June 27, 2004

سلام
سلام و چشمانت پديدار مي شوند در ميان تاريكي
در ميان لحظه ها كه مي دوند از برابر چشمان بي خيال
وجود نمي داند، نمي فهمد، حس نمي كند
و چشمان خيست پديدار مي شوند
دست دراز مي كنم
از حجم محدود مي گذرم
و در دنياي تو فرود مي آيم
گذشته از همه لحظات مرگ بار
.
.
.
سلام و لبانت مي لرزند و
دستانت تنهاست
مي بينم
و پلك هايت را با نوك انگشتان مي بندم
گرمايي در سراسر سلول هايم رشد مي كند
زندگي نقش مي گيرد
و تو آغاز مي شوي
من پايان مي پذيرم
و مي ميرم. دنيا سكوت مي كند
و آن زمان است كه نوا آغاز مي شود
در تمام لحظاتي كه گذشته است
در تمام سكوت ها كه در قلب حبس گشته اند
آن زمان است كه من آغاز مي شوم
و در دست هايت نقش مي گيرم
دنيا نقش مي گيرد
و اولين
اولين لبخند تمام صورتم را پر مي كند
و تو
تو جستجو را آغاز مي كني
.
.
.
صدا فرياد مي زند
قلب
قلب خسته مي تپد
و ناگهان در مي يابي دنيا چقدر
چقدر زيبا شده است
و تو آغاز مي شوي
.
.
.
دست هايت را ميان پيكر ناآرام
آرام مي كنم در لبخند هايي كه هر آن ميانه ي
خنده ها پديدار مي شوند
آن زمان كه تو
تو
تو پديدار مي شوي در ميان زندگي
از روياها مي گذري
و در من يگانه مي شوي
با احساسي كه مي خواند
دوستت دارم
دوستت دارم
.
.
.
رقصي چنين ميانه ي انسانم آرزوست

سودارو
2004-06-26
هشت و پنجاه و شش دقيقه شب

* * * *

مي داني فرشته، زمان گذشته است
وقتي اين اولين شعر را برايت نوشتم از من خواستي اين شعر را در وب لاگ نگذارم
حالا . . . خوب حالا همه ي دنيا مي دانند كه من تو را دوست دارم
بيا امشب به ياد گذشته ها اين شعر را دوباره بخوانيم
به ياد فرشته ي كوچكي كه كمكم كرد تا دوباره بنويسم
.
.
.
در طراوت باد هايي كه مي وزند

* * * *

در طراوت باد هايي كه مي وزند


صدايت بلند مي شود در ميان صورتك هاي پر از
خنده
و محو مي ايستي در تصاوير اوهام گونه ي اين جمع هاي غريب
و حضورت پر رنگ مي شود
در تاريكي
در اين آسمان پر ستاره
. . . كه در آغوش شهرمان دارد مي ميرد

صدايت لبخند مي آفريند، فرشته
و من سراسر اندوه هايم را كنار مي گذارم
آن زمان كه قدم هايت پيش مي روند
. . . ميان تالار هاي مسي روزهاي زندگي مان

نسيم سايه ها را بر هم مي زند
خورشيد، كمي مي درخشد
و من در ميان بال هاي پروانه ها مي نشينم
. . . زمان تيك تاك هايش را فرياد مي زند

و در سكوتي كه همه جا را فرا گرفته است
دست هايت را به دست مي فشارم

بازگشت ساده نيست
و من در راه هايي كه از همه جايي علامت مي دهند
گم شده ام

بازگشت مايوس نيست
و من با نسيم مي نشينم، هوا سرد مي شود
و سراسر زمين به يخ ها فرو مي شكند

لحظه ها مي گذرند هنوز
و ما
اينجا
اينجا كه قدم ها پايان مي پذيرند
و لبخند از صورتك ها جدا مي شود
. . . ايستاده ايم

اينجا، در ميان همه كلمات كه
: مي خوانند
. . . بازگشت را

سودارو
April, 28, 2004

در حياط دانشگاه خيام، با موهايي كه در باد آشفته اند
نه صبح