مثل مرگ بر فراز سرم چمباتمه مي زني، ساكت و چشمانت مثل آتش مي درخشند
سياه مي شوي و سياه تر
و زمان را در نواي ساده ات مسخره مي كني، و وجود را، زندگي را، خودت را
و در زمانه ي زندگي خائن مي شوي به تمام احساس هايت
به تمام زمانه ات
و مي فروشي همه را، همه چيزي را، به همان پوچي كه او مسيح را فروخت
و جز جنون
چه مي ماند؟
.
.
.
خود را به دار آويزم ... ؟
پوزخند مي زني و صدايت همه فضاي مغموم اتاقك را پر مي كند
چشمانم را مي بندم، كاش شعري مي نوشتم، و تو محو نمي شوي، هنوز نشسته اي و كابوس ها رهايت نمي كنند، رهايت نمي كنند كه لبخند برآوري و درد را بكشي
نه، نه تو هم ديگر نمي تواني به اين موجود خبيث نزديك شوي
نه
.
.
.
چشم هايم را مي بندم و مثل يك رويا ظاهر مي شوي
كنارش مي زني
و من لبخند مي زنم، چقدر تلخ
و زمان مي ايستد به تماشا
و من مي لرزم . . . چرا؟ چرا يك لحظه رهايم كردي؟
و لبانت مي لرزند و نگاهت مي درخشد و من فرو مي افتم
فرو مي افتم
و جز تو هيچ نيست
جز تو . . . تو . . . و خدا
هيچ كسي نيست
و من در سياهي هايم غرق مي شوم
و نگاه كن . . . فرشته اي بال مي گشايد
. . . فرشته اي
.
.
.
سودارو
2004-06-21
دوازده و پنجاه و چهار دقيقه ظهر
* * * *
گوش فرا مي دهم به تاريكي، به مجراهاي كوچك نور كه بازمانده اند
و لبخند مي زنم صورتت را، در ميان حجم صدا كه در گوش هايم مي خوانند: ديوانه اي تو
لبخند مي زنم و در باورهاي ويراني غرق مي شوم
.
.
.
* * * *
...
I fell and cried, Alas my King!
Can both the way and end be tears?
Yet taking heart I rose, and then perceived
I was deceived:
My hill was further; so I flung away
Yet heard a cry
Just as I went, none goes that way
And lives. If that be all, said I,
After so foul a journey death is fair,
And but a chair.
George Herbert – The Pilgrimage
* * * *
دوستت دارم
مثل يك خائن ايستادم امروز و زجر كشيدم تمام دست هاي كوچكت را، كه چه پليدم من
و دوستت دارم
.
.
.
ببخش
ببخش مرا
پسرك كوچكت را ببخش
........
سوداروي تو، خسته و مغموم و آشفته در ميان اين شب ها كه تمام نمي شوند
2004-06-21
يازده و سي و سه نيم شب