June 13, 2004

زمين سربي است
و سطح آسمان باران شن هايي است كه چقدر داغ اند
...
مي بيني؟
و دست هايم را دراز مي كنم و ميان انگشتان خسته ات مي نشينم
يك بار، يك بار براي هميشه ... و لبخند مي زند در ميان رويا و مي خندد پسرك و من كه گويي غريبه آمده باشم در اين جمع شاد ... چقدر احساس سبكي مي كنم و خدايا، خدايا، زندگي قشنگ است، و ما چقدر دوريم از همه آفرينش ها كه سروده اي در همه شب ها و روزها و لحظه ها ... چشم هايم را مي بندم و دستم را در دستت مي فشارم و نگاهت مي كنم كه رو در رو را مبهوت مي نگري، انگار همين چند لحظه قبل بود و من آرام يك شعر جديد را در گوش هايت زمزمه مي كنم و سرودها جان مي گيرند، دست هايت چقدر گرم اند و در ذهنم دوباره زنده مي شوي و در آغوش مي فشاري ام ... من هيچ گاه فراموش نمي كنم، فراموش نمي كنم و برف ها ذهن چمن ها را پر مي كنند، چقدر شب ها قشنگ اند ... دست هايت را در دست مي گيرم و سطح حرم را مي پيماييم ... براي آخرين بار ... براي آخرين بار سلام ... و چشم هايم از اشك پر مي شوند و دوباره مي بينم ات ايستاده و دست ها را در سينه حلقه كرده وگويي روبه رو تصاويري است كه هيچ كس نمي داند، مي خندي و گريه مي كنم و زمان گذشته است و من هيچ وقت دست هايت را ميان انگشتان نفشردم، دختركي كه سرودهايت را زمزمه مي كنم هميشه، دور مي شوي و دور و دورتر .. زمان هايي است كه نمي دانيم ... و تو، مي چرخم و مقابل نگاهم قرار مي گيري و لبخند مي زني و من هيچ وقت، هيچ وقت تو را نديده ام، مي چرخي و محو مي شوي و آدم ها در خيابان شعار مي دهند، شعار مي دهند و فرياد و باتوم ها و من شب تا چهاده گلوله را شمردم ... چشم هايم را مي بندم و محو مي شوم، مي ايستي و الان الهه هم ايستاده است و سهراب كمي ديگر مي آيد و فمينيست مي خندد و نرگس برايت يك بسته ي جديد ژل خريده و من... من گوش فرا مي دهم، دور دست كسي ايستاده و ميان لبانش اشك ها مي لغزند، مي پرد و مثل يك پرستو دور مي شود و من لبخند مي زنم و گرم مي شود همه گمشده هايم در انگشتان تو، صورتم را ميان دست هايت پنهان مي كني و من چشم هايم را مي بندم، خدايا، خدايا ... اين منم، سودارو، با همه چيزي كه گذشته است، و فرشته مرا در خود گم مي كند با اين احساس كه اين گونه دوستش دارم

خدايا، خدايا

...

سودارو
2004-06-13
هشت و سي و نه دقيقه صبح