August 01, 2005

خواب خوبه، خواب قشنگ ترین احساسی که می شناسم، می خوابم و سنگین می خوابم و از این دنیا می روم، می روم و دور می شوم و می توانم هر جا که بشود باشم، می توانم پرواز کنم، می توانم هزار جا بروم قبل از بیدار شدن، می شود توی خواب شاد بود، شاد تر از تمام روز های زندگی ات
.
.
.
چشم هایم را باز می کنم و خیره می شوم در دیوار نارنجی کم رنگ و سعی می کنم یادم بیاید خواب چه می دیدم، سخت یادم می آید، لبخند می زنم، سه نفر بودند و من و داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم و کلاس مان دیر شده بود و هر جا بود دانشگاه نبود

چشم هایم را می بندم ولی نمی خوابم، باید بیدار شوم – الان بابا آمد توی اتاق، من وقتی می خوابم مثل سنگ می خوابم، یک بار خواب بودم یک سیل کوچولو مشهد آمده بود تمام عالم بیدار شده بودند من تازه صبحش فهمیدم، البته هوار سال پیش بود، الان هم بابا گفت دیشب نشنیدی دعوا را؟ ظاهرا سر کوچه مان نصف شب دو ساعتی دعوا بوده و بابا و برادرم تا دم در رفته اند و من هم که دو تا لت پنجره دارم رو به کوچه هیچ چیز نشنیدم و مثل یک سنگ کوچولو ی ناز خوب خوابیدم

بیدار می شوم و فکر می کنم به دیروز، به دیروز که بالاخره تلفن ت را جواب دادی و این بار تلفن کارتی احمق دانشگاه اذیت می کرد و برای هفت دقیقه صحبت کردن – یعنی تا وقتی که پول تا کارت تلفنم تمام شود – چهار بار مجبور شده ام شماره ات را بگیرم، یک بار هم وصل نشده شروع کرد پول کم کردن از کارت، من، من فقط می خواستم صدای ت را بشنوم

شنیدم

سرما خورده بودی، خواب نبودی، ولی بیدار هم نبودی، جایی بودی انگار میانه هزار فکر خسته کننده، پرسیدم، همان اول سوالم را پرسیدم و قبل از اینکه جواب بدهی تلفن قطع شد، دوباره گرفتم روی زنگ دوم جواب دادی، دوباره پرسیدم، آره، همان بود که فکر می کردم

آماده بودم، آف لاین ت را که خوانده بودم آماده بودم، آماده بودم و سرم را نکوبیدم به دیوار، فقط ایستادم و برگ های درخت کناری ام را نگاه کردم و پنجره های ساختمان رو به روی ام و سکوتی که اطرافم بود، شروع کردم برایت حرف زدن، در مورد اولین چیزی که می شد، درباره ی اینکه الان این درخت کناری ام تقریبا من توی برگ های ش هستم و دارم باهات صحبت می کنم

یک ساعت بعد بود

یک ساعت بعد بود از اتوبوس پیاده شدم در گرما و شلوغی تقی آباد، مستقیم رفتم آن طرف خیابان دانشگاه و پشت ویترین بهترین مغازه هایی که دوست دارم ایستادم، کتاب سرای دانشگاه را فقط نگاه کردم، خرامانی که مدتی است تعطیل است – حیف، تنها جایی تو مشهد بود که مجله هایی مثل پیام یونسکو را می آورد – ترانه را هم فقط می ایستم و نگاه می کنم، کتاب فروشی آستان قدس را نگاه هم نمی کنم، می روم کتاب فروشی فلسطین توی مغازه به کتاب ها خیره می شوم، می روم اول خیابان سناباد و کتاب فروشی امام و می روم تو خیره در کتاب ها . . . چه می خواهم؟ چه می خواهم؟ تنها چیزی که دلم بخواهد، و کتاب ها را نگاه می کنم، چنین گفت زرتشت را دوست ندارم، به دلم نمی چسبد، دنیای سوفی را هم نه، دیوان غربی دیوان شرقی گوته را هم نه، گزیده ی اشعار سیاوش کسرایی هم نه، این نه، آن نه

چه می خواهی لعنتی؟

نمی دانم، نمی دانم، فقط می خواهم کتاب کوچکی باشد که حجم ویرانی م را در خودش حل کند، فقط می خواهم یک کتاب باشد که وقتی دستم می گیرم لبخند بزنم، اصلا مهم نیست چه کتابی باشد، فقط تمام وجودم در همان نگاه اول آن را بپسندد، نیم ساعتی توی کتاب فروشی امام آواره ام و هیچ نمی خرم

آواره می روم بیرون، پشت ویترین کتاب فروشی پارس، کتاب فروشی قلم، آواره خودم را می اندازم داخل کتاب فروشی جهاد دانشگاهی و آن ها هم می چرخم، می چرخم، نه کتاب جبران خلیل جبران را بر می دارم، می خواهم بخرم ولی نمی خرم، دو تا کتاب در مورد فروغ فرخزاد دارد که به دل می نشیند ولی می دانم عصبی ام می کند، نمی خواهم عصبی شوم، نمی خواهم، می آیم بیرون، به دلم می گوید شاید مجموعه اشعار نادر نادرپور بد نباشد، پولم کافی نیست، حوصله هم دیگر ندارم، می آیم بیرون، آواره در خیابان

آواره در شهر، آواره در خانه

توی خانه بی هدف نیویورکر مال یک سال پیش را که توی کمد م خاک خورده بود این همه مدت را ورق می زنم، ویژه نامه ی داستان است، یک کم می خوانم و می گذارم کنار، می افتم روی تخت و کتاب عاشق شدن در دی ماه مردن به وقت شهریور ِ سید علی صالحی را که از کتابخانه ی دانشگاه گرفته ام دستم می گیرم و می خوانم، پنجاه صفحه را می خوانم بدون آن که یک خطش را بفهمم، کتاب را می گذارم کنار و خوابم می برد، نه صدای کامپیوتر برایم مهم است و نه چراغ روشن اتاق، فقط می خوابم، می خوابم

می خوابم

بیدار می شوم می خواهیم ناهار بخوریم، ساعت دو است، تلویزیون را روشن می کنم که ببینم چه خبر است، مجری مستقیم می رود سراغ حرف های آصفی – سخنگوی وزارت امور خارجه - که می خواهیم از فردا – امروز- غنی سازی را دوباره شروع کنیم، پنج دقیقه ای نشانش می دهد، تا حالا صحبت های ش را با صدای خودش گوش نکرده بودم، عصبی می شوم، نمی تواند جمله ها را فارسی بسازد، مِن مِن می کند، همه اش یک چیزی را تکرار می کند، باید حرف هایش را برای خودت ترجمه کنی تا بفهمی چه می گوید، یعنی این همیشه همین جوری حرف می زند؟ خم شده روی میزش و به چیزی روی میز نگاه می کند، مثل آدم های پیر بی حوصله است، انگار آمده برای لی لی بازی و دوست ندارد، بعد هم حرف های رئیس مجلس هفتم را پخش می کند که همان حرف ها را تکرار می کند، غنی سازی
.
.
.


همان حرف ها را تکرار می کند، همین، فقط همین

سودارو
2005-08-01
پنج و پنجاه و هشت دقیقه ی صبح

می دانی، بهترین انتخاب زندگی ات بود، من آواره ترین آدمی ام که می شناسی، حتا از خودت هم آواره ترم، چرا فکر می کردم برای هم خوبیم؟ نمی دانم، فقط می دانم تصمیم ت را دوست می دارم