June 04, 2004

سكوت

چگونه مي توانم بار سترگ تنهايي تو را
بر دوش گيرم
دست هايت را، دست هاي
سردت را
به ميان انگشتان خسته بفشارم
و سرت را ميان حجم بازوان مخفي كنم
وقتي غم هايت همه از اشك هايت بيشتر شده اند
... پرنده
و بال مي گشايي
مي نشينم به انتظار
و سكوت ها ميان آفتاب كه
مي سوزاند، شكل مي دهند
لبخند محوم را ميان لباني كه دوست مي داري
و نگاهي كه دوست مي داري
و چشم هايي كه ناآرامي هايت را اندوه مي شوند
... پرنده
و پيش مي روي
خندان
دسته هاي ابر را مي گذري
و هنگامه ي تند باد
چونان يك كوه، مي ايستي
و فرو نمي ريزي

لحظه ها مي گذرند
و تاريكي، ميان قدم ها را پر مي كند
و تاريكي، ميان فاصله هامان را پر مي كند
و من مي ترسم
از آن لحظه كه بال هايت دور شده اند
دور شده اند
رفته اي
و من هنوز مانده ام
انتظار مي كشم، و سكوت ها را مي شمارم
چگونه لبخندهايت را در آغوش بفشارم؟
... وقتي كه اين چنين غمگيني

سودارو
2004-06-03
شش و 55 صبح

* * * *

انسان ايستاده بود و تصاوير گويي مسخره اش مي كردند
ساكت ايستاده بود
و وقتي تصاوير قهقهه مي زدند
فكر مي كرد
چقدر آسمان امشب قشنگ شده است

* * * *
به سكوت گوش فرا مي دهم
و به تصاوير تنهايي
كه تو را از من دور مي كنند

و همه چيزي كه مي گذارند
حس مغموم دوري است
هميشه بر پاشنه ي خنده ها و شادي ها
هميشه با دست هاي سردش در برابر تو
... هميشه

آه
خدايا
خدايا

...


* * * *

Leon

فيلم ليون را بلاخره به طور كامل ديدم، و الان پرم از احساس، دلم مي خواهد كمي در تاريكي قدم بزنم و فكر كنم زندگي براي همه قشنگ است، قشنگ با همه زجرهايي كه دارد، و فكر كنم ما چه مي سازيم و چه ساخته ايم ... ما انسان ها

اولين بار فيلم را به طور نصفه توي لابراتوار زبان ديدم و يادم نيست ترم تمام شد و يا چيز ديگر كه كامل نديديم، تا همين اوخر كه يكي سي دي هايش را برايم آورد و ديدم كيفيتش افتضاح است و امروز رفتم يك نسخه اش را از رونالد گرفتم، و ديدم

و حالا ... فيلم گويا است، چيزي براي گفتن ندارم، فقط مي شود گفت بهترين استفاده را از موسيقي متن كرده بود ... آدم لذت مي برد از همه صحنه هايش ... و دلتنگ

همين

سودارو
2004-06-04
بيست و شش دقيقه بامداد