June 12, 2004

صدا را مي شنوي؟
از ميان تمام طوفان ها و زجر بادها كه وزيده اند
از ميان تمام تنهايي شب مي آيد
قدم زنان در كوچه هاي ناشناس و تاريك
سوت زنان و بي خيال
با تني زخمي
با ذهني پر از آيه هاي آه
با صورتي خيس از اشك ها كه نمي بينند
با صدايي كه كسي نشنيده
با حركات دلفريب نسيم مي آيد
قدم زنان و شهر
به زير پايش مي لغزد
در رقص هايي كه زمان را در خود محسور كرده
و زندگي به قهقهه وا مي دارد
با اين سرودها كه زمزمه مي كند
اين مرد عاشق
اين مرد تنها
اين مرد ساكت
.
.
.
مي شنوي؟
بعد از لحظه ها كه گذشته
بعد از تمام شب ها كه در سكون و مرگ محض زاري شد
اينك زمان لبخند هاي تازه است
بر صورتي كه از ميان بادهاي خاكستري نزديك مي شود
اينك زمان زندگي است
با صدايي كه از دور دست ميآيد و در گوش زمزمه مي كند
اينك
اينك اين تو و اين آن كه
با تمام هستي ات آرزو كرده بودي
اينك
اين تو و اين من و اين لحظه ها كه پيش رو است
.
.
.
و مرد مي ايستد
گوش فرا داده و لبخندي تلخ بر لب
دست هايش را ميان انگشتانت مي لغزاند
و رقصي ميانه ي انسانم آرزوست
رقصي اين چنين زيبا ميانه ي اشك هايم آرزوست
رقصي چنين آرزوست
آرزوست
آرزوست
.
.
.

سودارو
2004-06-11
هشت و ده دقيقه شب