June 10, 2004

برف

برف می بارد
برف می بارد بر روی سنگ و
... خارا سنگ

سیاوش کسرایی

برف ها می بارند از فراز سرم
از میان نقطه های نا محدود کدر می آیند
وجودم را مدفون می کنند
... زیر سیاهی ها

و رد پاهایم می مانند
روی سنگ های ِ سیاه ِ کف ِ خیابان های ِ سرد
در شب هایی که گریسته باشم
با چشمانی باز
با دستانی خیس

و وجودم را رها کرده باشم در بادهایی که می وزند
از روبه رو

و درونم را رها کرده باشم در تمام ضرب آهنگ های
دیوانه ی آهنگ های پاپ

و همه هستی ام
لبخند یک پسر تنها باشد
... که می گویدت
. خداحافظ، تا ابد

و بعد بروم به زیر خاک های سیاه ِ گرم
و قلب را مدفون کنم در درون زمین
شاید عشق را بداند
و اشک هایم را بریزم
... این بار به ریشه ی گیاهان سرخ

و فریادها را
شاید رها کنم
شاید
شاید آزاد شوم از تمام بندهای سنگی
در درون قبر سیاه سنگ
زیر سنگ-قبرهای سفید

و دیگر بار زمین را احساس نکنم
که کوچک شده است برایم
و آسمان دیگر فقط تنهایی است

و دیگر

دیگر جز چند قطره اشک و
چشمانی قرمز و شاید لبانی لرزان
هیچ نمانده است

هیچ نمانده است
که جز خدا کسی نیست
... که شاید لبخندی داشته باشد

برف ها می بارند در درونم
نگاهم یخ می زند پشت دیوارهای شب
و اشک هایم به حبس قلب می روند و
چشم هایم خشک
خشک
... خشک

نه لبخندی و
نه اشکی و
نه هیچ فریاد
... و نه پوزخندی حتا

در درون مرده ام
پسر مرده است
من، من مرده ام در شب هائی که
ساعت ها در آن
قدم زده ام
... در خیابان های سرد

من مرده ام در اشک هائی که در میانه ی تاریکی ها
جمع شده اند در درونم و
وجودم را آشفته اند همه
به فریادهای یک روح خسته

که حتا سر به آسمان بلند نمی کند
پسر دیوانه
که شاید لبخندش را بیابد
و لبانش را با بوسه ای
... بدوزد به آسمان

باورم کنید
این پسر، که در قهقهه ها و
لبخندها و
شوخی هایش، دنیا را مسخره می کند
دروغ است

این پسر دروغ است
... این پسر مرده ای سنگی است

* * * *
برف ها می بارند
آرام
آرام
... آرام

سودارو – 26 / 9 / 1380


محکوم ابدی


... دیگر هیچ چیز

صدای واکمنم را آن قدر بالا می برم
که در وجودم
جز آواز ارواح نباشد

و به هیچ چیز فکر نمی کنم

که اینجا همه چیز آشفته است و افسرده
و می خواهم به دنیا بگویم : خداحافظ

* * * *

کتاب های دروغ را انباشته ام رو به رویم
و جزوه های مرگ کنار دستم است

و تمام شعرهایی که می شود گریه کرد با آن
در تمام لبخندهای زندگی

همه را گذاشته ام در نزدیک ترین نقطه به قلبم
که وقتی لبخند می زنند
آرام تر از سکوت
... اشک ها بغلتند بر میانه های درد

آری
آری، همه را جمع کرده ام
تمام لباس ها که نقاب می شوند میان قدم هایم در خیابان
تمام دست هایم که تهی است
... تمام نگاه هایم که خسته است

تمام وجودم را انباشته ام در میان نقطه های بی پایان تنهایی
که می خواهم از تمام زندگی بیرون کنم، خودم را

و تمام نوارهایم را چیده ام چون ردیفی از سربازان
آماده که مرا تهی کنند با صدای مرگ و فریاد

و تمام تمبرها که همه یادگاران تنبل و خواب آلود گذشته اند
همه را گذاشته ام در کمد سپید
زیر دسته های روزنامه

با تمام آن خبرهاشان
که می آشوبد و تلخ می کند همه چیز را

تمام زندگی ام را چیده ام این جا، روبه رویم

تمام مرگ ها و تمام زندگی هایم را نگاه کردم

و دیدم دیگر وقتش است

که لبانم را از هم باز کنم بالاخره و بگویم: خداحافظ
و همه چیز تمام شود

دیگر تمام شود

و دیگر من بروم به آن جا که اخم نمی کنند
که لبخند می زند یکتا و
عدالت هست و
... رحمت هست

بروم آن جا که وقتی می گویند سرخ بدانند چیست

می دانی
این پسر که آدم ها دارند می گویند صورتش زیبا است
این پسر که می خواهند بفشارندش در میان آغوشهای سیاه شان
... این آدم های پوشالی

این پسر
این پسر تنها است و
در تنهایی اش دارد در درونش گریه می کند

... که شاید دریچه های مرگ جایی باشد

و صدای واکمنم را بلند کرده ام
که می کوبد بر هر چیز ضرب آهنگ ش
و بر گوش هایم و بر وجودم

و روز باز هم هست و
من باز هم بیدارم

... من باز هم بیدارم

سودارو- 28 / 9 / 1380