفته و بعد یک سکون . . . الان نشسته ای یک جایی هزار کیلومتر و خورده ای آن ور تر از این جا که من نشسته ام و ... ذهنم بسته است، نمی دانم که چه می شود، باید بروم یک کارت تلفن بخرم تا صدایت را بشنوم

من ... من فقط نمی دانم، نمی دانم مثل همیشه که نمی دانستم، زمان، زمان همه چیز را مشخص خواهد کرد، همان طور که همیشه ایستاده و پوزخند زنان دست و پا زدن هایم را تماشا کرده . . . مگه نه؟ مگه نه؟

من دلم تنگ می شه، خیلی زیاد دلم تنگ می شه

سودارو
2005-08-15
یک و یک دقیقه ی شب
مدتی طولانی کانتر بلاگ اسپات که می گفت چند تا پست اینجا گذاشتی کار نمی کرد، پریروز بود فکر کنم که یک دفعه درست شد و عدد 364 پست را نشانم داد، اوهوم . . . چقدر نوشته ام اینجا، چقدر وقت گذاشته اید این ها را بخوانید، ممنون، ممنون برای همه چیز

این را هم ببینید؛ جالب بود

http://ketabkhaneyegooya.blogspot.com/